روز بيستونهم
شرمين نادري
شهر را وقتي از آسمان نگاه كني، جور ديگري ميبيني. از آن بالاي بالا، آسمان كمي آبيتر است و خيابانها خطهاي بلند و كج و معوجند و درختها مثل تكه سبزي كوچكي به نظر ميرسند كه كسي در بياباني گوشهاي بشقاب گذاشته است.
هرچند امسال همه جا سبزتر است و تهران پروانههاي رنگين و گلهاي خودرو و بلبلهاي خرماي بيشتري دارد، اما چشم ما كه به دود و خاك و كوچههاي بيحوصله عادت كرده انگار هنوز هم وقت راه رفتن، نه نسترنهاي سفيد را ميبيند و نه آبشارهاي طلاي زرد و نه حتي اين همه پروانه نارنجي و قاصدك و گرده گلي را كه به عطسه مياندازدمان و شادمان ميكند.
واقعيت اين است كه عادت به تصاوير هر روزه، مخصوصا وقت پيادهروي، زيباييهاي كوچهپسكوچه را كمرنگ ميكند؛ حتي اگر ساكن شهر زيبايي مثل شيراز باشي و هر روز از خانهات در خيابان ارم پر از گلهاي بهارنارنج تا بانكي، ادارهاي، مدرسهاي، چيزي نزديك حافظيه پيادهروي كني.
كمكم عادت ميكني به بوييدن اين همه بوي خوش، به ديدن اينهمه ريزهكاري و زيبايي و بالاخره همهچيز توي چشمت كمرنگتر و كمرنگتر ميشود. دست آخر تبديل ميشوي به ماشين كوكي سادهاي كه از اين خيابان تا آن خيابان قدم ميزند و ديگر هيچ چيز زيبايي نميبيند و قدم زدن هيچ كمكي به نجات روحش از ملال نميكند.
پلاكهاي قديمي و قشنگ خانهها، درها و پنجرههاي چوبي، خندههاي شاد بچههاي قشنگ كوچكي كه توي كوچه بازي ميكنند، زمينهاي خاكي و پر ازگل حاشيه اتوبانها و سنگفرشهاي قديمي خيابانهاي بافتهاي قديمي و حتي آدمهاي جالب توي صف نانوايي همه و همه به راحتي تبديل ميشوند به ديوارهاي آجري يك خياباني معمولي در يك روز كاملا معمولي بهاري و البته بعدهم عين قطره اشكي از چشمت ميافتند.
گمانم همين نديدن يا كم ديدن مهمترين تفاوت راه رفتن باشد با پرسه زدن. در پرسه زدن، راهها كش ميآيند و هربار كه تو راهت را تغيير ميدهي و از سمت ديگر خيابان عبور ميكني يا به كوچههاي فرعي قدم ميگذاري و منتظر رسيدن به مقصد نيستي، داري ميروي كه دنياهاي جديدتري را كشف كني؛ درست مثل هواپيمايي كه به جاي فرودگاه مهرآباد در قلعه مرغي بنشيند. خلبان اين پاهاي بيقرار هر روز چيزهاي تازهاي براي ديدن پيدا ميكند و هربار سوار قدمهايي كه آرام نميگيرند، روح شهرش را ميبيند و با گلها و پروانههايش به جنگ اخبار سياه روزمره جهاني ميرود كه بدون شنيدن صداي خنده بچهها و گلهاي پشت پنجره پيرزنها قابل تحمل نيست.
شهر را وقتي از آسمان نگاه كني، خصوصا از آسمان جنوب، وقتي هواپيما توي ابرها ارتفاع كم ميكند و مثل كبوتري قصد نشستن دارد، يك چيزي، يك نشانه نديده و حرف نگفتهاي را ميشنوي و ميبيني و ميخواني كه تا امروز نديدهاي و نخواندهاي. شايد چون عادت كردهايم به قدم زدن و نميدانيم گاهي هم ميشود كه خيال از بين ابرها بيايد و ببيند و پر بزند و پرسهزنان روي چراغ راهنمايي زشت و شكسته پكسته سر خيابان سميه بنشيند كه غرق است در همهمه پرواز پروانههاي نارنجي.