عليرضا قراباغي| حكيم طوس، استاد ريزهكاري و نكتهپردازي در گفتوگوها است. او با واژهها و شيوه گفتاري كه براي هر فرد و هر قشر برگزيده است، نشان ميدهد تا چه اندازه با سبك گفتار هر قشر جامعه آشناست و چگونه با توانايي و زبردستي بسيار، از زبان هر قشر و گروهي آنچنان روانشناسانه و دقيق صحبت كرده است كه خواننده هوشمند را به ستايش وا ميدارد. آنگاه كه دو پهلوان همچون رستم و اسفنديار با هم گفتوگو ميكنند، وقتي يك زن اشرافي يا بانويي از قشرهاي پايين جامعه حرف ميزند، زماني كه نمايندگان دو كشور مذاكره ميكنند و نيز در موقعيتها و شرايط گوناگون، فردوسي بزرگ واژهها و سبك گفتاري شايسته آن فرد و آن وضعيت ويژه بر ميگزيند.
براي نمونه آنگاه كه از دادخواهي كاوه در كاخ ضحاك ميسرايد، با ظرافتي شگرف نشان ميدهد كه كاوه از زبان يك فرد ستمديده، خواستههاي فردي خودش را بيان ميكند. اعتراض كاوه بههيچوجه از موضع نماينده مخالفان آغاز نميشود. او گرچه زيركانه كل سيستم حكومتي ضحاك را به چالش ميكشد، ولي آگاه است كه بايد مشكل فردي خود را پيش بكشد تا اعتراضش پذيرفته شود، فرزندش را پس بگيرد، تومار يا محضري را كه در آن بر نيكي ضحاك گواهي دادهاند به دستش بدهند و جايگاه يا تريبوني به دست آورد كه بتواند صداي خودش را به گوش همه بزرگان و حاضران در كاخ برساند. پس در آغاز بر «من» و خواست فردي خود تكيه ميكند.
تمام پيام و رفتار كاوه در هفت بيت ميآيد و در آنها چهار بار واژه «من»، يك بار ضمير متصل «م» و دوبار شناسه فعلي اول شخص مفرد «م» به معناي «هستم» آورده ميشود. يعني در هفت بيت، هفت بار «من» بهكار ميرود تا نشان داده شود كه حركت كاوه از موضع فردي آغاز شده است:
خروشيد و زد دست بر سر، ز شاه؛
كه: «شاها! منم كاوه دادخواه؛
يكي بيزيانْ مردِ آهنگرم؛
ز شاه، آتش آيد همي بر سرم.
تو شاهي وگر اژدها پيكري،
ببايد زد اين داستان، آوري: (= بيگمان)
اگر هفت كشور به شاهي تو راست،
چرا رنج و سختي همه بهرِ ماست؟
شماريت با من ببايد گرفت؛
بِدان تا جهان ماند اندر شگفت؛
مگر كز شمارِ تو آيد پديد،
كه نوبت ز گيتي به من چون رسيد؛
كه مارانْت را مغزِ فرزندِ من،
همي داد بايد، ز هر انجمن؟»
تنها يكبار «ما» بهكار برده ميشود كه آن هم ميتواند اشاره به «خانواده من» باشد. در همين خروشيدن كوتاه، كاوه خودش را هم با گفتن نام، شغل، جنسيت و موضوع شكايت به عنوان يك پدر ستمديده معرفي ميكند و واژههاي كاوه، مرد، آهنگر و فرزند من را بهكار ميگيرد. با اينهمه روح شكايت و دادخواهياش فردي نيست. ميگويد من انساني بيزيان هستم و سر در كار خود دارم. ولي بيگانه اشغالگري چون تو بر سرم آتش ميريزد. اكنون كه قدرت در دست توست، پس بايد پاسخگو باشي. ما هيچ جا بهشمار نميآييم و تنها يك شماره در همين گواهي نوشتن هستيم كه ميخواهي آن را به رخ گيتي بكشي و جهان از آماري كه ميدهي در شگفتي بماند. كاوه حتي با گفتن «همي»، نشان ميدهد كه اين ستم، يك رويداد اتفاقي نيست، بلكه سيستمي و هميشگي است. به راستي خردمند طوس، براي اين همه ظرافت، شايسته آفرين نيست؟
سراسر شاهنامه سرشار از اين گفتارهاي باريك و جاندار و پرمغز و دوپهلوست. يك نمونه ديگر را ببينيم: كنيزكان رودابه به بهانه چيدن گل، به جايگاه زال نزديك شدهاند و در پي آن هستند كه زال را به نزد بانوي خود بكشانند. زال نيز ميخواهد دستاويزي بيابد تا از طريق آنان پيامي به رودابه برساند. فردوسي بزرگ، گفتوگو ميان غلام زال و كنيزكان رودابه را بسيار زيبا و با چيرگي بر سبك گفتار اين قشر از جامعه بازگو ميكند. غلام از جايگاه بالاي زال ميگويد و كنيزكان، سر بودن رودابه را به رخ او ميكشند. فردوسي، نيت و پاسخ غلام را چنين بيان ميكند:
بدين چاره تا آن لبِ لعل فام
كند آشنا با لب پورِ سام،
چنين گفت با بندگان، خوب چهر
كه: «با ماه، خوب است رخشنده مهر؛
وليكن به گفتن مرا روي نيست؛
بود كآب را ره بدين جوي نيست!
دلاور كه پرهيز جويد ز جفت،
بماند به آساني اندر نهفت؛
بدان تاش دختر نباشد ز بن؛
نبايد شنيدنْش ننگي سخُن.
چنين گفت مر جفت را بازِ نر،
چو بر خايه (= تخم پرنده) بنشست و گسترد پر،
كز اين خايهگر مايه (= جوجه ماده) بيرون كنيم،
ز پشت پدر، خايه (= تخمه و نسل) بيرون كنيم.»
آنان كه شاهنامه را سرسري ميخوانند، اين بيتها را نشانه خوار داشتن زن شمردهاند. غلام كه ميخواهد كنيزكان را برانگيزاند، ميگويد زناشويي اين دو نيكوست، ولي كاري از دست من برنميآيد و شايد اين پيوند سر نگيرد! نخست ميپذيرد كه اگر يك پهلوان همسر نگيرد در گمنامي ميماند و نسلي از خود برجا نميگذارد. سپس با مثال زدن از باز، پرنده شكاري كه جنس مادهاش از نوع باز نيست و اگر جوجه پرنده ماده باشد نسلش منقطع خواهد شد، ميافزايد: ولي اگر هم زال همسر بگيرد، شايد فرزندش مانند شما دختر باشد! اين در واقع نه خوارداشت زنان، بلكه سبك گفتار قشر پايين جامعه است. غلام با اين شوخي و گستاخي، هدفي وارونه گفته ظاهري خود را دنبال ميكند و از گفتار زيركانه خود چنان خرسند است كه به گفته فردوسي، «خندان» به نزد زال برميگردد. زيرا بهدرستي گمان ميكند كه دو دلداده را به يكديگر نزديكتر كرده است. زال هم كه دليل خنده او را جويا ميشود و گفتههايش را ميشنود، از شادي، دلش جوان ميشود.