• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۳۰ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4467 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۸ شهريور

روايت زندگي و مرگ و جنگ و دوستي و تنهايي و اندوه

ناربه

قباد آذرآيين

«هدفي نيست

من زه كمان را مي‌كشم

و رهايش مي‌كنم

بي‌تير»

گئورك امين/ واهه آرمن

 

مرگ، در يكشنبه شبي گرم، براي ناربه آساطوريان، كفاش 70 ساله ارمني بايد مرگي رستگارانه باشد. شايد به همين خاطر بوده كه صبح روز بعد، وقتي باروني، شاگرد چندين ساله ناربه، دلواپس، پله‌هاي نمور و مارپيچ بالاخانه مغازه را نفس زنان دو تا يكي بالا رفته بود، اولين چيزي كه در چهره بي‌خون استادش ديده بود، لبخندي رضايتمندانه بود...

ناربه همزاد و همسال اولين كارگرزاده‌هاي شهر بود. پدرش را مثل باقي ارمني‌هاي شهر، مثل خيل مهاجران غيربومي ديگر، بوي نفت به اين شهر كشانده بود. پدرش توي يكي از كليساهاي تازه‌ساز شهر با مادرش آشنا شده بود؛ همان جايي كه بيست و چند سال بعد، ناربه و سارينه يكديگر را ديدند و خواستند توي همان كليسايي كه دو سال بعد پسرشان، ماسيس را غسل تعميد دادند.

ناربه وسوسه جاذبه كمپاني كنسرسيوم شده، نشد؛ سندان و انبر ميخ‌كشي و چرم و نخ و سوزن كفاشي و بعدتر يك چرخ دست‌ دوم دوسوزنه خريد، چارديواري كوچكي اجاره كرد و برگشت به شغل آبا اجدادي‌اش و به قول خودش شروع كرد به «پاپوش دوختن براي خلق خدا!» اين را مي‌گفت و از خنده ريسه مي‌رفت.

پدرش تعريف كرده بود، سال‌ها پيش از كوچ به اين شهر نفتي، يك پيرزن كولي كف دستش را نگاه كرده بود و گفته بود، سفر دورودرازي در فالش مي‌بيند؛ سفر به يك شهر گرمسيري در جنوبي دور؛ جايي كه سرماي زمستان‌هاي كوتاهش استخوان مي‌تركاند و تابستان‌هاي بلند باورنكردني‌اش نفس مي‌گيرد... پدرش آن روز، بعد از شنيدن پيشگويي پيرزن كولي، سري به پوزخند تكان داده بود و سكه‌اي كف دست او گذاشته بود؛ باز هم كوچ؟!... باز هم در به دري؟! هنوز خستگي كوچ فرار ترك ناخواسته شهر و ديار در تن و روحش بود... از آن كوچ، عكس‌هايي مات در آلبوم‌هايي بي‌جلد و شيرازه باقي مانده. مي‌تواني ترس و دلهره و بي‌پناهي و حس غريبگي به مكان و ماواي تازه را در ته و توي نگاه‌هاي آدم‌هاي توي عكس‌هاي سياه و سفيد ببيني. آلبوم‌ها را كه ورق مي‌زني و جلوتر مي‌آيي، آن حس ماتي و ترس و غريبگي رنگ مي‌بازد و عادت جايش را مي‌گيرد؛ عادت به اجبار زيست در سرزمين غربت و حال و روز تازه...

توي راسته مغازه‌هاي دوروبرش، ناربه چند سالي تنها بود... اما خيلي تنها نماند. چند تا همزبان و هم كيش ديگر، يكي يكي آمدند و از تنهايي درش آوردند؛ ميناسيان ساعت‌ساز كه عادت داشت تمام ساعت‌هاي ديواري و پاندولي مغازه‌اش را كوك كند جوري كه وقتي پا مي‌گذاشتي توي مغازه، انگار ساعت‌ها هر كدام سعي مي‌كرد صداي تيك تاكش از آن يكي بغل دستي‌اش بلندتر باشد... سركيس، دندانپزشك تجربي كه زن بومي گرفته بود و زبان بومي‌هاي شهر را به خوبي ارمني حرف مي‌زد.

آراز قناد كه مشتري‌هاي غيرارمني گاتاهاش بيشتر از ارمني‌ها بود و از همه جاي شهر مي‌آمدند، صف مي‌كشيدند جلو قنادي تا گاتاي گرم و تازه بخرند و بخورند...

ناربه تا وقتي كه هنوز با سارينه عروسي نكرده بود، منزل و ماوايي هم نداشت. تعطيل و غيرتعطيل توي دكانش بود. صبح خيلي زود بيدار مي‌شد، جلوي دكان را پف نم، پف نم آب‌پاشي مي‌كرد، ناشتايي سبكي مي‌خورد و مي‌نشست روي صندلي كار پشت پيشخانش... بعد از ناهار، ساعدهاش را تكيه مي‌داد لبه پيشخان، پيشاني‌اش را مي‌گذاشت روي ساعدهاش و نيم ساعتي به همان حال چرت مي‌زد. خوابش سبك بود و اگر كسي پاورچين هم تو مي‌آمد، بيدار مي‌شد.

 

كفش‌ها و چكمه‌هاي چرمي دست‌دوز ناربه خيلي زود پسند خاطر كارمندهاي رتبه بالا و سكرترهاي شيك‌پوش شركت نفت شد و پول خوبي هم به جيب او مي‌ريخت... بديش اين بود كه ناربه اصلا عقل معاش نداشت. رفيق‌ باز، خوشباش و دست و دل باز بود. اين مرام و خُلق و خو و سلوك و رفتار البته اين خوبي را هم داشت كه ناربه را خيلي زود نه تنها پبش ارمني‌ها كه بيشتر در ميان بومي‌ها زبانزد كرد و دوستان و يارغارهايي دورش را گرفتند از هر ايل و طايفه...

 

سارينه درس خوانده بود و برخلاف ناربه، زندگي بگذار و اهل حساب و كتاب و دلواپس دست و دل بازي‌هاي شوهر... روزي كه پس از غسل تعميد ماسيس از كليسا به خانه برمي‌گشتند، سارينه اميدوار بود كه ناربه باور كند حالا ديگر تنها نيست؛ دو نفر توي خانه چشم انتظارش هستند. اگر نمي‌خواهد يا نمي‌تواند پاك، نوشخواري‌ها و شبگردي‌ها و رفيق‌بازي‌هاش را ببوسد و بگذارد كنار، آن قدر انصاف داشته باشد كه وقتش را يك جوري بين هم‌پياله‌ها و زن و بچه‌اش قسمت كند كه به هيچ كدامشان جفا نكرده باشد... چيز ديگري كه سارينه را خيلي نگران مي‌كرد، خوش باوري‌ها و اعتماد ناربه به هر تنابنده‌اي بود...

- دوست و دشمنتو‌ بشناس ناربه. به هر كسي اطمينان نكن.

- ناربه دشمن نداره خانم. همه دنيا دوست ناربه‌ هستن.

ماسيس بچه شلوغي بود... از آن جور بچه‌ها كه
درباره‌شان مي‌گويند از ديوار راست بالا مي‌روند... آن سال‌ها هنوز دكترها از مرضي به نام بيش‌فعالي سر درنمي‌آوردند. سارينه با همه بردباري‌اش از دست ماسيس كلافه مي‌شد و توي ضبط و ربطش كم مي‌آورد. وقتي ناربه دير وقت از نوش‌خواري‌هاي، حالا دو، سه شب درميانش، برمي‌گشت خانه، ماسيس را مي‌‌انداخت توي بغلش و انگار كه شانه از زير بار سنگيني خلاص كرده باشد، كلافه مي‌گفت بگير تحفه تو!... چي پس انداختي!

اين‌جور وقت‌ها خونسردي ناربه بيشتر كفري‌اش مي‌كرد... ناربه ماسيس را قلمدوش مي‌كرد، توي خانه مي‌دويد از اين اتاق به آن اتاق. ماسيس آن بالا ورجه وورجه مي‌كرد و غش‌غش مي‌خنديد، پاشنه‌هاي پاهاش را به جناق سينه ناريه مي‌كوبيد، كلاه پدر را ازسرش برمي‌داشت و چند تار موي خرمايي او را كه با دقت از طرف چپ به راست، روي سر طاسش چسبانده بود به هم مي‌ريخت... ناربه كف پاهاي ماسيس را قلقلك مي‌داد، بچه به خودش مي‌پيچيد و ناربه از خنده ريسه مي‌رفت. صبورانه مي‌گذاشت بچه آن‌قدر ورجه وورجه كند تا خسته شود و توي بغلش خوابش ببرد، آن وقت مي‌برد مي‌خواباندش توي اتاق خوابشان، جايي ميان رختخواب خودش و سارينه، برمي‌گشت رو به سارينه مي‌گفت:«خودمه... خود خودمه!»

يك روز تعريف كرده بود:«مامانم مي‌گفت، گاهي وقت‌ها جوري كفري‌اش مي‌كردم كه به كله‌اش مي‌زد، بذاردم دم در لاي آشغالا!»

سارينه مي‌گفت:«خدا به فريادمون برسه، دو سال ديگه كه مي‌ره مدرسه!»

پيش‌بيني‌ها و دلنگراني‌هاي سارينه درست از آب در آمد؛ ماسيس، ناربه هفت، هشت ده ساله‌اي شده بود كه به جاي پيش‌بند كفاشي و نشستن پشت پيشخان دكانش، روپوش مدرسه تنش كرده بودند و به ضرب و زور نشانده بودنش روي نيمكت‌هاي رديف آخر كلاس؛ هيچ چيزش مثل باقي همكلاسي‌هاش نبود، نه قد و قواره‌اش، نه سر به راهيش، نه درس و مشقش...

 

روزي كه ناربه و سارينه از مدرسه ماسيس برمي‌گشتند و ناربه، ماسيس را قلمدوش كرده بود و سارينه كيف درب و داغان او را دستش گرفته بود، دفعه دوم در آن ماه بود كه مدير مدرسه خواسته بودشان و گفته بود، ماسيس نظم مدرسه را پاك به هم زده و نمره‌هاي افتضاح او را نشانشان داده بود و تهديد كرده بود كه اگر درس و رفتار ماسيس همان جور بماند او بنا بر وظيفه‌اش، ناچار است، اخراجش كند... به خانه كه رسيده بودند، ناربه شق ديگري از شيرين‌كاري‌هاي گذشته‌اش را رو كرده بود:«ناظمه به اينجاش رسيده بود از دست فضولي‌هاي من!»

بعد گفت كه خانواده پراولادي بودند. برادر و خواهرهاش همه درس‌خوان و با هوش و عاشق درس و مدرسه «مي‌گذاشتي شون شبام مي‌خوابيدن تو مدرسه» او، اما شيطان و گريزپا، بي‌ذره‌اي علاقه به درس و مدرسه... اينجا كه رسيده بود، گفته بود: «آخرشم هر كدومشون يه گهي شدن برا خودشون و ناربه همون آقايي كه بود، موند!» بعد بلند زده بود زير خنده... سارينه اخم كرده بود و گفته بود:«حالم از هر دوتاتون به هم مي‌خوره!»

ماسيس با خون و دل خوردن شب و روز سارينه و بي‌خيالي‌هاي ناربه، تصديق ششم‌اش را گرفت. تصور اينكه او دبيرستاني بشود و سارينه تنهايي از پسش بربيايد براي مادر غيرممكن بود. يك روز به ناربه گفت:«آقازاده‌تو وردار ببر وردست خودت يه چيزي يادش بده، درس كه نخوند شايد يه كاروكاسبي ياد بگيره فردا كه ما نيستيم نيفته به گدايي!»

 

سارينه وقتي براي ماه سوم قاعده نشد و دكتر پطرسيان بهش گفت كه حامله است، انگار كسي با پتك محكم كوبيده بوده، فرق سرش. نگذاشته بود به ماه چهارم بكشد. بچه را كند، بي‌آنكه به ناربه چيزي بگويد. ناربه يك سال بعد موضوع را فهميد، بي‌خيال شانه بالا انداخته بود و گفته بود:«چرا خانوم؟ برا مجلس زنونه لازمش داشتيم!»

