• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4423 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۳ مرداد

روز سي‌وهشتم

شرمين نادري

هواي تهران يك‌دفعه خنك شده بود، خنك كه نمي‌شود گفت، گرم بود و دم داشت، اما ابر بود و سايه بود آن هم روز آخر تير و صبح كه از در زدم بيرون چند قطره باران مي‌باريد.

پيش خودم خيال كردم چه سال غريبي است با پروانه‌ها و باران‌ها و جنگ و جدال‌هايش و بعد زدم به كوچه. مردم به قول شاه قاجاري عين مور و ملخ ريخته بودند توي كوچه، شهر شلوغ بود و همه پي سايه مي‌گشتند، باد قشنگي روي درخت‌هاي خيابان وليعصر مي‌وزيد كه آدم دلش مي‌خواست بايستد و تماشايش كند.

نمي‌دانم پاي بي‌قرارم چرا حوصله هرروز را نداشت، كج‌كج مي‌رفت و دلش كوچه، پس‌كوچه هوس كرده بود، زدم به كوچه باريكي پشت خيابان لارستان و كمي از غرب به سمت شرق توي كوچه‌ها براي خودم سكندري رفتم و آدم‌ها را نگاه كردم كه از نبودن آفتاب تابستان، عين پرنده‌هاي خوشحال از لانه بيرون مي‌پريدند.

گمانم نزديك خيابان قائم‌مقام بودم كه يك خانمي سر يك كوچه‌اي پاي تلفن فرياد زد هوا خنك شده و دخترش گفت هيس و بعد يك‌صداي غريب از ته آن كوچه ديگر بلند شد و دخترش دوباره گفت آكاردئوني آمد!

صداي كج‌وكوله و قشنگ و نم‌دار و عرق كرده‌اي از توي كوچه‌هاي آفتاب‌زده و گرم مي‌دويد اين‌طرف و من و آن خانم برگشته بوديم و به دنبال صاحب صدا مي‌گشتيم و پيدا نمي‌كرديم.

بعد اما من روي پاشنه چرخيدم و به خيال خودم دويدم پي آوازي كه خيال مي‌كردم جادوي عصر تابستان است؛ جادوي خود خودم كه بي‌قرار و گرمازده و نيمه مجنون دوره‌افتاده‌ام توي پس‌كوچه‌ها به اميد گرفتن يك ماهي قصه.

خيابان لارستان را ده بار پايين و بالا رفتم، توي يكي از كوچه‌ها گم شدم، از يكي دو نفر پرسيدم يك نفر را نديده‌اند كه آكاردئون بزند و تا مي‌آمدم بي‌خيال شوم برگردم باز صداي سازي بود كه مي‌آمد و من عين موش‌هاي آن قصه قديمي ني‌نواز هاملين كه پي آواز جادوگري مي‌رفتند، سرگردان مي‌شدم و نمي‌يافتم.

اين وسط آقا يا خانم آكاردئوني شروع كرده بود به آيريلريق زدن و آدم‌ها توي كوچه با خودشان مي‌خواندند آمان آيريليق و خودم ديدم يك مغازه‌داري به آن يكي مي‌گفت آيريليق يعني جدايي اما هيچ‌كس نه آن نوازنده را مي‌ديد، نه مي‌دانست كجاست و نه كسي مي‌دانست صدايش از كجا مي‌آيد.

حال غريبي بود، خسته و گرمازده شده بودم و پاي بي‌قرارم خسته بود و پرسه ذهنم تمام نمي‌شد، پس نشسته بودم روي پله يك خانه متروكه و از تشنگي سرم را تكيه داده بودم به ديوار كه ديدم باز زد و اين بار خواند، صداي گرمش با آن لهجه تركي شيرينش، آدم صد سال توي صحرا مانده را هم خنك مي‌كرد، آقاي آكاردئوني بود، هي آيريليق مي‌خواند و هي توي شهر مي‌رفت و هي ديوانه‌هايي مثل من راه مي‌افتادند كه آن كسي را ببينند كه به راحتي دارد از اين تاسيان و تنهايي و دوري مردم شهر مي‌نالد و ما گريه مي‌كنيم و مي‌خنديم و نمي‌دانيم اين روزها تنها چاره همين خنده‌ها و گريه‌هاي بي‌تمام است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون