چهار فصل
سروش صحت
ديروز باران ريزي ميآمد. خانمي كه جلوي تاكسي نشسته بود، گفت: «عاشق پاييز و بارانش هستم.» مردي كه عقب تاكسي نشسته بود گفت: «اه، پاييز هم شد فصل، همهاش باد و گرد و خاك... .»
زن پرسيد: «شما بهار را دوست داريد؟» مرد گفت: «نه، بهار كه اينقدر عطسه ميكنم كه ميميرم... بهار كلا خيلي لوسه.» زن گفت: «پس تابستاندوست هستيد؟» مرد گفت: «ديوانهام؟... تابستان كه آدم ميپزه، واي همهاش شروشر عرق.» زن گفت: «از اون سرمادوستها هستيد... زمستان؟» مرد گفت: «نه بابا، زمستان كه آدم قنديل ميبنده.» راننده در آينه نگاهي به مرد كرد. زن پرسيد: «پس شما كدام فصل را دوست داريد؟» مرد چيزي نگفت. باران ريز پاييزي برگهاي زرد و سبز و نارنجي را ميشست و هوا سبك شده بود. تاكسي رفت و دور شد.