روز چهل و ششم
شرمين نادري
شهر دارد خنك ميشود، روزهاي آخر شهريور مثل خيالي سايه مياندازد روي كوچهها و خيابانهاي آشنا و غريبه و راهها خلوت ميشود، انگار بيشتر آدمها در سفرند، پيش خاله و عمه در شهرستاني دور يا در حال قدم زدن در همين خيابانها با حواسي پرت از اين شهرو آدمهايش. راستش باد شهريور انگار توي مغز ميوزد، يادمان ميآورد كه تابستان تمامشده و دارد وقت مدرسه رفتن ميشود و همين هم هست كه حتي ما كه چندين ساله است نه معلميم و نه شاگرد، دلشوره ميگيريم و راه ميافتيم توي كوچهها كه كمي وقت بخريم و كمي فقط كمي بيشتر در تعطيلات بمانيم. توي هواي تازه خنك شده تند تند قدم ميزنيم، به همديگر لبخند ميزنيم يا دعوايمان ميشود سر راهي، جا پاركي، چيزي و از تصور ترافيك سياه اول پاييز و هواي آلوده هرساله و بيبارانيهاي نيامده دلمان ميگيرد و يادمان ميرود كه بقيه دعوا را ادامه بدهيم، ما حواسپرتهايي هستيم كه انگار هرسال باز روز اول مدرسه را جشن ميگيرند و از دلشورهاش تمام شهريور را قدم ميزنند و فكر و خيال ميكنند. حالا بگذار بقيه خيال كنند اين خنكي شهريور است كه با خودش حالي ميآورد براي زدن به كوچه، من كه ميگويم شهريور با خودش يكجور ملالي دارد كه بدجور بوي روزهاي شلوغ مهر را ميدهد و البته بوي دفتر و كاغذ و پردههاي خاك گرفته و بخاريهاي مدرسه كه شكر خدا ديگر نيستند يا حتي بوي پوست پرتقال روي بخاري كه اين يكي خوشبو هم بود البته، اين را هم يك خانمي توي صف اداره بيمه گفته و بعد هم با خنده به من گفته كه پايي براي راه رفتن ندارد و با ذهنش توي كوچه ميرود. يك نفر هم پيغامي فرستاده روي صفحات مجازي و گفته كه دلش بيقرار است اما مدتهاست بيدست و بيپا دارد راه ميرود و بعد هم برايم نوشته كه از پنجره خيابان فاطمي را نگاه ميكند و آدمهايي كه در هواي خنك عصر آخرين روزهاي شهريور پيادهروي ميكنند را تعقيب ميكند و ذهنش همراهشان ميپرد تا دورها. همين است كه روز چهل و ششم را به ياد آنها مينويسم كه توان قدم زدن ندارند و آنها كه از بوي پاييز دلشوره و بيقراري گرفتهاند و آنها كه توي خيابان بيحواس ميروند و تنه ميزنند به رهگذران و به جاي عذرخواهي توي چشمت ميگويند كه من اينجا نيستم و بعد هم ميگذرند و تو متوجه ميشوي كه چطور هوا را ميشكافند و توي شلوغي جمعيت گم ميشوند و به اين نتيجه ميرسي كه خيال كردهاي كه ديدهايشان.