• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4368 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۶ ارديبهشت

فضيلت «ندانستن»

ناديا فغاني جديدي

اوايل طبابتم از گفتن «نمي‌دانم» بدجوري مي‌ترسيدم. توي دانشكده پزشكي همه، همه ‌چيز را مي‌دانستند. استادهاي كله‌گنده‌اي داشتيم كه با يك نگاه، مريضي را در چشم‌هاي بيمار تشخيص مي‌دادند. از بوي بدن بيمار مي‌فهميدند، اوره و قندش بالا و پايين شده است، با گرفتن نبض بيمار مي‌فهميدند كه قلبش از هر 5 تا ضربان، يكي را جا مي‌اندازد و از روي مدل راه رفتنش مي‌فهميدند كه ديسك كمر شماره فلان از چند جا دچار ساييدگي شده است.

فقط هم اساتيد نبودند. ما يك آزمايشگاه آسيب‌شناسي داشتيم كه يك آقايي مسوولش بود كه معروف بود به «حسن پاتو» كه هيچگونه تحصيلات دانشگاهي مرتبط يا غيرمرتبط با پزشكي نداشت. «حسن» كه خب اسمش بود، «پاتو» هم مخفف كلمه «پاتولوژي» بود كه معني‌اش مي‌شود «آسيب‌شناسي». اين آزمايشگاه پر بود از لام‌هاي شيشه‌اي(يك تكه شيشه يك سانتي‌متر در چهار سانتي‌متر را در نظر بگيريد) كه اگر هر كدام را زير ميكروسكوپ نگاه مي‌كردي يكي از بافت‌هاي بدن را مي‌ديدي كه سلول به سلول، روي لام جا خوش كرده است. از حرفمان دور نشويم. قصدم اين است كه بگويم در آن فضا و حال و هوا، حسن پاتو هم به چنان كرامتي رسيده بود كه همين لام‌ها را كه ما دانشجوها بايد زير ميكروسكوپ خون دل مي‌خورديم تا بفهميم كدام بافت بدن رويشان جا خوش كرده است، روي پله‌هاي بخش آسيب‌شناسي، توي نور آفتاب نگاه مي‌كرد و با دقت 100درصد مي‌گفت «كبِدِه» يا «كلّيه» است.

يادم هست حتي بهمان گفته بودند يك تكنيك قديمي وجود دارد براي اينكه اگر عقل و دانشت نمي‌رسيد كه حالا بايد براي اين مريض چكار كني يا چه دارويي تجويز كني، مي‌تواني از آن استفاده كني. بايد بعد از معاينه مريض مي‌رفتي اتاق پشتي كه دست‌هايت را بشوري(بله، يكي از ملزومات پياده كردن اين تكنيك اين بود كه مطبت يك اتاق پشتي يا يك جاي پستو مانندي، مجهز به دستشويي داشته باشد) و همچنان كه شير آب را باز گذاشته بودي كه مريض صداي ورق زدن كتاب را نشنود، تند تند كتاب «خلاصه دردها و درمان‌هاي جهان» را ورق مي‌زدي(اين تكنيك در زمان نبود اينترنت اختراع شده بود) و اقدامات درماني و دارويي بعدي را تويش پيدا مي‌كردي و بعد شير آب را مي‌بستي و با لبخند برمي‌گشتي پشت ميزت و نسخه مريض را مي‌نوشتي و مهرت را ظفرمندانه پايش مي‌كوبيدي. سال‌هاي اول طبابتم، من هم گاه و بيگاه از مدل اينترنتي اين تكنيك استفاده مي‌كردم. گاهي هم دست به دامن ترفندهاي ديگري مي‌شدم تا فقط و فقط از زير گفتن اين كلمه «نمي‌دانم» به مريض‌ها در بروم.

شايد يادداشتم هيجان‌انگيزتر مي‌شد اگر مثل اتفاقي كه در فيلم‌ها مي‌افتد، مي‌گفتم در يك عصر پاييزي در حالي كه ليوان قهوه‌ام را توي دستم گرفته بودم و از پنجره مطبم به بيرون خيره شده بودم، ناگهان نوري در دلم روشن شد و فهميدم كه تا به حال روشم اشتباه بوده كه ندانستنم را از بيماران پنهان مي‌كرده‌ام و تصميم گرفتم كه از فردا، از جا و بيجا سوراخ بودن چتر دانشم شرمگين نباشم اما چنين اتفاقي نيفتاد. اين يادداشت درباره يك آدم و يك پزشك معمولي است و آدم‌هاي معمولي بيشتر از آنكه بدانند، نمي‌دانند و بيشتر از آنكه نور اشراق در دلشان روشن شود با آزمون و خطا و زمين خوردن‌هاي پياپي راهشان را پيدا مي‌كنند.

بنابراين طبق قاعده دنيايي كه شبيه فيلم‌هاي هاليوودي نيست، من هم نه در يك عصر پاييزي بلكه در عصرهاي پاييزي و بهاري متوالي و متعدد، ذره ذره با ندانستن‌هايم كنار آمدم و حالا به جايي رسيده‌ام كه وقتي چيزي را نمي‌دانم به اتاق پشتي نمي‌روم بلكه رو در روي مريض لبخند گل و گشادي مي‌زنم و مي‌گويم «نمي‌دانم ولي تا دفعه بعد كه براي ويزيت بيايي، مي‌گردم و جواب را برايت پيدا مي‌كنم».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون