• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4394 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳۰ خرداد

آن رامبد جوان

آلبرت كوچويي

دهه 60 بود. زمان پنهان‌سازي و قنداق‌پيچ كردن ويديوهاي غول‌پيكر و قاچاق آن هنگام «تي سون» با نوارهاي بي‌كيفيت ويديويي «بتاماكس» كه به دنبال آن نوارهاي درخشان وي.اچ.اس به بازار آمدند و با آنها كلوپ‌هاي سيار در شهر راه افتادند. آدم‌هايي كه هفته‌اي يك بار به در خانه مشتريان قايمكي مي‌آمدند 7 تا نوار قاچاق را به كرايه مي‌دادند و تا هفته بعد مي‌رفتند. ديدن آنها در يك هفته كاري دشوار بود. از اين رو شريكي پيدا مي‌كردند كه به نوبت ببينند و البته كرايه را هم «دانگي» بپردازند. يك الكتريكي در محله آن هنگام ما- شهرآرا- بود كه دسترسي به يكي از اين كلوپ‌هاي سيار داشت. قريب‌لو نامي بود. شراكتي فيلم مي‌ديديم. او عاشق فيلم‌هاي فارسي‌ بود و من تشنه فيلم‌هاي روز خارجي و او مدام با گويش شيرين آذري‌اش نق مي‌زد كه: اين فيلم‌هاي امريكايي چي‌اند كه همه‌اش زرزر مي‌كنند، فيلم فارسي بيشتر بگيريم.در اين قاچاقي فيلم رد و بدل كردن و ديدن آنها در خيابان پاتريس لومومبا دوست ديگرم-رومئو- كه فروشگاه لوازم صوتي داشت، روزي خبردارم كرد فيلم‌هاي با كيفيت خارق‌العاده وي.اچ.اس آمده‌اند. يك كلوپي هم هست كه انبار فيلم‌هاي روز خارجي است و يك شريك خوب هم براي رد و بدل كردن آنها پيدا كرده‌ام. شريك اين ديدارهاي وي.اچ.اس به سفارش دوستم، روزي به در خانه‌مان آمد. جوان خوش‌اندام كه رزمي‌كار بود و سينما را با وجود 15-14 سالگي خوب مي‌فهميد. زبان خوب مي‌دانست. آمد و گفت كه او را «رومئو» دوستم معرفي كرده است و با يك بغل فيلم‌هاي روز‌ آمده بود. همان دم گفتم خوشحالم جوان. شنيده‌ام فيلم‌هاي سينماي انديشمندانه مي‌بيني. اسمتون چيه؟ گفت:«رامبد جوان».در اين بده بستان فيلم‌ها، چه شاهكارهايي كه با هم نديديم. از سينماي كلاسيك و غول‌هاي سينمايي تا كارگردانان برجسته روز و آن جوان رعنا، رامبد جوان چقدر خوب سينما را مي‌شناخت. به زبان انگليسي تسلط داشت. زبر و زرنگ، چالاك و شادان. بسيار منضبط و دقيق و خوش وعده بود. از همان نوجواني، شيفته سينما بود. با آرزوي راه يافتن به دروازه‌هاي زرين كه آن را آن هنگام، ناممكن مي‌دانست. سال‌ها گذشت و ما با هم صدها فيلم را به تماشا نشستيم. در اين ميان البته براي آنكه دل آن شريك «بتاماكسي» ما هم نشكند، مجبور بودم هر هفته چند فيلم فارسي يا بهتر بگويم به قول دكتر هوشنگ كاووسي، منتقد سينما، «فيلمفارسي» ببينم.ما يعني من و رامبد جوان چند سال بعد محله‌مان را تغيير داديم و ديگر شريك تماشاي ويديوها نشديم و اين هنگامي بود كه جشنواره‌هاي تئاتر و سينما به راه افتادند و كلوپ‌هاي ويديو مثل قارچ از هر گوشه شهرمان درآمدند. ديگر كلوپ‌هاي سيار و آدم‌هاي سامسونت به دست و ويديوهاي قنداق‌پيچي شده پشت صندوق‌هاي عقب ماشين‌ها به افسانه‌ها پيوستند. من و رامبد جوان از راه دوست مشتركمان «رومئو» از هم خبردار مي‌شديم. بعدتر با خبر شدم كه او به آرزويش رسيده و به سينما پيوسته است تا كه او را در تلويزيون ديدم. همان جوان رعنا، چست و چالاك، قبراق و زرنگ و خوش سر و زبان. با همان سرزندگي و شادابي يك رزمي‌كار. در تلويزيون همان بود. همان نوجوان پرشور و سرزنده دهه 60. من هرگز اهل تماشاي چنين مجموعه‌هايي يعني «تاك‌شوها» نبوده‌ام. اما براي زنده كردن خاطره‌هاي آن روزهاي تاريك موشك‌باران‌ها در تهران و تماشاي ويديوهاي قاچاق، گاه رامبد جوان را در تلويزيون به تماشا مي‌نشستم و مي‌ديدم. با اين همه، هميشه فكر مي‌كردم رامبد جوان با آن دانش و بينشي كه از سينما داشت و آگاهي و به روز بودنش مي‌توانست چهره‌اي ديگر و متفاوت در سينما و «تاك‌شوهاي» تلويزيوني باشد. او كه پازوليني را مي‌شناخت، هيچكاك و فورد را، گودار، شابرول و.... با نگاهي متفاوت كه به سينما داشت، مي‌توانست كسي ديگر و متفاوت در سينما باشد. ما هرگز همديگر را نديديم كه اينها را به او بگويم. با خودم فكر مي‌كنم گاه اين «راه» است كه، آدم‌ها را به مسيرهاي دلخواه خود مي‌كشاند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون