منصور اوجي در آيينه كارهايش
يادآوري و ماندگاري
روزبه سوهاني
وقتي قرار شد درمورد جناب اوجي مطلبي بنويسم، به اين فكر كردم كه در يك متن كوتاه چه ميشود و چه بايد گفت؟ اين شد كه تصميم گرفتم او را ورق بزنم و سراغ يك شعر بروم؛ شعري كه در دي ماه شصت و يك نوشته شده و دريچهاي ميسازد تا منِ ايستاده در ارديبهشت نود و هشت از آن به اينجا و اكنون خودم نگاه كنم.
و مگر خاصيت هنر اين نيست كه شكافي بيندازد در وضعيتهاي مسدود؟
شكافي كه در زمان و مكاني خاص اتفاق ميافتد و متعلق به همه زمانها و مكانها ميشود؛ شكافي كه دي را به ارديبهشت ميرساند و شصت و يك را به نود و هشت.
من در زمانهاي ايستادهام كه دچار يك حالِ فشرده است؛ يك حال مطلق، بيهيچ خط و ربط آگاهانهاي با گذشته و آينده.
در آن هيچ خاطرهاي نميپايد و انگار قرار نيست ردي از بودنمان بر جاي بگذارد.
زمانهاي كه چند ساعت قبل را به گذشته دور و دور ريختني تبديل ميكند! حالا در اكنوني اينچنين، دريچهاي هر چند كوچك، تو را دعوت كرده تا به ياد بياوري و به ياد بماني. يك شعر كه از همان رد و اثر حرف ميزند، از نسبتي كه آدم با زمينه و زمانهاش دارد.
خراشي بر حال كه هر چند كوتاه، اما يگانه است و ميماند؛ پروانهاي كه هميشه لابهلاي يك سرود از تيغها عبور كرده و بر سبزههاي خاك نشسته است، در نوبت پگاه! و دلم ميخواهد اين شعر را نه چاپ شده بر كاغذ كه حك شده بر ديوار تصور كنم؛ ديواري كه ميتواند سالها فاصله انداخته باشد ميان زنداني اين سو و خاك آن سويش؛ فاصلهاي كوتاه، مثل آه!: «در زير اين بلند/ ما شرقيان هماره سرودي سرودهايم/ با تيغ بر گلوگاه/ در نوبت پگاه: / - «بر سبزههاي خاك/ پروانهايم ما/ با طول عمر خويش/ كوتاه، مثل آه»
وقتي از اوجي حرف ميزنيم، گويي بهطور مستقيم با خود شعر طرفيم و چه بهتر كه اين شعر مجسم را در آيينه كارهايش دنبال كنيم: «پشت اين پنجره در تاريكي/ مثل اين است كه از شاخه گلي ميچينند/ گوش كن ميشنوي؟»، «ترسم از مرگ اين نيست/ كه مرا ميبرد از خاطرهها/ ترسم اين است كه ميگيرد از من/ آسمان را/ و درختانُ و گلُ و باغچه را/ آب را، آينه را/ و نمك را/ و تو را/ ترسم از مرگ اين است...»،: «ما آمدهايم و بازميگرديم/ و آخر كار/ نه هيچ گلي، به جاي خواهد ماند/ نه هيچ پرندهاي، در اين آفاق/ نه برق ستارهاي، نه لبخندي/ نه طعم خوشي ز هيچ بادامي/ نه طرح شلال تو، در آينه/ نه آب زلال و نه آفتاب صبح/ و حسرتشان به سينههاي ما/ ما آمدهايم و بازميگرديم/ تا حسرت ما به سينههاي كي؟»