آن روز صبح، باروني تازه كركره دكان را بالا زده بود و داشت كفش‌هاي تعميري را مي‌چيد توي جعبه چوبي كنار صندلي ناربه، كه مردي لندوك و دراز سر خم كرده بود تو و سراغ ناربه را گرفته بود. مرد لهجه ناآشنايي داشت، ژوليده و سراسيمه بود اما چرا اينقدر چهره‌اش براي باروني آشنا بود؟ انگار قبلا او را جايي ديده باشد...

به مرد لندوك گفته بود:«مي‌بيني كه اوسا نيست، فرمايشت؟»

مرد لندوك پرسيده بود:«كي مي‌آد؟» باروني گفته بود:«كي كار شيطونه. كارت چيه؟»

مرد لندوك گفته بود:«با خودش كار دارم، برمي‌گردم» بعد راه افتاده بود، رفته بود. باروني از دكان آمده بود بيرون و مرد را ديده بود كه قوز كرده بود و دور مي‌شد، انگار مي‌ترسيد اگر شق و رق راه برود، كله‌اش بخورد به چيزي آن بالا بالاها.

باروني يادش آمد؛ مردي درست با همين ريخت و قيافه و قدوقواره را چند شب پيش توي خواب ديده بود، توي خواب، مرد يقه ناربه را چنگ زده بود و او را كشان‌كشان با خودش مي‌برد... چه زوري هم داشت! ناربه چارشانه با آن هيكل پروپيمان حريفش نمي‌شد، دست‌هاش را رو به باروني دراز كرده بود و التماس مي‌كرد او را از چنگ مرد لندوك نجات بدهد. باروني اما انگار سر جاش سنگ شده بود... باروني يادش رفته بود، خوابش را براي ناربه تعريف كنه...

ناربه نيم ساعتي بعد آمده بود. تازه پيش‌بند چرمي‌اش را بسته بود دور كمرش و نشسته بود روي صندلي‌اش كه مرد لندوك پيدايش شده بود. حتما همان دوروبر دكان، جايي كمين كرده بود... باروني توي صورت مرد لندوك زل زده بود؛ خودش بود، هماني كه چند شب پيش آمده بود به خوابش...

مرد لندوك سر خمانده بود تو و گفته بود:«سلام اوسا، صبحت بخير... ارادت اوسا...»

ناربه سر بالا كرده بود و گفته بود:«سلام جوون... صبح تو هم بخير»

مرد لندوك گفته بود:«كارم گيره اوسا. اومد‌م ضامنم بشي، وام بگيرم...كارم گيره اوسا... تمام زندگيم گير همين وامه اوسا... كمكم كن... به دادم برس اوسا...»

ناربه نفس بلندي كشيده بود، سري تكان داده بود، از جايش بلند شده بود، پيش‌بند را از كمرش باز كرده بود، انداخته بود روي دسته صندلي و رو به مرد لندوك گفته بود:«كدوم بانك جوون؟»

مرد لندوك گفته بود:«بانك ملي اوسا»

ناربه پيشخان را دور زده بود و به باروني گفته بود:«زود برمي‌گردم پسر»

رو به مرد لندوك گفته بود:«بريم نردبون!» بلند خنديده بود. مرد لندوك هم خنديده بود و گفته بود: «چه كنيم اوسا، خدا به همه مال و ثروت داده به ما لنگ دراز!»

داشتند راه مي‌افتادند كه مرد لندوك گفته بود: «بي‌زحمت جواز كسبتونو هم بيارين اوسا»

ناربه برگشته بود توي دكان و جواز كسب را از توي كشوي پايين پيشخان برداشته و راه افتاده بود. دم در دوباره رو به باروني گفته بود:«زود برمي‌گردم پسر!»

راه افتاده بودند كه باروني بي‌هوا بلند گفته بود:«نه، اوسا!»

ناربه برگشته بود و بُراق شده بود توي صورت باروني:«چي نه، بارون؟»

باروني گفته بود:«اين كارو نكن اوسا!»

ناربه گفته بود:«نكنم؟! چرا بارون؟! بنده خدا كارش گيره. مگه نشنيدي چي گفت؟»

خواب بد ديدم اوسا... يادم رفت بت بگم... اين كارو نكن.

ناربه گفته بود:«خواب زن چپه. تو هم كه هنوز شاشت كف نكرده بارون!»

بلند زده بود زير خنده و گفته بود:«زود برمي‌گردم پسر»

رو به مرد لندوك گفته بود:«بريم نردبون آسمون!»

دور نشده بودند كه فكري به ذهن باروني رسيده بود؛ سارينه خانم! فقط او مي‌توانست راي ناربه را بزند و جلو كارش را بگيرد. اين فكر از جا پراندش، كركره دكان را تا نيمه كشيد پايين و سينه‌ سوخته دويد طرف پشتكوه و خودش را رساند خانه ناربه. در باز بود بي‌آنكه در بزند خودش را انداخته بود توي حياط و نفس نفس زنان سارينه را صدا زده بود:«مادام! مادام!»

در اتاق‌ها رو به ايوان باز مي‌شدند. سارينه سراسيمه زده بود بيرون. چشمش كه به باروني افتاده بود، يكه خورده بود:«چي شده بارون؟...حرف بزن!»

باروني گفته بود:«اوسا، مادام...اوسا!»

سارينه، تند از پله‌هاي ايوان دويده بود توي حياط، خودش را رسانده بود به باروني، دو دستي بازوهاش را گرفته بود، تكان داده بود: اوسا چي بارون؟ حرف بزن پسر!

بارون گفته بود:«اوسا رفته بانك مادام...»

سارينه نفس بلندي كشيده بود و توي حرف باروني گفته بود:«بانك؟ خب رفته باشه، چي شده مگه پسر. كشتي منو»

باروني گفته بود:«اوسا رفته ضامن يكي بشه مادام... براش وام بگيره... يه آدم بد... يه غريبه.. .نذار اين كارو بكنه مادام... نذار! جلدي بريم بانك مادام... جلدي!»

سارينه، انگار كه شوكه شده باشد، گفته بود:«ضامن بشه؟!... وام بگيره؟!... غريبه؟!»

بعد گفته بود:«همين حالا حاضر مي‌شم... يه دقه صبر كن بارون!»

پله‌هاي رو به ايوان را تند دويد بالا. باروني بي‌قرار، پشت سرش گفته بود:«جلدي باش مادام!»

ماشين دربست گرفته و خودشان را رسانده بودند جلو بانك. درست وقتي كه ناربه و مرد لندوك داشتند از پله‌هاي بانك مي‌آمدند پايين... مرد لندوك به پهناي صورتش مي‌خنديد... سارينه و باروني پايين پله‌هاي بانك، زانو بريدند.

انگار كار ناربه داشت به همان جا مي‌كشيد كه باروني توي خواب ديده بود؛ مرد لندوك همان جور كه عجولانه آمده بود در دكان، خيلي زود هم غيبش زده بود و هيچ رد و نشاني هم از خودش جا نگذاشته بود. عجيب بود كه كسي هم مردي با آن مشخصات و لهجه نمي‌شناخت... وام سنگين بود و بازپرداخت قسط‌هاش درآمد شبانه‌روزي ناربه را مي‌بلعيد.

ناربه توي شهر كوچك نفتي، ناآشنا نبود. كم نبودند هم‌پياله‌هايي كه حاضر بودند زير بغلش را بگيرند و نگذارند از پا بيفتد. كم در حق ديگران لوطي‌گري نكرده بود، زير بغل خيلي‌ها را گرفته بود. اما ناربه كسي نبود كه بخواهد بابت اين كارهاش از كسي طلب‌هاش را پس بگيره. حالا حتي بانكي‌ها هم دلشان به حال ناربه مي‌سوخت... ناربه براي اينكه زير بار قسط‌هاي بانك كمر تا نكنه يك راه داشت؛ كار... بي‌خوابي و باز هم كار... اين يعني فشار به خودش و بازي با اعصاب درب و داغان سارينه و بي‌خيالي به ماسيس...

 

سارينه كلافه شد و كم آورد؛ او يگانه دختر يك خانواده پر پسر بود و يك‌جورهايي عزيز دردانه. براي اين جور روزهاي سخت آماده نشده بود. يك شب دم‌دماي صبح كه ناربه خسته و درب و داغان به خانه برگشته بود، يادداشتي چند كلمه‌اي چسبيده به آيينه ميز آرايش سارينه ديده بود: «من رفتم ناربه، مواظب ماسيس باش.»

ناربه توي آن يكي اتاق سرك كشيده بود. فقط رختخواب آشفته ماسيس را ديده بود... نتوانسته بود طاقت بياورد. برگشته بود رفته بود بالاخانه دكان و تا صبح، بلند گريه كرده بود... دم دماي صبح خوابش برده بود.

ناربه، قهر سارينه را جدي نگرفت. سارينه پيش‌تر هم چند بار به قهر رفته بود تبريز. اما ماندنش كوتاه بود. توي آن مدت هم هر چند روز جوياي حال ناربه و ماسيس مي‌شد. اين ‌بار اما انگار سارينه خيال برگشتن نداشت. ناربه بهش حق مي‌داد اما آخر، تكليف ماسيس بي‌مادر چه مي‌شد؟ كاشكي سارينه او را با خودش مي‌برد... يك روز ناربه به ماسيس گفته بود، نمي‌خواهد برود سري به مادر و مادربزرگ و دايي‌هاش بزند و مدتي پيش آنها بماند؟ ماسيس گفته بود، بچه‌هاي اين شهر را با هيچ كجاي دنيا عوض نمي‌كند.

اهالي شهر كوچك نفتي، جنگ را در يك سالگي‌اش باور كردند؛ اول هواپيماهاي ناشناس را توي آسمانشان ديدند و بعد خبر شليك موشك و پشت بندش، خرابي‌ها و تلفاتش را...

حالا روزي نبود كه ناربه خبر كوچ همسايه‌هاش را نشنود يا به چشم خودش نبيند:

- آريس بوداغيان، برقكار ماشين، رفت كرج.

«تيگران، بازنشسته شركت نفت، رفت شاهين شهر،

پطرسيان دندانپزشك رفت جلفا»...

 

دوروبر خانه ناربه خلوت و خلوت‌تر مي‌شد.

خيلي‌ها به ناربه مي‌گفتند چرا جانش را برنمي‌دارد برود جايي كه خبري از جنگ و بمباران نباشد؟

ناربه در جواب اين سوال فقط يك حرف داشت: «همين جا، دنيا اومدم، همين جا هم مي‌ميرم.»

ماسيس! ماسيس!

ناربه، اول بار از زبان باروني خبرهايي از ماسيس شنيده بود... حالا پدر و پسر خيلي كم پيش مي‌آمد گپ و گفتي با هم داشته باشند. شب و روز ناربه توي دكان و بالاخانه دكانش مي‌گذشت. پايش راه نمي‌گرفت، برود خانه‌اش. خانه بدون سارينه گورستان بود... ماسيس هر چند روز مي‌آمد، خرجي‌اش را از ناربه مي‌گرفت و بي‌هيچ حرفي راهش را مي‌كشيد و مي‌رفت...

باروني گفته بود:«مي‌خوام يه خبري بت بگم اوسا»

ناربه، لاي تق تق چرخ، سرش را تكان داده بود و گفته بود:«بگو پسر!...بگو!»

باروني گفته بود: «ماسيس ...اوسا...»

ناربه پاهاش را از روي پدال چرخ برداشته بود و خم شده بود، طرف باروني و نگران زل زده بود توي صورتش:«ماسيس؟!...چي شده، ماسيس، بارون؟»

آن روز، ناربه از زبان باروني چيزهايي درباره ماسيس شنيده بود كه چارستون بدنش را لرزانده بود... «ماسيس افتاده تو راه بد، اوسا»

لازم نبود ناربه بپرسد چه راهي؟ آخرين بار كه ماسيس را ديده بود بايد از اندام تكيده، چشم‌هاي گود افتاده و لرزش آشكار دستش، وقتي كه داشت پول را از او مي‌گرفت، اين را مي‌فهميد.

آن روز ازش پرسيده بود:«حالت خوش نيست بابا؟ جاييت درد مي‌كنه؟» ماسيس لبخند زده بود و سر تكان داده بود و گفته بود:«نه بابا» ناربه چند تا اسكناس ديگر بهش داده و گفته بود، برود خودش را نشان دكتري بدهد...

باروني كه براي كاري به خانه ناربه سر زده بود، برگشنتا در جواب ناربه فقط گفته بود:«افتضاح اوسا، افتضاح!»

غروب، ناربه راه افتاده بود، برود سري به خانه بزند. پايش راه نمي‌گرفت... در حياط و اتاق‌ها چارتاق باز بود. يك گربه سياه با توله‌هاش توي ايوان جا خوش كرده بودند. انگار انتظار ديدن كسي را نداشتند. گربه سياه روي پاهاش نشسته بود و با گوش‌هاي شق و رق به ناربه زل زده بود و تا ناربه از پله‌هاي ايوان بالا نرفته بود از جاش جم نخورده بود... لازم نبود ناربه پا بگذارد توي اتاق‌ها. از همان دم در هم مي‌توانست به آنچه باروني گفته بود، پي ببرد:«افتضاح!»

 

چاره‌اي نبود. كارِ خانه از پاك‌سازي و شست و شور و رفت و روب گذشته بود. ناربه بايد خيلي چيزها را دور مي‌ريخت. كار، كار او هم نبود. باروني بايد آستين بالا مي‌زد.

ناربه از يكي، دو ماه پيش مي‌دانست دارد مي‌ميرد... چند بار پشت پيشخوان از حال رفته بود و اگر باروني به دادش نمي‌رسيد و نمي‌رساندش بيمارستان، كارش تمام بود... دكتر اباذري گفته بود بايد استراحت كند و استرس هم نداشته باشد... اما مگر مي‌شد؟ هنوز جواز كسبش گير بانك بود و روزي نبود كه خبر تازه‌اي از حال و روز خراب ماسيس به گوشش نرسد... اين آخري‌ها هر شب خواب مي‌ديد؛ خواب جاهايي كه به عمرش نديده بود، خواب كساني كه ساليان سال پيش مرده بودند... توي خواب، مرده‌هاي آن سال‌هاي دور، يك گور خالي نشانش مي‌دادند با تكان لب‌هاشان چيزهايي مي‌گفتند .

دو هفته پيش از مرگ، ماشيني دربست گرفت و از راننده خواست يك روز كامل با او باشد، سرتاسر شهر بگرداندش و وجب به وجب شهر را نشانش بدهد و اسم هر محله و خيابان را بلند توي گوشش فرياد بزند... آخر سر هم ببرد گورستان ارامنه پياده‌اش بكند و برود پي كارش...

غروب يك شنبه گرم... ناربه از زبان و دهان افتاد. چند ساعته قد تمام 70 سالگي‌اش پير شده بود... باروني نگران، دست‌هاي او را توي دست‌هاي خودش گرفت و ماليد. دست‌هايي كه ديگر خون و گرما نداشتند... ناربه با اشاره به باروني فهماند كه تنهاش بگذارد. باروني سر تكان داد و گفت كه شب پيشش مي‌ماند. ناربه جوري اخم كرد كه باروني فهميد نبايد با دستور استادش مخالفت كند. خم شد، پيشاني او را بوسيد، دست‌هايش را آرام از دور دست‌هاي ناربه باز كرد؛ دست‌هاي سرد بي‌خون؛ مثل ديوار سست نم‌ كشيده‌اي كه يكهو زيرش خالي بشود...

باروني، ناربه را چند بار بوسيد و زد زيرگريه... بلند شد، پشتاپشت تا دم در رفت... توي هق هق گريه‌اش گفت: حلالم كن اوسا... حلالم كن!

 

ناربه سر بالا كرد، تلخ خنديد و به سختي دستش را بالا برد و رو به باروني تكان داد... باروني با هق هق گريه‌اش پله‌هاي بالاخانه را پايين رفت... كجا برود؟ پايش اصلا راه نمي‌گرفت... كجا مي‌توانست برود، وقتي كه استادش آن بالا داشت جان مي‌كند؟

ناربه خودش را كشاند تا كنار تلفن. گوشي را برداشت. گوشي هزاركيلو شده بود، كورمال كورمال دنبال عينكش گشت. پيدايش نكرد. چشم‌هاش را تنگ كرد، با انگشت‌هاي لرزان بي‌جان شماره‌اي گرفت و بي‌آنكه منتظر جواب بماند، سنگين ناليد: «خودتو... برسون... سارينه... دارم ... مي‌ميرم».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون