• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4405 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۳ تير

قصه‌اي كه بوي شرجي جنوب و رقص موج‌هاي غمگين در سطر سطرش پيداست

انگشتي ابر را كنار زد

سارا سرايلو

 

 

حليمه تن نازكش را خمانده بود روي زانو، داشت طلوع ماه را تماشا مي‌كرد. نگاهش پر از طعم دلشوره‌اي بود كه هميشه اين موقع مي‌گرفت. موقعي كه ماه شبيه چشم‌هاي ماهي‌ آرامي مي‌شد كه افتاده روي ماسه نقره‌اي. همه‌اش به فكر عبدو بود. حتما الان رفته خانه سازش را بردارد. يك ‌بار ديده بود كه با پاي لخت مي‌دويد. بعد روي ماسه‌ها لغزيد. نزديك بود بيفتد اما دست را حايل تنش كرد و مثل فنر ايستاد و باز شروع كرد به دويدن. ديده بود و هيچ نگفته بود. نگفته بود كه حرفش نقل مجلس زن‌هاست موقع گلابتون‌دوزي. نگفته بود حرف آن پيرزني كه شب‌ها جلوي لنج ماهيگيرها مي‌ايستاد براي گدايي. پيرزن خودش ترسناك بود بعد مي‌گفت:«نسناسم مي‌ترسه‌يي جور كه‌يي بِچه مي‌ايسته رو دِريا سي تِماشا.»

خودش هم ديده بود. پيرزن دروغ نمي‌گفت. تكيه داده بود به كپر و ديده بود كه ستون‌هاي چوبي آن، مردي را ايستاده مقابل دريا قاب مي‌گرفت. مردي كه شوهرش بود. رنگ تصوير با صداي زني كه پرسيد: «جلبيل خوسي داريد؟»

پريد. لهجه زن محلي نبود. رويش را برگرداند طرف او كه مسافر بود.

گفت:«پولكي داريم بااااا..»

و انگشت‌هاي بلند و باريك را كشيد روي جلبيل‌ها... «..ئي توري‌ها.»

«خوسي مي‌خواستم. نداريد؟»

خواست بگويد «ئي جا، جاي خوسي فروختنه؟» نگفت. انگار غرق شده بود در چشم‌هاي آبي زن. انگار داشت خفه مي‌شد زير سنگيني اين همه آب. بساطش را هول‌هولكي جمع كرد و ريخت توي سبد حصيري. گفت:«اونائه از مغازه بخريد.» و سبد را زد زير بغل و رفت سمت ابتداي كوچه‌اي كه خانه‌اش آنجا بود و انتهاش دريا. باد بوي دريا را با خود مي‌آورد و همراه پيرهن بنفش مي‌پيچيد به صورتي‌هاي شلوار و مثل شاخه‌هاي گل‌هاي كاغذي ‌روي ديوار زن را احاطه مي‌كرد و آشوبش را بيشتر.

 

وسط كوچه كه رسيد، ديد همسايه‌ها جلوي در خانه جمع شدند. بي‌خود نبود كه اين ‌طور دلش شور مي‌زد. شيب كوچه را با هزار جور فكر بالا رفت. ته آن هر چه بود به مردش مي‌رسيد. كف دست‌ها را برد بالا و آرام فرود آورد روي سر، گفت:«حكمن عبدو چيزي شده.»

نفس‌نفس زنان مي‌دويد و چادر دور اندامش پيچ و خم بر مي‌داشت و بعد كه قدم‌ها را آهسته كرد، چادر از سرش افتاده بود. چند تا مرد جلوي در چوبي ايستاده بودند. اجازه نمي‌دادند صحنه‌اي را كه نمي‌دانست چيست، ببيند. تعدادي زن هم همان نزديكي‌ها با بچه‌هايي كه پر روسري مادرشان را گرفته بودند پچ‌پچ مي‌كردند. چه مي‌گفتند؟ اين همه آدم جلوي در خانه‌ ما چه كار دارند؟ انگار ماهيگير بعد اينكه تور پر از ماهي را كشيده بيرون يكي‌يكي پرت‌شان كرده بود جلوي در خانه عبدو.

سعيد پسر ناخدا مالك كه عبدو چند ماه جاشواش بود با همان قلياني كه شلنگش را دور بازوها پيچانده بود از تريا زده بود بيرون. با چند جوان ديگر. پسر خالو عماد هم بود، با آن پسره‌ كه هر سه تا زيرآب عبدو را پيش ناخدا زده بودند و از كار بي‌كارش كرده بودند. موقعي كه تازه از دانشگاه برگشته بود. گفته بودند:«مجنون و ديوونه‌يي، جن زده به قرآن.»

و ناخدا ديده بود وقت‌هايي كه قرص ماه وسط آسمان است، طناب را ول مي‌كند و عين اين خواب‌زده‌ها يك گوشه سطحه مي‌ايستد و زل مي‌زند به دريا. بهش گفته بود:«كوكا حالا وخت ول كردن بود؟ مي‌خوي از فردا نياي؟» حالا خودشان از جانش چه مي‌خواستند؟ چرا ولش نمي‌كردند؟ از ميان مردهايي كه بوي تند عرق‌شان تا زير بيني گوشتي‌اش مي‌خورد و دلش را هم مي‌زد، كوچه باز كرد. دختر ام‌كلثوم و عبدالحليم با موهاي فرفري دنبالش دويد و جلوتر كه رسيد، ايستاد و پر عباي پدر را چسبيد. سبد را بلند كرد و كوبيد به شانه عبدالحليم كه با ولع داشت چيزي را نگاه مي‌كرد. «د برو كنار كوفتي.» براي گرفتن حق عبدو مي‌توانست سنگ را هم بشكافد، اينها كه سهل بودند. اصلا همه‌ دردسرها از سر گور همين ام‌كلثوم بلند مي‌شد. چو انداخته بود «عبدو با يه نسناس رابطه داره، خودُم ديدُم، مي‌خوي بگُم شكلشه؟»بعد با آب و تاب از سر و روي زني تعريف كرده بود كه 7 سال پيش ديده بود. ديده بود كه بدنش برق برق مي‌زده و به جاي پا، دم داشته. همان موقع زينب پولك‌ها از دستش پاش خورده روي توري سياه. به صورتش زده و زير لب گفته:«يا خدا... يا خود خدا.» حتما باز هم عبدو را دوره‌ كردند كه حرف‌هاي پرت و پلا بارش كنند. نگاه ترس‌ خورده‌اش را انداخت به صورت مردي كه جلوتر همه قدم مي‌زد و مراقب بود، كسي نزديك نشود. جعفر شيرازي بود، شوهر زينب. رفت كنار و حليمه كه تازه رسيده بود يك قدمي در خانه سبد حصيري از دستش افتاد و روسري‌هاي پولكي و توري ريخت كف خاكي كوچه. روي پله سنگي گوشه ديوار دختر بچه‌اي نشسته بود، حدود 7 ساله. نور لامپ بالاي طاق در به چشم‌هاي آبي‌اش مي‌پاشيد و سايه‌اش روي شاخه‌هاي گل كاغذي كه از ديوار خانه ماهيگير پير آويزان بودند، مي‌لرزيد. شايد نوه خودش باشد؟ نه. به ياد آورد او را هميشه تنها ديده، تنها روي تنه شكسته لنج كنار ساحل مي‌نشسته و ني‌انبان مي‌زده. آنقدر به دريا زل زده بود كه چشم‌هاش مثل نمك سفيد شده بود. حليمه آخرين نفري بود كه پرسيد: «ئي بِچه كيه؟ پ ئي جا چه مي‌كنه؟» و دوباره انگار كه گرما جمعيت را ملتهب‌ كرده باشد، شروع كردند به حرف زدن.

«حليمه تو مي‌دوني ئي غريبه كيه؟»

جعفر شيرازي درآمد كه «بنده خدا از كجا بايد بدونه؟»

زينب گفت:«ا كيه گفتُم يه چي بديد لاقل تنش كنه.»

عبدالحليم دست‌ها را توي هوا تكان داد «لا.. لا..» و پسر داد زد:«لهجتُها جميله‌ت.»

و حليمه نگاهش آرام از موهاي بلند سرمه‌اي و مجعد دخترك كه روي سينه‌اش را پوشانده بود، سر خورد تا ساق پاهاش. بچه پا داشت، انگشت شستش كنار 4 انگشت ديگر داشت، مي‌جنبيد.

چشم‌ها را بست و نفسش را با غم سنگيني كه افتاده بود روي سينه بيرون داد. برگشت رو به همسايه‌ها اما سرش پايين بود. با صدايي كه به زور از گلو بيرون آمد، گفت: «ا جلوي در مو بريد كنار.»

پسر ناخدا ملك دود قليانش را داد بيرون. «باز مي‌خوي سنگ عبدوي به سينه بزني؟ها؟»

ام‌كلثوم بچه شيرخواره‌اش را از توي اين بغل انداخت به آن يكي و گفت:«حالا بگو خود عبدو كجايه؟»

تلخ گفت اما راستي عبدو كجا بود؟ دردي از اعماق سينه‌اش به ديواره‌هاي تن‌اش پنجه مي‌كشيد و بيرون نمي‌زد، نه كلمه مي‌شد، نه فرياد، نه اشك. عبدو هر جا هست اينجا نيست، پيش حليمه كه فكر مي‌كرد گم شده ميان اين همه غريبه، اين همه كابوس.

و فرياد دختر از يك خواب هلش داد به خوابي ديگر. برگشت سمت صدا كه شبيه جيغ مرغ دريايي بود و هواي نمور را مي‌شكافت و همه‌ دنياي حليمه را. باور نكردني بود، فرياد دختر و دست‌هاي پسر بچه‌اي كه با تكه چوبي، موهاي سرمه‌اي دختر را از روي سينه‌اش مي‌خواست كنار بزند و دختر شروع كرده بود به لرزيدن. آبي نگاه بچه از ترس و تشويش موج برمي‌داشت و به ديواره چشم مي‌خورد و جلوي پاي حليمه فرو مي‌نشست. پسرك را هل داد عقب «چي مي‌خوين از جون ئي بچه.» و باز رو كرد به جمعيت و اين ‌بار صداش را بالاتر برد. «گفتم ا جلوي در مو بريد كنار.» خم شد و يكي از روسري‌هاي پولكي را چنگ زد، دور دخترك پيچيد، تن‌اش لزج بود و بوي ماهي مي‌داد، بلندش كرد و وقتي برد تو حياط دختر از دستش ليز خورد و افتاد پايين. سراسيمه در را بست و چفت آن را انداخت.

 

جعفر به زنش اشاره زد كه برود، خودش هم گرد و خاك روسري‌ها را تكاند و ريخت توي سبد و گذاشتش روي سكوي جلوي در. سعيد سرش را برد بالا و از كنار حليمه رد شد و دود قليانش را فوت كرد سمت آسمان بي‌آنكه به ماه نگاه كند. پسر خالو عماد گفت:«شبا به جا ايستادن كنار دِريا باس نشست رو نيمكتاي تريا.» و دويد دنبال سعيد، كه مي‌رفت كافه. عبدالحليم با گردن كج و لب‌هاي نيمه باز به زنش نگاه كرد و آه كشيد. پسر دشداشه‌اش را كه چسبيده بود به پاها تكان داد و دست روي شانه عبدالحليم گذاشت و گفت:«اتمني لك ليله سعيده، ابن عم.» و باقي همسايه‌ها كه ديدند ديگر چيزي براي تماشا وجود ندارد يكي‌يكي پراكنده شدند. اما هنوز سايه‌هاي بلند و وهمناك روي خاك مقابل هم مي‌ايستاد و يك‌ دم حرف مي‌زد و ام‌كلثوم به پيرزن كه تازه از راه رسيده بود و مي‌پرسيد:«خو بِچه ترسناك بود؟ اينه بگو.» مي‌گفت:«كاشكي بودي مي‌ديدي، زهره ترك مي‌شدي.»

و باز دهنش گرم شد و داستان جواني‌اش را تعريف كرد كه جنون برش داشته بود، گفت:«او شب سرم داش مي‌تركيد، مي‌خوستُم از جزيره فرور كنم كه ديدمش، حالا خاطرم نيس كجايه، يه جايي بيرون آبادي قِرار داشتن، با همو زن ناطوره، پوستشوم نقره‌ايه، تونه جون شما لال بشُم اگه دروغ بگُم، سرشه‌يي طور ول داده بود به شانه عبدو، او موقع كه هنوز دانشگاه نرفته بود...».

و همانطور كه از حليمه فاصله‌ مي‌گرفت، صداش خاموش مي‌شد و جاي آن تصوير سياه و سفيد زني كه سرش را گذاشته بود روي شانه عبدو مي‌آمد نزديك‌.

چشم‌ها را باز كرد، آسمان چادر سياهي از ابر انداخته بود روي سر و هوا تاريك شده بود. هر چه گردن مي‌كشيد، نمي‌توانست ماه را ببيند. سنگيني سرش را گرفت توي دست‌ها و وقتي كف دست‌ را ديد، توش پر بود از فكرهاي منفي جورواجور. بايد مي‌رفت دنبال عبدو. عبدو هيچ‌وقت پشت چشم‌ها چيزي را پنهان نمي‌كرد، شيشه‌اي بودند و او ميلي به كشيدن هيچ پرده‌اي نداشت.

 

سراشيبي كوچه را تا دريا دويد، حوالي آبادي تكه راهي بود پر پيچ و خم كه به يك ساحل صخره‌اي مي‌رسيد، دو صخره بزرگ كه انگار دست‌هاي ساحل بودند به سمت آسمان. همانجا عبدو با چوب و شاخه و برگ‌هاي نخل آلونكي ساخته بود روبه‌روي دريا، خانه‌اش بود، ماهي يك ‌بار مي‌رفت آنجا و حليمه نتوانسته بود، جاي خالي‌اش را تاب بياورد و يك ‌بار گشته بود و رفته ‌بود دنبالش و همان اطراف انتظار كشيده بود و ديده بود مچاله‌ شده روي تكه حصيري كه انداخته بود روي ماسه‌ها، شب را صبح مي‌كرد و بعد برمي‌گشت خانه و هيچ‌ وقت حتي كلمه‌اي از حنجره حليمه بيرون نريخته بود و چيزي نپرسيده بود اما حالا طاقتش طاق شده بود. حالا كه داشت به عبدو بدگمان مي‌شد.

خسته بود و از بس دويده بود، رمق نداشت. باد دوباره شروع كرد به وزيدن اين‌ بار محكم‌تر و كوبنده‌تر انگار همه بادهاي جنوب بي‌اهميت به زمان دست هم را گرفتند و با هم خيز بر‌داشتند و لب‌هاشان را غنچه كردند و گفتند: هو... و بوي خزه و جلبك را پاشيدند به تن تاريك شب. موج‌هاي دريا قوس برداشت و نمش لباس حليمه را خيس كرد و فرياد او كه عبدو را صدا زد مثل بلم روي آب بالا و پايين رفت و جلوي پاي او به ساحل نشست.

عبدو برگشت. به حليمه نگاه كرد. پيرهن به تنش چسبيده بود و پولك‌هاي روسري‌اش زير نور مهتاب برق مي‌زد. حليمه توي چشم‌هاي عبدو تصوير زني را ديد كه همراه موج دريا بيرون مي‌آمد و پوست تنش مي‌درخشيد.

عبدو لبخند زد، گفت:«خوب شد كه اومدي، مي‌خوستم ساز بزنم.»

«تازه بهم مي‌گي؟»

«مي‌دوني خوشُم مي‌آد وقتي بِچه مي‌شي؟»

«ها.»

«اصلن بينُم تو بِچه دوس داري؟»

«باز حرف بِچه زدي؟ هزار بار سي تو گفتم مو بِچه نمي‌خوم.»

«تو نمي‌دوني، تو هيچ نمي‌دوني كه چرا مو بِچه‌م نمي‌شه، بپرس چرا؟»

حليمه ساكت شد، انگشت باد داشت ابرها را كنار مي‌زد و ذره ذره چهره ماه روي آب نقش مي‌بست.

«نترس بپرس...»

«تو مي‌گي نترسُم؟»

«ها.»

«خو.. مي‌گُم چرا.» و منتظر به صورت عبدو نگاه كرد، پرسيد:«چرا؟»

«مو نفرين شدم. او موي نفرين كرد.» بعد خم شد و سرش را گذاشت روي زانوي حليمه. حليمه روي‌اش را برد طرف ماه كه داشت آهسته آهسته مي‌رسيد وسط طاق آسمان. حالا تو بگو به مو مهمون دوس داري؟»

«ها...»

«پ پاشو بريم تا دير نشده.»

 


جعفر به زنش اشاره زد كه برود، خودش هم گرد و خاك روسري‌ها را تكاند و ريخت توي سبد و گذاشتش روي سكوي جلوي در. سعيد سرش را برد بالا و از كنار حليمه رد شد و دود قليانش را فوت كرد سمت آسمان بي‌آنكه به ماه نگاه كند. پسر خالو عماد گفت:«شبا به جا ايستادن كنار دِريا باس نشست رو نيمكتاي تريا.» و دويد دنبال سعيد، كه مي‌رفت كافه. عبدالحليم با گردن كج و لب‌هاي نيمه باز به زنش نگاه كرد و آه كشيد. پسر دشداشه‌اش را كه چسبيده بود به پاها تكان داد و دست روي شانه عبدالحليم گذاشت و گفت:«اتمني لك ليله سعيده، ابن عم.» و باقي همسايه‌ها كه ديدند ديگر چيزي براي تماشا وجود ندارد يكي‌يكي پراكنده شدند ...

سراشيبي كوچه را تا دريا دويد، حوالي آبادي تكه راهي بود پر پيچ و خم كه به يك ساحل صخره‌اي مي‌رسيد، دو صخره بزرگ كه انگار دست‌هاي ساحل بودند به سمت آسمان. همانجا عبدو با چوب و شاخه و برگ‌هاي نخل آلونكي ساخته بود روبه‌روي دريا، خانه‌اش بود، ماهي يك ‌بار مي‌رفت آنجا و حليمه نتوانسته بود، جاي خالي‌اش را تاب بياورد و يك ‌بار گشته بود و رفته ‌بود دنبالش و همان اطراف انتظار كشيده بود و ديده بود مچاله‌ شده روي تكه حصيري كه انداخته بود روي ماسه‌ها، شب را صبح مي‌كرد و بعد برمي‌گشت خانه و هيچ‌ وقت حتي كلمه‌اي از حنجره حليمه بيرون نريخته بود و چيزي نپرسيده بود اما حالا طاقتش طاق شده بود. حالا كه داشت به عبدو بدگمان مي‌شد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون