• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4508 -
  • ۱۳۹۸ سه شنبه ۲۱ آبان

كژ را مژ شدن

آهسته نفس مي‌كشد كه تق‌اش درنيايد كه پروانه‌ها در پشت نام خود مخفي مي‌شوند. از نسلي كه چهل را ساخت، پنجاه را پي ريخت، شاعران زيادي به راه بودند و به كار بودند و تب سياسي زمانه هم گرم بود و آنها هم هيزم‌كش اين تنور. آن سو هم شعر آوانگاردي بود كه به قدر مدرنيسم در كشور ما غريب مانده بود و چه مخاطبي؟ چه روز بازاري؟ محفل بازي چند جوان و شعرهايي كه شايد مي‌بايد ارج بيش‌تر بيابد كه نيافت چراكه در زيست نابگاه خود يله بود و كهربايي كه مردم را به خيابان كشانيد، شعر آنان را به محاق مي‌برد. شعر، خيابان بود و شعر آنان در ميان علف‌ها اتفاق مي‌افتاد. و حالا انقلاب! جنگ! و دوره گذاري كه دهه 60 را سكون و تمكن مي‌بخشيد و نوعي نئوايماژيسم اجتماعي و انفسي را به قوام مي‌رسانيد. باباچاهي بود و در اين دوره شعرش تكانه‌هايي داشت اندك، به خصوص در سطرهاي منفرد اما اين تكانه‌ها به سازماني در شعر ره نمي‌برد و سازه‌هايي اگر بود در تركيبات بود و رهايش او از عقل، عقل مدرن انگار كه موعدش را نيافته بود. دهه 70 فرا رسيد. دهه ترجمه‌هاي چندان، دهه تكثرگرايي و چيستي آن، دهه عدول از كلان روايت و آنچه در شعر پست‌‌مدرن، فرياد مي‌شد و جامعه شعرخوان عطشناك بدان رسيده بود و جواني كه پيش‌ترك چالش‌هاي فكري‌اش را در اين حزب و آن گروه تخليه مي‌كرد، اينك در موضعي كه «آنچه بود آش دهن‌سوزي نبود...» شك را به هژموني شعر عصر خود بدل مي‌ساخت. در جامعه نيز وفور نشريات، وفور آرا بود و حق را هر طرف كه مي‌نشاندي «صدر مجلس آنجا بود كه شمس تبريز نشيند...» و شاعران هفتاد هي شمس مي‌ساختند و هي جايش را عوض مي‌كردند. باباچاهي در اين فضا و در اين هوا به خويشي رسيد و برخلاف همنسلانش از جنگل و ستاره سرخ و مهتابي دنيا دل كند و به درون آتشي پريد كه شعله‌هايش رقصندگي داشتند آنقدر كه شب‌ها و ستاره‌هاي مقوايي عزيز را تعريف و تصريفي دوباره كنند. براي او شعر، تبيين نقدهايش بود در فضاي تازه شعر امروز و شعرهايش تبيين نقدهايش و اين كاري است كه اندك شاعراني در شعر امروز بدان نايل شده‌اند. شاعران مولف! آنان كه تئوري دارند و وجه آموزندگي شعرشان، كم از وجه خلاقه‌اش ندارد. باباچاهي مي‌داند كه در شعر جوان اتفاقي در شُرف وقوع است پس بر بنيه‌دارترهاي آنان نقد مي‌نويسد؛ در «آدينه»‌اش آنان را معرفي مي‌كند و وجه مميزه اشعار آنان را توضيح مي‌دهد. اين كاري نيست كه هيچ يك از همنسلان او جراتش را داشته باشند چون اصولا تجربه‌گرايي عرصه‌اي خطرناك است كه هيچ شاعر مسبوقي، شأن ماضي‌اش را با آن معامله نمي‌كند. همين هم‌نفسي با شاعران و جريان‌هاي نو، باباچاهي را در معرض اكسيري قرار مي‌دهد كه نمي‌گذارد او پير شود و شعرش را روز به روز تازه‌تر مي‌كند. اساسا شعر باباچاهي بر بي‌بنيادي عامدانه ناظر تحت نسبيت قرار دارد. از احضار ابژه‌ها گرفته تا كمپوزيسيون‌سازي براي شعر در روندي اتفاقي رخ مي‌دهد اما اين اتفاق‌نويسي را نبايد اتفاقي دانست بلكه بايد آن را در درك پريشاني هستي و موقعيت اسطوره‌اي ناظر (شاعر) در نظر آورد. منظور من از اسطوره‌اي صرفا ديدگاه اوليه نسبت به پديده‌ها و روابط متفرد و اجتماعي آنهاست و نه خلع يد از طرف‌گيري به ناچار در مناسبات جامعه كه شاعر با انتخاب اولين سطر، سياست خود را تعريف مي‌كند هر چند اين سياست، اسير خويش نيست و به رنگيني ايده‌ها روي خوش نشان مي‌دهد. من گمان مي‌كنم، وسعت نگاه و زبان هر شاعر را بتوان با دايره لغات و مانورهاي زباني‌اش محك زد و از اين حيث باباچاهي، يك تنه مكتبي است كه مي‌توان در آن به تلمذ نشست. شعر او سرشار از نگاهي كج به زندگي است و جايي كه زندگي در دوراني هميشگي باشد، جز كژمژ شدن‌هاي پياپي چگونه مي‌توان بدان راه جست؟ او جهان را دفرمه مي‌كند تا فرم عاطل تا به اكنونش را به چالش كشيده باشد. هر شعر خوب، يك سكوت در ميان شعرهاي پيش از خود است، سكوتي كه تو را مكث مي‌دهد، نگاه مي‌دارد تا برگردي و با چشمي مسلح به عقب بنگري و سپس سكوت تازه‌ات را مزه مزه كني. اين سكوت در شعر باباچاهي از فرط تكثر و تنوع و تواتر ابژه‌ها، خود را مي‌سازد و مي‌آيد كه با فراخ واژگي، هيچ نگويد و اين هيچ را البته بايد به تعريفي تازه آورد: خالي فعالي كه امكان معنا را به كسي مي‌دهد كه امكان خود را شناخته باشد و بتواند در فاصله ميان سطرها، بادهاي موسمي را انگيزه تنفس كند. باباچاهي در جايي نشسته كه عجايبي در زير پوست هستي، دارد اتفاق مي‌افتد اما دريا آرام است و گنجشكان مي‌خوانند و بره‌ها مي‌چرند و غوكان در بيشه مي‌پرند. اما اين براي زندگي من، براي زندگي تو كافي نيست چراكه اساسا زندگي، كفايت ما نيست، پس شاعر ما پوست زندگي را مي‌شكافد و اين كار با خون‌ريزي روح و جراحت روزمرگي‌ها ممكن است و دردي كه با معنا عجين است. در چنين شعرهايي هيچ چيز خودش نيست و قرار نيست چيز ديگري باشد بلكه همه چيز در ريزنمودهايي تبلور مي‌يابد كه در موقعيتي كوانتومي، احتمال يك حقيقت لغزنده‌اند. اين حقيقت لغزنده، تمام چشم‌اندازهاي شعر باباچاهي را سر و شكل مي‌بخشد و احتمالي كه او براي معاني پياپي در شعرش تعبيه مي‌كند، سكوتي را كه گفتم، سرشار از هياهوي مخاطب خواهد كرد. و حالا او، هر صبح هم كه مِه‌هاي صبحگاهي را غذا بدهد با موي جوگندمي‌اش كه از اينجا پيداست، باز جهان، گرسنه لمس است؛ كه از كجا پروانه‌ها بيرون بريزند و بگويند كه فاخته بوده‌اند تا به حال. علي باباچاهي براي اين مشكل نسخه‌ها دارد. از خودش بپرسيد اما در انتظار پاسخي نباشيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون