• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4528 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۱۴ آذر

دردسر می‌گشت و او را در هر سوراخی که بود پیدا می‌کرد

سرباز پرحاشیه

عباس محمودیان

 

 

سربازی، شوخی بی‌رحمانه‌ای بود که زندگی با کاوه کرد. شاید همه مردهایی که به سربازی رفته‌اند بگویند که در حق‌شان اجحاف شده، اما کاوه مطمئن بود با سربازی رفتن زندگی‌اش دگرگون می‌شود. سال‌ها سرباز فراری بود. نه اهل خارج رفتن بود که گذرنامه بخواهد و نه پولش به ماشین خریدن می‌رسید که بخواهد گواهی‌نامه بگیرد. به تحصیلات هم هیچ‌وقت علاقه‌ای نداشت و گذارش به دانشگاه نمی‌خورد. شغل هم که چون نداشت، گرفتن کارت پایان خدمت برایش بی‌معنی بود. کارهایی هم که می‌کرد هیچ‌کدام کارت پایان‌خدمت نمی‌خواست؛ تعمیرگاه و کارواش و قهوه‌خانه و بقیه، اهمیتی به سربازی رفتن نمی‌دادند، برای او هم شغل‌های خوبی بود اما در آن شغل‌ها هم بند نمی‌شد و سه، چهارماه یک‌بار شغلش را عوض می‌کرد.

چندباری که نامه‌های تهدیدآمیز نظام‌وظیفه به خانه‌شان آمد نگران شد، اما وقتی دید خبری نیست و سربازگیری جدی نیست، فراموش‌شان کرد؛ ولی بالاخره یک‌جایی کار آدم گیر می‌کند. کریم بچه‌محل قدیم و رفیق همه سال‌های دبستانش از کویت خبر داد که بیا و کار کن؛ گفت دوسال که اینجا کار کنی بارِ خودت را می‌بندی. آن‌قدر زیر گوشش خواند که کاوه دفترچه سربازی را پست کرد و منتظر نشست. خداخدا می‌کرد که اسمش برای نیروی انتظامی درنیاید. می‌دانست که سربازی در پلیس برای او سخت و بدبختی‌درست‌کن است.

جواب اعزامش که آمد، سرباز نیروی انتظامی شده بود. نرفت؛ منتظر ماند که شاید در اعزام جدید او را به ارتش بفرستند. سه‌بار برایش نامه اعزام به خدمت آمد و هر سه‌بار او را به نیروی انتظامی داده بودند. یک ماه تمام دوندگی کرد که از رییس نظام‌وظیفه، وقت ملاقات خصوصی بگیرد. وقتی روبه‌روی رییس نظام‌وظیفه کشور نشست، همه جمله‌هایش را آماده کرده بود اما فایده‌ای نداشت. گوش سرتیپ از این حرف‌ها پر بود. آن‌قدر جوان‌های سرباز را دیده بود و عذر و بهانه‌های منحصربه‌فردشان را شنیده بود که حرف کاوه برایش بی‌معنی بود. کاوه پیشنهاد طلایی‌اش را در آخرین لحظات ارائه کرد؛ گفت حاضر است به‌جای دوسال سربازی در پلیس، سه‌سال در ارتش خدمت کند، اما فقط خودش فکر می‌کرد پیشنهاد وسوسه‌انگیزی است؛ برای سرتیپِ رییس نظام‌وظیفه حرف خنده‌داری بود. گفت: «پسرم، مگه می‌خوای برای من خدمت کنی؟ هرجا که اسمت دراومد، برو همون مدت قانونی رو خدمت کن و برو دنبال زندگی‌ت.» کاوه گفت: «سرتیپ، به همین درجه‌هات قسم! من اگه تو پلیس باشم هم برای خودم دردسره هم برای پلیس. باور نمی‌کنین؟ طوری نیست، شاید بعدا خبراش به گوش‌تون برسه!».

وقتی دید زورش به سرنوشت و بازی زندگی نمی‌رسد به همان راهی رفت که زندگی جلویش گذاشته بود. دوره آموزشی‌اش را با حاشیه‌های کم و قابل اغماضی تمام کرد و برای ادامه سربازی وارد کلانتری شد. خدمت در کلانتری، آغاز دردسرها شد. شر و دردسر که می‌گشت و او را در هر سوراخی که بود پیدا می‌کرد، در کلانتری که خانه شر و دردسر بود پیداکردن لازم نداشت. روزهای اول، یکی از بچه‌محل‌های قدیم‌شان را به جرم کیف‌قاپی به کلانتری آوردند. فردا در راه دادسرا از دست کاوه فرار کرد. به پای ناشی‌بودنش گذاشتند و این سرباز ناشی را با سه‌ماه اضافه‌خدمت تنبیه کردند. ماه بعد، سه فشنگ از خشاب اسلحه‌اش کم شد. این دیگر جرمی نبود که با جریمه خشک و خالی بگذرد. چندماه در دادگاه نظامی و زندان بود؛ در نهایت با شش‌ماه اضافه خدمت و قطعی دائمی حقوق سربازی‌اش به کلانتری برگشت.

خودش را از مراجعان و همه کسانی که ممکن بود بشناسد یا اصلا نشناسد مخفی می‌کرد. رییس کلانتری که دلش برایش سوخته بود، او را به بایگانی فرستاد تا با کسی روبه‌رو نشود. هنوز یک‌هفته نگذشته بود که چند پرونده شکایت از یک مزاحم نوامیس مفقود شد. رییس کلانتری درخواست جابه‌جایی او را داد. کاوه را کلانتری به کلانتری و پاسگاه به پاسگاه جابه‌جا می‌کردند تا شاید جایی پیدا شود که او آنجا دوست و آشنای خلافکاری نداشته باشد، اما این ایده از اساس غلط بود. او خودش می‌دانست هرجا که برود شر و دردسر او را پیدا می‌کند و هیچ نیرویی یارای جلوگیری از این رویارویی را ندارد. قرار نبود او با همه خلافکارهای کشور آشنا باشد، آشنایی و رفاقت و صمیمت بین او و خلافکارجماعت امری حتمی بود که با نخی نامریی به‌هم پیوند می‌خوردند و باب آشنایی باز می‌شد. حتی وقتی او را به آشپزخانه پلیس فرستادند تا با هیچ فردی خارج از مجموعه برخورد نداشته باشد، بعد از یک‌ماه کیفیت غذا آن‌قدر پایین آمد که همه فهمیدند دردسر جدیدی از ناحیه این سرباز پرحاشیه است. کاوه مواد غذایی را در راه رسیدن به آشپزخانه، تلفنی جابه‌جا می‌کرد و اجناس درجه سوم و چهارم به آشپزخانه می‌رسید.

قاضی دادگاه نظامی دیگر عادت کرده بود که هرماه او را ببیند و برای پرونده‌های جدیدش حکم بدهد. دیگر حساب از دستش دررفته بود که این سرباز غیور را به چندسال اضافه خدمت محکوم کرده است و اصلا او تا آخر عمرش می‌تواند از پس این مدت خدمت برآید یا نه! در آخرین خرابکاری‌اش تصمیم گرفت برای این‌که دست او را از همه‌جا و همه خرابکاری‌ها کوتاه کند، او را همان‌جا نگه دارد تا سرباز دادگاه نظامی شود. کاوه عاجزانه از او خواست تا این کار را نکند، اما کارگزینی پلیس بلافاصله با این جابه‌جایی موافقت کرد و او سرباز دادگاه نظامی شد. چندهفته‌ای گذشت و هیچ اتفاقی برای کاوه نیفتاد، اما خودش خوب می‌دانست که اتفاق بزرگی در راه است و دست سرنوشت او را بدون خلاف و خطا رها نمی‌کند.

روزی که چند سرباز را به جرم تبانی با قاچاقچیان مواد مخدر به دادگاه آوردند، یک‌ماهی می‌شد که کاوه پرونده جدیدی نداشت و کم‌کم همه داشتند فراموش می‌کردند که او مستعد چه اتفاقات و خرابکاری‌های بزرگی است. سربازها رکب خورده بودند و از ماموران لباس‌شخصی –که در پوشش قاچاقچی، مواد مخدر حمل می‌کردند– رشوه گرفته بودند؛ ده کیلو تریاک. رشوه گرفتن همان و دستگیری همان. قاضی تریاک‌ها را ضبط کرد و به انبار داد. دو روز بعد هرقدر کاوه اصرار داشت که وزن تریاک‌ها «نه» کیلو بوده نه «ده» و قاضی اشتباه می‌کند، کسی حرفش را نپذیرفت چون در همه برگه‌های موجود، وزن را به عدد نوشته بودند نه حروف.

روزی که کاوه را برای تعیین تکلیف به دفتر رییس نظام‌وظیفه فرستادند اصلا یادش نمانده بود که این سرباز پرحاشیه را قبلا در همان اتاق ملاقات کرده بود. شرح حال کاوه را که شنید، گفت: «پسرم، می‌خوای به‌جای پلیس بری توی ارتش خدمت کنی؟ فکر می‌کنی اونجا دووم بیاری؟» کاوه گفت: «والا با این ده، بیست سال اضافه‌خدمتی که من دارم، سرباز فراری باشم هم برای شما بهتره هم برای من!».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون