روايت مرور افتخارات گذشته يك نظامي در گير و دار پيري و مرگ
مدالها
حسين آتشپرور
عاليه كليد را در قفل چرخاند و در را با شانه فشارداد؛ باز نشد. به چپ و راستِ خيابان نگاه كرد. در سر تا سر پيادهرو كسي نبود. شاخههاي لخت و نقرهاي چنار در خاكستريِ سردِ خيابان «كوهسنگي» خيس ميزد. دلش گرفت. كليد را در قفل گذاشت و بهپشتِ شيشه مغازه بغل رفت. سمسارِ پير از ميان خرت و پِرتها سرش را بيرون آورد: «باز چيه آبجي!»
- درِ حياط وا نميشه.سمسارِ پير از مغازه بيرون آمد و خميازه كشيد: «يكي، دو ساله كه ما اينجاييم و اين در وا نشده. حتما پشتش آشغال گير كرده!»و با تنه محكم به آن زد. در با شدت به ديوار خورد.عاليه، صبح تصميم گرفته بود به حرم برود اما وقتي از طبقه يازدهمِ آپارتمانهاي مرتفع پايين آمد، نگهبانِ مجتمع مسكوني گفت: «سلام خانمِ جناب سرهنگ؛ شما براي «الندشت» ماشين خواسته بودين؟»عاليه پرسيد: «چطور مگه؟»- هيچي، يك ساعته كه منتظر و ايساده. و پيكان را نشان داد. عاليه تازه به صِرافت افتاد. در صندلي عقب نشست. راننده از آينه جلو گفت: «الندشت» تشريف ميبرين؟»عاليه سر تكان داد. به فلكه نرسيده، در اولِ خيابان «كوهسنگي» گفت: «نگهدارين...» و پياده شد. بعد از مرگِ سرهنگ تا مدتها از اين خيابان نرفته بود. دلش كشيد كه از ميانِ دو رديف درختان سر به آسمان كشيده چنار و به امتدادِ جوي آب تا خانه برود. به آسمان نگاه كرد. خاكستري بود و درختانِ چنار باشاخههاي بيبرگ، خيس ميزد. سر تا سرِ جوي آب، لايه نازكي يخ داشت. وقتي از «فلكه فردوسي» گذشت با خودش فكر كرد: «چرا مجسمه «فردوسي» يخ زده؟» يك هفته بود كه هوا ابر داشت و او از آپارتمان پايش را بيرون نگذاشته بود و اصلا از زمستان هم يادش نبود.در گذشته، هر وقت دلش ميگرفت، با شهلا يا شهرام كه كوچكتر بودند از كنارِ سنگ فرشِ جوي آب در پيادهرو خيابان «كوهسنگي» به راه ميافتاد. همراه با برگي بر جريان تندِ آب به روي سنگ فرشها سوار ميشد و از زير دالانِ سبز درختان تا «فلكه تقيآباد» ميآمد.شبِ قبل، شهرام از «اصفهان» زنگ زد: مامان لجبازي نكن؛ حياطِ «الندشت» رو خوب ميخرن. تاجرهاي «تهران» و «يزد» و «شيراز» چشمشان دنبال خانههاي «مشهده». حتي چند بار از «كويت» و «اِمارات» زنگ زدن.عاليه عصباني شد و به لرز افتاد: «مرده شور مال دنيا رو ببره!»گوشي را به تلفن كوبيد. رفت دراز كشيد. در جايش غلت زد. خوابش نبرد؛ بلند شد و از بالاي يخچال دو تا آرام بخش برداشت. از طرفي ميدانست كه اگر بيشتر جلو بچهها بايستد، در نهايت چشمشان را به روي هم خواهند گذاشت.به مقابل حياط رسيد؛ پشت در، مقداري آشغال و برگ جمع شده بود. كنار ديوار، چندين تكه از يك گلدان سفالي بود و آن طرفتر، مقداري كود برگ، خيس ميزد. با پايش آشغالها را پس و پيش كرد. دست به كيفش برد؛ كليد را پيدا نكرد. برگشت به وسط پيادهرو به درخت پوسيده چنار تكيه داد. هيچ آشنايي را نديد. به گلفروشي كنارِ حياط نگاه كرد. داخل مغازه گل نبود! تعجب كرد. به شيشه مغازه چشم دوخت: « گلِ ياس!»- يعني چه؟از پشتِ شيشه و از ميان خِرت و پرتها پيرمرد بيرون آمد: «فرمايشي بود آبجي؟»عاليه غافلگير شد؛ دستپاچه زبانش گرفت: «اَ، اكبرآقا.»عقب عقب رفت و باقي حرفش را خورد. سمسارِ پير گفت: «عمرش را داد به شما.»چند لحظه گذشت تا بر خودش مسلط شد. مختصر گفت: «همسايه شما هستم. بودم. يادم رفته كليد بيارم اگر ممكنه يك تاكسي تلفني برام خبر كنين.»سمسارِ پير با شك سر تا پاي او را برانداز كرد. بعد از مكثي كسلكننده، تلفن را برداشت. عاليه داخلِ حياط شد. پشتِ در پر از آشغال و پلاستيكهاي پاره بود. حس كرد در چاهي فرو رفته است؛ از سه طرف آپارتمانها سر به فلك كشيده بودند. چند قدم رفت. برگِ درختها به صورت كود و نيمهمرطوب موزاييكها را فرش كرده بود. دور تا دورِ حياطِ درندشت را چرخ زد. از تنهايي يكه خورد. نه صداي قيل و قال بچهها در وقتِ آبتني بود و نه نعره سرهنگ. ديوارها، تا نيمه خيس بود. لاي درز آجرها از رطوبت خالي شده بود. درختها به نظرش بيقواره آمد. در وسط حوضكه ترك بزرگي داشت، چند تكه چوب با يك لاستيك فرسوده ماشينافتاده بود. كنارِ درِ انباري - كه سابق اتاقِ شهرام بود، مكث كرد. چندين جعبه خالي ميوه و نوشابه، نامنظم روي هم سوار شده بود. رفت، سرش را بهداخلِ آشپزخانه برد. بوي نم و ترشيدگي، آزارش داد. با پايشكارتنهاي خالي را جابهجا كرد و از آشپزخانه بيرون زد. خر زهره روبهرو، در گلدانِ سفالي، خشك بود. سر شاخهاي از آن را كند. با وجودي كه خيس ميزد، راحت شكست. عاليه به داخلِ مهمان خانه رفت. تكههاي شيشه، كف اتاق ريخته بود. از روي روزنامههاي باطله كه در كف مهمانخانه پهن بود، گذشت تا كليد برق را بزند. چشمش به شومينه هيزمي افتاد. در سمت راست آن، تپانچه و در طرف چپش هنوز شمشير سرهنگ روي ديوار بود و تارعنكبوت آنها را محو ميكرد. شمشير از روزهاي سلام رسمي به يادگار مانده بود و تپانچه را هم فرمانده هنگِ پياده نظام مشهد در واقعه قيامِ افسران خراسان در يك صبحگاه پاييزي به او نازِ شست داده بود.سرهنگ اسماعيل نادري بعد از آنكه به افتخار بازنشستگي نايل آمد هر روز عادت داشت كه لباسِ رسمياش را با مدالها و قپهها بپوشد.صداي موزيك از دورهاي دور آمد. عاليه همان طور كه در اتاق مهمانخانه ايستاده بود، صداي سرهنگ را شنيد: «عاليه، عاليه!»- چيه اسماعيل؟- ميشنوي عاليه؟عاليه گفت: «صداي شيپور هميشه خدا مياد اسماعيل.»ميدانست كه بايد لباسِ رسميِ سرهنگ را از جا لباسي بردارد. با بُرس گرد آن را بگيرد تا او كه با قدِ بلند منتظر ايستاده است و به حركات عاليه خيره شده، جلو بيايد. اول دست راستش را با تأني در آستين كند، بعد تنه و در نهايت دست چپش را.سرهنگ روبهروي آينه قدي ايستاد. دكمههايش را يكي يكي بست. تا آن وقت عاليه دم در منتظر بود و كلاه فُرمِ او را بهدست داشت. سرهنگ شق و رق راه افتاد. صداي طبل از ميدانِ مشقِ «پادگان شاهپور» ميآمد؛ اك . او . اِ . آر . آك . او . اِ . آر.به حياط سر كشيد. نزديك انباري، توجهش به كيسه سيمان جلب شد. پايش را روي آن گذاشت تا بند كفشش را محكم كند. يك باره صدا زد: «عاليه! اين سيمان كه سنگ شده!»و به انباري كه سابق اتاقِ شهرام بود، داخل شد. عاليه از پشت پنجره مهمانخانه گفت: «قرار بوده اوستا عباس بياد اما تا حالا پيداش نشده!»سرهنگ دنبال حرفش را نگرفت. وقتي كه از اتاق شهرام بيرون آمد، رگِ گردنش حركت كرده بود: «بيا ببين اينجا چه خبره!»عاليه جلو رفت. سرهنگ كاپ ورزشياي را كه در دست داشت رو به عاليه گرفت. داخلش پر از پوست تخمه و ته سيگار بود. سرهنگ با شِكوه گفت: «ميبيني عاليه!»عاليه ديد. سر تكان داد. ماند چه بگويد. سرهنگ كه رنگش مثل شاتوت شده بود مستاصل سر جنباند: «تو نميداني براي به دست آوردن اين كاپ چه زجري كشيدم.»و ديگر چيزي نگفت. عاليه سر تكان داد: «ميفهمم اسماعيل.»وقتي شهرام از خيابان آمد، سرهنگ هيچ رعايت نكرد: «تا اين وقت شب كجا بودي حمال؟» و پرههاي بينياش مثل اسب لرزيد. شهرام كه غافلگير شده بود، نتوانست حرف بزند؛ در عوض صداهاي نامفهومي از دهانش بيرون ريخت: «خ بو. س.آآ.»سرهنگ مهلت نداد و خواباند بيخ گوشش. عاليه صورتش را كنار كشيد. چشمهاي شهرام از كاسه بيرون زد. دست برد و جاي سيلي را ماليد. عاليه خودش را به وسط انداخت: «اسماعيل! اسماعيل!»سرهنگ نعره زد: «كار به جايي رسيده كه در كاپِ من تف ميكني!»صداي مارشي بلند از «پادگان شاهپور» آمد. سرهنگ خواست كنارِ حوض برود و لبِ باغچه در زير سپيدار، صبحگاه اجرا كند. چشمش به داخل حوض افتاد: «اين جعبههاي خالي نوشابه چرا اينجا پرت شده!»عاليه گفت: «چه ميدانم. شايد كارِ شهرام باشه.»- باز شهرام؛ شهرامِ لعنتي!و عينك دودي را زد. از درِ حياط بيرون رفت. در حاشيه خيابان «كوهسنگي» و به موازاتِ درختانِ چنار به راه افتاد. در برابرِ سلامِ تنها رهگذري كه ديد فقط تبسم كرد. بعد كه رد شد، جواب داد: «سلام جانم.»و همزمان دستش را بالا برد و قدمهايش را با صداي طبلي كه از دورهاي دور ميآمد، نظم داد. به نانوايي سنگكي رسيد. دلش كشيد. باهمان لباسِ فُرم داخل شد: «خسته نباشيد.»پاچالدار گفت: «سلامت باشيد. چه عجب!»و رو به شاطر بلند گفت: «يك دانه خشخاشي براي جناب سرهنگ.»مشتريها نگاه كردند. سرهنگ نان را گرفت. به خانه برگشت. شامهاش به كار افتاد و همين بود كه جلو آشپزخانه با نان سنگكِسفارشي خبردار ايستاد: «به احترامِ خورشت فسنجون هورا، هورا، هورا!»عاليه عرق از پيشاني گرفت و تبسم كرد: «باز خُل شدي اسماعيل؟ هنوز كه غذا حاضر نيست.»سرهنگ گفت: «پس ميرم صبحگاه اجرا كنم.»و منتظر نشد. با عجله به سمت سپيدارِ باغچه رفت. نزديك حوض نرسيده بود كه عاليه صدايش با خنده آمد: «بگذار صبحگاه و شامگاه را يك دفعه با هم اجرا خواهي كرد اسماعيل!»سرهنگ زير سپيدار، خبردار ايستاد. نانِ سنگكِ خشخاشي در دستش بود. به كاكل سپيدار نگاه كرد. كلاغي كه بر بلندترين تركه آن نشسته بود، ميجنبيد. تنه پوك سپيدار پوسته پوسته شده بود و خالخال ميزد. صداي طبل و سِنج از «پادگان شاهپور» ميآمد. برگهاي زرد سپيدار در باد، تكان ميخورد.چوب رختي لباسِ رسمي سرهنگ هنوز در دست عاليه بود. به كاور آن انگشت كشيد. شياري از خاك پيدا شد. آن را بيرون آورد و تا جلوي چشم بالا برد. بوي نفتالين به دماغش خورد. لحظهاي ماند. كاور از دستش افتاد. سرما سرمايش شد. از پنجره به بيرون نگاه كرد. هوا خيس و خاكستري بود. از روي روزنامههاي باطله كف اتاق رد شد. چشمش به مُجري مدالها كه زير گرد و خاك تاقچه دفن شده بود، افتاد. كنار آن مجلهاي افتاده بود. سرهنگ بعد از ناهار عادت داشت كه طبق معمول به سراغ مُجري مدالها برود. آن را از تاقچه برداشت و به كنار پنجره برد. پشت ميز ناهارخوري نشست. درِ مُجري را باز كرد، برق مدالهاي ريز و درشت چشمش را زد.بعد از آنكه سرهنگ تمام اسماعيل نادري به افتخار بازنشستگي نايل آمد، يك تپانچه از رده خارجِ بدون فشنگ برايش مانده بود كه ديگر به هيچ كار نميآمد؛ جز آنكه در سمتِ راستِ بالاي شومينه اتاق مهمان خانهاش آويخته باشد. شمشير را هم كه از روزهاي سلامِ رسمي بهيادگار داشت، روبهروي آن بود. بقيه، مشتي ترفيع. نشان. خاطره و همين مُجري ماهوتيِ سبز رنگِ مدالها بود. هر كدام از آنها را بسته به موقعيت و نشان دادن لياقت از خود به دست آورده بود. يكي از مدالها را بالا گرفت؛ قپهاي بود كه شيري در وسط آن نشسته بود. سرهنگ لبخند زد: «غائله آذربايجان.»و دستي به تاسي سرش كشيد. مدال ديگري را برداشت. نواري از آن رد شده بود. آن را تا جلوي چشمش بالا آورد و اخم كرد: «چرا حاشيههاي اين نوار ريش ريش شده عاليه؟»عاليه از آشپزخانه با تاخير و همراه با بوي غذا گفت: «چند بار به تو بگم. يادت رفته كه لاي مجري گير كرده بود. از آن گذشته پارچهش پوسيده اسماعيل!»سرهنگ سر تكان داد: « واقعه 28 مرداد.» و خشمش را بيرون ريخت: «مشتي عناصر فرصتطلب. اوباش و ماجراجو. سرسپرده و متجاسرِ بيسر و پا.»و چشمهايش را بر هم نهاد. مدال از ميان آتش و خون بالا آمد. سرهنگ تا كمر خم شد و آن را گرفت. چشمهايش باز شد. مدالِ بعدي يكتاج بود. تاجي كه چرك و كثيف شده بود. نقش اطرافش از يك گل و بوته ريز استفاده كرده بودند. آن را بالا برد و جلو نور گرفت. چشمهايش را تنگ كرد و قاهقاه خنديد: باران باريده بود. ميدان صبحگاه بوي خاك ميداد. افسران قلع و قمع شده بودند. شيپورچي، شيپور زد. تمام پرسنل خبردار ايستاده بودند. از جايگاه اعلام شد: ستوان دوم اسماعيل نادري...همچنان خبردار ايستاده بود و پلك نميزد. چشمهايش را به نقطهاي نامعلوم و تاريك در عينك دودي فرمانده پادگان دوخت: به جقهاعلاحضرت با همين تپانچه به سرگرد اسكنداني شليك كردم و تپانچهاي را كه به كمر داشت، نشان داد. فرمانده پادگان با وجوديكه جدي بود از زير عينكِ دودي به خنده افتاد: تمام پادگان مدعياند كه به سرگرد اسكنداني شليك كردند ستوان نادري! پوست صاف صورتش كشيده شد. گروه موزيك مارش كوتاهي زد.عاليه كه بالاي سرش ايستاده بود، حوله را روي شانه سرهنگ انداخت: «بياحتياطي نكن اسماعيل. بيشتر از خودت مواظبت كن وگرنه ميچايي و بايد خودت را مرتب بخُور بدهي.»سرهنگ نشنيد. وقتي گفت: « تو واقعا به اسكنداني شليك كردي اسماعيل؟!»تازه متوجه عاليه شد و به قاه قاه افتاد: «نه عاليه. ماموريت ما در «مراوه تپه» بود. از زورِ ترس و گرما خودمان را در جاليزاري مخفي كرده بوديم. صدايي موج خورد «شورشي. شورشي» نفهميدم. يكباره ديدم دود از تپانچه بيرون زد. به شبحي در گرما شليك كرده بودم. اول لرزيد. بعد، تار شد. خوشحال شدم كه نازِ شست خوبي خواهم گرفت. وقتي سرباز نزديك شد، بالا انداخت. ديدم تكه هندوانهاي را همچنان كه ميخورد، ميخندد. سرباز گفت: «قربان كنارِ مترسك افتاده بود. هرتكهش در پاي بوتهاي سرخ ميزد.»عاليه كه بارها و بارها حرفهاي سرهنگ را شنيده بود، بدون آن كه او متوجه باشد، حرفش را ناتمام گذاشت و از مهمانخانه بيرون رفت اما سرهنگ كه هنوز سرش در مجري مدالها بود، تبسم كرد. بعد بغض او را گرفت و درست شد بچه. لب ورچيد. بلندِ بلند با خودش حرف زد. عاليه سر رسيد و ريگي در آب انداخت و خاطرههاي سرهنگ دوباره درهم ريخت. سرهنگ هر چه كوشيد ديد كه حوصله ندارد دوباره آن تكههاي شكسته را پهلوي هم بگذارد يا سراغ خاطرهاي ديگر برود. اين بود كه از جا بلند شد. رفت و از گوشه تاقچه ذرهبيني را آورد و دوباره پشتِ ميز ناهارخوري نشست. مدالي را كه قبلا روي ميز گذاشته بود، برداشت و صدا زد: «بيا ببين نزديكِ آن غنچه چي ميبيني عاليه؟»لحظهاي گذشت تا عاليه آمد. ذرهبين را كه در دستِ سرهنگ ديد بدون مقدمه گفت: «باز داري نر يا ماده بودن شيرِ شير و خورشيد را ميخواي معلوم كني اسماعيل!»سرهنگ به قاهقاه افتاد و دستي به تاسي سرش كشيد: «شوخيت گرفته عاليه!»عاليه گفت: «درست سه ساعته كه به داخل مُجري رفتي.» سرهنگ با حسرت به آخرين مدال نگاه كرد و سرش را به افسوس تكان داد. صداي مارش نظامي چند بار تكرار شد. آن خاطره دور يانزديكِ نامعلوم هم از ذهنش در مُجري افتاد. درِ مُجري را محكم چفت كرد و خميازه كشيد.چوب رختي لباس، هنوز در دست عاليه بود. از پشت پنجره مهمانخانه ديد كه سرهنگ با شانه خميده رفت و روي كُنده درختِكنار حوض نشست. مثل كودكي كه در بازي او را كنار گذاشته باشند، صورت راميان دو دست گرفت و به نقطهاي نامعلوم در حوض ترك خورده بدون آب، خيره شد. كلاغي كه بر درخت سپيدار بود، حواس او را پرت كرد. صداي شيپور شامگاه آمد. چند برگِ زرد آرام آرام پايين آمد و روي تاسي سرِ سرهنگ افتاد. عاليه بلند شد تا برود و دستي به شانه سرهنگ بزند: «بلند شو، بلند شو اسماعيل. شب شده. نميخواي مثل هر روز شامگاه اجرا كني؟»اسماعيل نبود. چوب رخت لباس رسمي سرهنگ در دستش بود. آن را تا جلو چشم بالا آورد. بوي نفتالين به دماغش زد.وقتي كه سرهنگ اسماعيل نادري مرد، او را بدون قپهها و مدالهايش خاك كردند. تمامِ اموالش را تقسيم كردند و براي عاليه آپارتمان يك خوابهاي از مجموعه مرتفع گرفتند. هر كدام از بچهها به شهري رفته بودند. تنها همين خانه درندشت در «الندشت» مانده بود كه آن هم خواسته يا ناخواسته به فروش ميرفت. هيچ كدام از بچهها نه مُجري مدالها را برداشته بودند و نه به لباسِ رسمي سرهنگ نگاه كرده بودند. حتي كسي به تپانچه او هم اعتنايي نكرده بود. شمشير كهنه زنگزده بر ديوار بود. روي تمام اينها با يك مشت خاطره، خاك نشسته بود.عاليه خم شد و كاور لباس را از روي زمين برداشت. آن را تكان داد. گرد و خاك بلند شد. لباس را دوباره تا جلو چشمش بالا آورد. به نظرش خوشقواره آمد. آن را بوييد و بياختيار بوسيد. يادش آمد كه لباسهاي سرهنگ را هميشه دوزندگي «شيك» در خيابان «ارگ» ميدوخت. تنش مورمور كرد و دلش گرفت. آن را از جالباسيِ كنارِ آينه قدي آويزانكرد و رفت تا مُجري مدالها را زير بغل بزند. چشمش به مجله كنارِ آن افتاد. خاك نوشتههايش را محو كرده بود. آن را برداشت و تكان داد. گردو خاك در هوا پخش شد: «ماهنامه ارتش» و از دستش افتاد. درِ مُجري مدالها را باز كرد. مدتي به داخل آن خيره شد. يكباره آن را بست.بعد از آنكه شهرام از «اصفهان» زنگ زد، عاليه دلش گرفت. چراغ را خاموش كرد و در تاريكي در رختخوابش نشست و اشك ريخت. مثل اين كه آلبومي را ورق بزند، بچهها و نوهها را از خاطر گذراند. به تكتكِ چهرهها خوب دقت كرد. حتي چند بار تبسم كرد و يكي دوبار بدون آن كه بخواهد، اخمش را خورد اما بيشتر از همه روي «كيارش» مكث كرد: «چكارش داري اسماعيل؟ تو بيحوصله شدي؛ بچهها چه گناهي دارن؟»سرهنگ به پشت سر نگاه كرد. چشمهاي شفافِ عاليه برق زد. راه افتاد و با خودش بلندِ بلند گفت: «بر شيطان لعنت. ايها كه اسباببازي نيست.»عاليه پشتِ پنجره مهمانخانه كنار ياسي كه تازه گل داده بود، صبر كرد. «كيارش» لباسِ رسمي سرهنگ را به تن داشت. آستينهايش به زمين ميخورد. بچهها، قپهها و مدالهاي سرهنگ را از هر كجا كه دستشان رسيده بود، آويزان كرده بودند. سرش را آلماني زده بود. برايش با ماژيك آبي، سبيل هيتلري گذاشته بودند. بچهها از نعره سرهنگ مثل مجسمه گچي خشكشان زد. چند لحظه گذشت. در ميانِ حيرتِ همه، بچه شيطان شهلا از حالتِ مجسمه خارج شد و تكان خورد. قُدقُدكنان تند رفت و روبهروي بچهها ايستاد. يكباره دستش را به علامتِ دوربين عكاسي جلو چشم برد. خيلي سريع گفت: «حاضر، تق.»و با پشتِ خم به سمت حياط نگاه كرد. همه با هم خنديدند.عاليه چشمهايش را بر هم گذاشت و از عكس بيرون رفت: بوي دود و جگر بر آتش بود. قيل و قال بچهها و گنجشكها حياط را پر كرده بود. سرهنگ راديوگرام «تپاز» را روي قاليچه تركمني در كنار حوض روشن كرده بود و صفحهاي از «بنان» راگذاشته بود: باز، اي الهه ناز / با دلِ من بساز / كين غمِ جانگداز / برود ز برم / برود ز برم آن روز از روزهاي نوروز بود؛ شهرام بيلچه دستش بود و در پاي سپيدار بنفشه ميكاشت. شوهر شهلا بچهاش را تاب ميداد. سرهنگ كه زيرشلواري راهراه كوتاهش تا قوزك پا ميرسيد، جگر سيخ ميكشيد. جيغ بچهها يك باره از مهمان خانه بلند شد. سرهنگ با كج خلقي قبل از آن كه خودش را به آنها برساند، تشر زد: «چه خبره!» تا آن وقت جلوي در مهمانخانه رسيده بود. وقتي چشمش به «كيارش» افتاد، ديد كه لباسِ رسمي او را به تن كرده است. خشكش زد. بچهها «كيارش» را دوره كرده و دست ميزدند و ميخنديدند. «كيارش» شكلك درآورد. سرهنگ نعره كشيد: «اين مسخره بازيها چيه!»عاليه قبلا هم «كيارش» را ديده بود كه مخفيانه سر مُجري مدالها رفته بود. همان وقت گفته بود: «دفعه آخري باشه كه به اينها دست ميزني مادر!»و «كيارش» به زمين چشم دوخته بود. حتي يك بار هم مچش را گرفت و محكم به پشت دستش زد: «اينها كه اسباب بازي نيست بروجك!»و چشمهايش را در چشمهاي او گرد كرد. همينها باعث شده بود تا امروز «كيارش» در چشمهاي عاليه سبز شود.مُجري مدالها را زير بغل زد و از مهمانخانه بيرون رفت. درِ حياط را به شدت به هم كوبيد. حتي يادش رفت آن را قفل كند. تا به خودش آمد تاكسي جلوي پايش ترمز كرد. عاليه گفت: «آپارتمانهاي مرتفع.»راننده مكث كرد؛ عاليه نفس نفس ميزد. سوار شد. ماشين راه افتاد. به خيابان نگريست. فكر كرد «سناباد» است. «سناباد» نبود. از «فلكه راهنمايي» گذشت. چيزي به نظرش رسيد. به راننده گفت: «ببخشيد، اگر ممكنه برگرديم «خيابان آبكوه.»راننده ابرو در هم كرد و از آينه جلو گفت: «اول ميگفتي مادر!»عاليه چيزي نگفت. بعد از مكثي طولاني گفت: «دو كورس حسابكنين.»راننده با دلخوري خط ممتد را دور زد و گفت: «كجاي آبكوه؟»عاليه گفت: «نرسيده به «فلكه سعدآباد» كنار پمپ بنزين؛ وقتي رسيديم ميگم.»راننده تند كرد؛ عاليه همچنان كه ساختمانها و خيابانها را كه خاكستري و يخ زده ميگريختند، گفت: «نگهدارين.»راننده ايستاد. عاليه گفت: «تا دور بزنين برميگردم.»گره چادر از زيردندانش باز شد. از عرض خيابان گذشت. جلو خانه ايستاد و شاسي زنگ را فشار داد. همچنان نفس نفس ميزد. در باز شد. عاليه به چشمش نديد كه پلهها را بالا برود. چند لحظه بعد سر و كله «كيارش» پيدا شد. خودش را در بغل عاليه انداخت: «مادر بزرگ! مادربزرگ!»مادر بزرگ او را بوسيد و دست به سرش كشيد: «مامانت هنوز از مدرسه برنگشته مادر؟»«كيارش» سر تكان داد. چشمهاي عاليه خيس بود. از «كيارش» فاصله گرفت و خوب نگاهش كرد. شكلاتي از جيب بيرون آورد و به او داد. «كيارش» هنوز لب ورميچيد. از كنار پلهها مُجري ماهوتي مدالها را برداشت و در ميان مويهاي كه به هق هق كشيده شده بود، آن را به طرف «كيارش» گرفت: «بيا مال تو مادر جان.»«كيارش» يكه خورد. نگاهي به جعبه مدالها و به مادر بزرگ كرد. چشمهايش گرد شد: «مالِ خودِخودم؟!» عاليه به هاي هاي گفت: «مالِ خودِ خودت مادر.»
برگشت. به راننده گفت: «ببخشيد كه منتظرتان گذاشتم. بريم آپارتمانهاي مرتفع.»