• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4564 -
  • ۱۳۹۸ پنج شنبه ۲۶ دي

سفري در ميان سنگ و خاك و اميد و دلهره

از جنس افرا

رسول آباديان

تمام راه در حال خواندن آوازي گنگ بود و گاهي هم با سوت جواب آواز خودش را مي‌داد. گاهي برمي‌گشت و نگاهي به من مي‌انداخت و چيزي مي‌پرسيد كه حال و روزم را بهتر ارزيابي كند.

حالا بيست متري از من جلو افتاده بود. برگشت و نگاهي كرد و پرسيد: از ده چي خريدي مهندس؟

گفتم: نون.

گفت: ديگه هيچي نخريدي؟

گفتم: مگه چيز ديگه‌اي هم هست تو ده شما؟

گفت: ده ما رو اينجوري نبين مهندس!

گفتم: نه جدي چي داره؟ برگشتن مي‌خوام بخرم.

همان‌طوركه راه مي‌رفت برگشت به طرفم و پرسيد: برگشتن؟

گفتم: مگه از همين راه برنمي‌گرديم؟

گفت: تو كه گفتي درباره ده ما مطالعه كردي.

گفتم: يعني چي؟

گفت: يعني همين ديگه! قدم مهمون يه بار رو چشممون. چطوري نمي‌دوني كه ديگه نبايد برگردي اونجا؟

گفتم: داري سر به سرم مي‌ذاري؟

ايستاد و كمي مكث كرد و گفت: احترامت واجب. ولي آدم تحصيلكرده‌اي مثل تو نبايد بدونه هر جايي رسم و رسومي داره؟

خنديدم و گفتم: چه رسم و رسومي؟ شايد من چيزي اونجا جا گذاشته باشم. نبايد بر گردم؟

با قاطعيت گفت: نه!

گفتم: خسته‌اي، مي‌خواي يه چاي هيزمي دبش بزنيم؟

گفت: هروقت خسته شدي مي‌توني تا هروقت خواستي استراحت كني و چاي دبش هيزمي بخوري، خواهشم اينه كه خستگيتو نندازي گردن من. من نه خسته مي‌شم نه چاي مي‌خورم. كارم اينه.

گفتم: غذا چي؟

هيچ نگفت و قدم‌هايش را كمي تند‌تر كرد. برگشتم و به كوره‌راه منتهي به ده پشت سرمان نگاه كردم و گفتم: زودتر مي‌گفتي خب. حداقل چرخي مي‌زديم.

گفت: پرسيدي كه نگفتم؟ هي گفتي بريم. هي گفتي بريم.

گفتم: خب من براي چيز ديگه‌اي اومدم.

گفت: خب پس چي مي‌گي؟ داريم مي‌ريم دنبال همون چيزي كه اومدي براش.

گفتم: اگه مي‌دونستم اينقدر گوشت تلخي يه فكر ديگه‌اي مي‌كردم.

گفت: گوشت چيه؟ تلخ چيه برادر من؟ بد كردم زدم به كوه و كمر تا كارت راه بيفته؟

گفتم: ممنونتم هستم ولي انگار پشيمون شدي از همراهي من.

گفت: از كجا مي‌دوني پشيمون شدم؟ مگه تو، تو مغز مني؟

گفتم: نه! ولي وجناتت اينجوري مي‌گه.

زير لب غريد: وجنات! وجنات!

كمي ديگر راه رفتيم. دنبال موقعيتي بودم كه فضا را عوض كنم. چند سوال الكي آمد توي ذهنم كه بي‌خيال‌شان شدم. بعد بي‌هوا پرسيدم: نپرسيدي از كجا اين بنده خدا رو پيدا كردم و كنجكاو شدم درباره‌اش.

گفت: پرسيدن نداره، از يه جايي پيدا كردي ديگه. روزنامه‌اي، تلويزيوني، چيزي.

گفتم: مگه روزنامه‌ها هم چيزي نوشتن در اين باره؟

گفت: تو از شهر اومدي. از من مي‌پرسي؟

خنديدم و گفتم: يه چيزي پروندي ديگه!

گفت: اين بابا از رييس‌جمهور امريكا معروفتره. تو تا حالا درباره‌اش نشنيدي تقصير كسي نيست.

گفتم: از رييس‌ جمهور امريكا معروفتره؟ حرفا!

گفت: اگه معروف نبود تو رو مي‌كشوند اينجا؟

گفتم: به خاطر معروفيتش نيست. فقط كنجكاو شدم.

گفت: يعني هيچي نخوندي درباره‌اش؟ مگه مي‌شه؟

گفتم: نه به جان بچه‌ام! هيچي!

گفت: مرد حسابي، معروفترين كارگردان سينماي اين مملكت فيلم ساخته درباره‌اش. نديدي؟

گفتم: نه!

گفت: هزار بار عكسش چاپ شده تو روزنامه‌ها. كرور كرورآدم مي‌آن ببيننش.

گفتم: تو روزنامه‌هاي خودمون؟

گفت: شنيدم خارجيا هم چيزهايي نوشتن درباره‌اش ولي من نديدم.

گفتم: عجب!

گفت: يه چيزي بگم ناراحت نمي‌شي؟

گفتم: بگو.

گفت: ظاهرا شما هيچي نمي‌بيني. اون همه عكس روي ديواراي نونوايي رو نديدي؟ عكساي كنده شده اون از روزنامه‌ها بود ديگه.

گفتم: توجه نكردم.

گفت: هميشه توجه كن مهندس. هميشه توجه كن.

گفتم: به هرشكل من يه جور ديگه كشفش كردم.

گفت: چه جوري؟

گفتم: خوابشو ديدم.

گفت: خواب ديدن يه مشت چرندياته! آدم عاقل كه دنبال خواب راه نمي‌افته. شما هركيو تو خواب ديدي راه مي‌افتي مي‌ري براي ديدنش؟

گفتم: نه.

گفت: پس فقط خواب نيست. خيلي چيزاي ديگه هم هست.

گفتم: مثلا چي؟

گفت: چه مي‌دونم، من كه تو مغز تو نيستم. شايد فكر مي‌كني با خضرنبي طرفي؟ من اگه چيزي سرم مي‌شد حال و روزم اين نبود كه براي چندرغاز راه بيفتم تو كوه و كمر و در و دشت.

گفتم: تا الان كه اطلاعاتت از من بيشتره.

گفت: اينارو كه هربچه‌اي هم مي‌دونه.

گفتم: جدي مي‌گم. من نمي‌دونستم اينارو.

گفت: بشين مهندس. بشين يه چاي هيزمي دبش براي خودت علم كن. سر به سر من دهاتي هم نذار.

بعد راهش را كج كرد و مسير سنگلاخي سمت راست كوره راه را گرفت و رو به پايين رفت. شايد براي قضاي حاجت. كوله‌بارم را گذاشتم زمين و ولو شدم روش. كمي به آسمان نگاه كردم و كمي به مسير پيش رو و پشت سر. ازتصور اينكه توي اين بيابان ولم كند و برود كمي ترسيدم. خواستم مطمئن شوم كه همان دور و بر است.

گفتم: نگفتي چطور فهميدي دنبال چي هستم و به راهنما نياز دارم.

لحظه‌اي بعد از خلاف جهتي كه رفته بود پيدايش شد و درحالي كه بند شلوارش را مي‌بست، گفت: تو هم نگفتي چطوري فهميدي من راهنمام. همين‌طوري راه افتادي دنبالم؟ كشكي؟ الكي؟

گفتم: از اين وري رفتي از اون وري برگشتي. چي شد؟

گفت: همه وري مي‌رم، همه وري برمي‌گردم. جواب منو بده. از كجا فهميدي راهنمام؟

گفتم: بهت اعتماد كردم خب.

هركي بهت گفت من راهنمام بايد اعتماد كني؟ تو مطمئني مهندسي؟

گفتم: مهندس نيستم. نويسنده‌ام.

گفت: نويسندگي هم مهندسيه ديگه. مهندسي كلمات. پي افكن كاخ از واژه.

گفتم: مسخره كن. تو هم فهميدي كه كلاه نويسنده جماعت پشمي نداره تو اين مملكت؟

گفت: مسخره؟ چرا بايد مسخره كنم؟ ما داريم حرف مي‌زنيم باهم. تو هميشه درباره مسائل اينجوري عجولانه قضاوت مي‌كني؟ من كار و زندگيمو ول كردم به امون خدا تا تنها راه نيفتي تو اين بيابون ...

پريدم توي حرفش و گفتم: تو هم هميشه اينقدر زود جوش مياري؟ به گفته خودت ما داريم ناسلامتي حرف مي‌زنيم باهم.

معني نگاهش را نفهميدم ولي كمي ته دلم خالي شده بود. خواستم آرامش كنم.

من و مني كردم و گفتم: به خدا راضي نيستم كسيو بندازم تو دردسر. ناراحتي نداره. اگه مي‌خواي برگرد ده، منم كمي ديگه مي‌رم اگه نديدمش راهمو مي‌گيرم مي‌رم.

گفت: كجا؟

گفتم: مي‌رم بالا سر زن و بچه‌ام.

گفت: همينجوري؟ كشكي؟ الكي؟ ببين! من رفيق نيمه‌راه نيستم. تو هم اولين آدمي نيستي كه باهاش راه افتادم.

گفتم: بالاخره من نفهميدم تو راهنما هستي يا...

پريد توي حرفم و گفت: از رفيق نيمه‌راه هم متنفرم.

گفتم: يعني ما رفيق نيمه‌راهيم ديگه!

گفت: همه رفيق نيمه راهن.

نان‌هايي كه از ده خريده بودم هنوز داغ بود. تكه‌اي كندم و شروع كردم به خوردن. بي‌قرار بود و انگار مي‌خواست هرچه زودتر راه بيفتيم.

گفتم: نگران نباش. من از اوناش نيستم كه با چندرغاز يه آدمو بكشم دنبالم.

گفت: تو نكشيدي. خودم اومدم. اگه منظورت پوله حرفشو نزن كه بهم بر مي‌خوره.

گفتم: بر خوردن نداره. شغلته ديگه.

گفت: پول نمي‌گيرم. منظورم از اون چندرغاز پول نبود.

گفتم: پس چي بود؟

نگاهم نكرد و گفت: به شب نخوريم بهتره. بد عقربايي داره اينجا.

گفتم: عقرب؟ شب؟ من قرار نيست شب اين دور و برا باشم.

چشم‌هايش را تنگ كرد و گفت: قرار نيست؟ از كجا مي‌دوني قرار نيست؟

گفتم: به هرحال كار و زندگي دارم من. بايد برم.

دستش را به سمتي كه نه ده بود و نه ادامه راه دراز كرد و گفت: خب برو.

گفتم: خب حالا، چرا برزخ مي‌شي زود؟ خودت مي‌گي عقرب هست بعد مي‌گي شب بمون؟ چه ميزباني هستي تو؟

گفت: من جاي تو بودم اينجا نمي‌اومدم.

گفتم: چرا؟

گفت: همينجوري. جاي تو نيست اينجا. برو پشت ميزت بشين. قهوه تو بخور. يه چيزي هم بنويس بده به خورد خلق‌الله.

گفتم: خودم عقلم مي‌رسه. لابد به تحقيقات ميداني نياز داشتم كه رسيدم خدمت شما.

گفت: هر تحقيقي خودش يه تحقيق مي‌خواد مهندس. تو توي اين تحقيق نفهميدي حداقل بايد يه عقرب تو اين سفرنيشت بزنه؟

گفتم: نه.

گفت: پس اينقدر تحقيق تحقيق نكن. اومدي ببينيش يا نه؟

گفتم: اگه قراره عقرب نيشم بزنه نه.

گفت: به هرحال اومدي و اين اتفاق هم به هرحال مي‌افته.

گفتم: چه جوري؟

گفت: چه جوري نداره. يه عقرب تو تاريكي از پاچه يا آستينت مي‌ره بالا. بعد نيش مباركو فرو مي‌كنه لاي پوستت.

گفتم: عرض كردم كه بنده شب نمي‌مونم.

گفت: بنده هم عرض كردم كه بايد بموني.

گفتم: يعني چي؟

گفت: به هر شكل يه عقرب سهمته.

بلند شدم و خودم را تكاندم و كوله‌پشتي‌ام را برداشتم و گفتم: بابا ديوونه‌اي تو به خدا. من كه بي‌خيال شدم. نمي‌خوام تو راهنماييم كني. مي‌خواستم يه چاي هيزمي كوفت كنم تو اين هوا. هي عقرب، هي عقرب، هي شب، هي تاريكي.

گفت: باشه.

دستي تكان داد و به سوي ده راه افتاد.

گفتم: كجا حالا؟

گفت: مي‌دونستم مثل بقيه‌اي. مثل روز برام روشن بود. لازمه بگم اين سهم تو چه بخواي و چه نخواي باهات هست. رفتي خونه مواظب باش زن و بچه‌تو نيش نزنه.

گفتم: نگران نباش. هيچ عقربي با خودم نمي‌برم.

گفت: همه همينو مي‌گن. گفتم كه مثل بقيه شرمنده زن و بچه نشي.

گفتم: يعني من اينقدر خرم كه عقرب بره تو بارو بنديلم ورش دارم ببرم خونه؟

گفت: كي از بارو بنديل حرف زد؟

گفتم: پس بگو تشريف مي‌برن...

گفت: همه جا ممكنه تشريف ببره مهندس.

گفتم: برو بابا.

گفت: دارم مي‌رم بابا.

گفتم: اينم جزو رسم و رسومتونه كه مهمونو ول كنين تو بيابون؟

مسير رفته را برگشت و به محض رد شدن از كنار من ادامه كوره راه را نشان داد و گفت: بسم‌الله. اينم بگم خدمتت كه فقط شب‌ها مي‌شه ديدش. اينقدر هم تحقيق تحقيق نبند به ناف من دهاتي.

گفتم: مي‌ترسوني آدمو تو.

گفت: وظيفمه بگم. گوش نكن.

گفتم: من فكر كنم زياد كتاباي قديمي مي‌خوني.

گفت: چرا؟

گفتم: طي طريق، سير و سلوك، هفت وادي عشق. عطار، حلاج. راه رفتن رو آب، چراغ راه ديگران بودن، پهن كردن سجاده تو هوا.

گفت: همه‌اش چرت و پرته. همه‌اش زرزر از سر شكم پريه.

گفتم: نگفتم مثل اونايي. گفتم داري اداشونو درمياري.

گفت: من فقط اداي خودمو در ميارم و بس.

خنديدم و گفتم: ظاهرا خيلي دوست داري مريدانت با هركلمه گريبان چاك كنن و راه بيابان در پيش بگيرن.

گفت: يادت باشه اگه خواستي مسخره كني طوري مسخره كن كه لايقم باشه. الان دوره مرادي و مريدي و اين پرت و پلاهاست؟ زشته اين حرفا. نويسنده‌اي مثلا؟

كمي ديگر راه رفتيم. خواستم وضعيت را به حالت عادي برگردانم. چند سوال الكي آمد توي ذهنم كه بي‌خيالشان شدم ولي بعد بي‌هوا پرسيدم: بايد تا شب راه بريم؟

گفت: شب همه جا مياد.

گفتم: بله؟

گفت: مجبور نيستي راه بري. مي‌توني همينجا بخوابي تا شب بشه.

گفتم: من به شب كاري ندارم. مي‌خوام ببينم تا كي بايد بريم براي پيدا كردنش؟

گفت: پيدا؟ گم شده مگه؟

گفتم: بالاخره يه جايي مكاني داره ديگه.

گفت: به خدا من حاليم نمي‌شه تو چي مي‌گي. يه دهاتي بدبخت گير آوردي هي اذيت كن. هي اذيت كن. نكن برادر من!

گفتم: تو داري منو شكنجه مي‌دي با حرفات.

گفت: كدوم شكنجه مهندس؟ سوالايي مي‌پرسي كه تو طبله هيچ عطاري پيدا نمي‌شه.

گفتم: پرسيدن اينكه تا كجا بايد بريم پيدا نمي‌شه هيچ جا؟

با قاطعيت گفت: نه. عرض كردم بشين همين جا تا شب برسه. راه نمي‌خواد بري. دارم دو كلام حرف مي‌زنم باهات هي مي‌گي عطاري! حلاجي! مريد مي‌خواي. غلط بكنم من از اين مزخرفات بخوام. يعني اينقدر فسيل به نظر مي‌رسم من؟ براي من دهاتي از اسكار بگو، از نوبل. راستي نوبل امسال به ‌كي رسيد مهندس؟

از سكوتم فهميد كه نمي‌دانم. به رويم نياورد و گفت: ولي خودمونيم. سينمامون خوب داره مياد. آفرين. ولي چرا ادبيات ما سر از جهان در نمياره متعجبم. اين همه استعداد بزرگ! حيف.

گفتم: آمار همه چيو داري‌ها.

گفت: نه. اينجوريا هم نيست.

گفتم: راستي از كي اينجوري شده؟

گفت: كي؟

گفت: هميني كه اومديم ببينيمش.

گفت: كي يعني چي؟ بوده ديگه!

گفتم: از ابد كه نبوده. بالاخره تاريخچه‌اي، چيزي.

گفت: نمي‌دونم از چي حرف مي‌زني.

گفتم: تو امروز از دنده چپ بلند شدي. آره؟

ايستاد و گفت: والله سردرنميارم از بعضي سوالات، بالله نمي‌دونم چي مي‌گي.

گفتم: خيلي عجيب هستي شما.

گفت: شما كه عجيب‌تري برادر من. آخه سوالي كه مي‌دوني جواب نداره چرا مي‌پرسي؟

گفتم: من پرسيدم از كي اينجوري شده؟

گفت: خب حالا من بايد جواب بدم؟

گفتم: فكر نمي‌كنم جوابش سخت باشه.

گفت: اگه سخت نيست خودت جواب بده.

گفتم: آخه تو بيشتر مي‌شناسيش.

گفت: كي همچو حرفي زده؟

گفتم:‌اي بابا. نگو نديديش.

گفت: به هرچي مقدساته نديدم. خوب شد؟

گفتم: پس سر كارم بنده؟

گفت: خدا نكنه.

گفتم: خدا كرده ديگه.

گفتم: تو از صبح تا حالا داري درباره‌اش حرف مي‌زني و ادعا مي‌كني صد نفرو بردي اونجا، حالا مي‌گي نديديش؟

چشم‌هايش را تنگ كرد و گفت: من گه بخورم همچو حرفي زده باشم.

گفتم:‌اي بابا، تو ته دل منو خالي نكردي با اون ماجراي عقربت؟ نگفتي شب بايد ديدش؟

گفت: خب كه چي؟

گفتم: خب كه چي نداره. وقتي اينقدر مطمئن حرف مي‌زني يعني چيزايي مي‌دوني ديگه!

شانه‌هايش را به علامت تعجب بالا انداخت و گفت: آدمي به اين بي‌منطقي نديده بودم تا حالا.

گفتم: اصلا ولش كن، ما انگار زبون همديگه رو نمي‌فهميم. كي مي‌رسيم؟

گفت: رسيديم.

نگاهي به اطرافم انداختم. صلات ظهر بود. گفتم: شوخي مي‌كني؟

گفت: رسيديم و من ديگه بايد با كمال شرمندگي برگردم. شما مي‌توني يه كم ديگه بري تا شب بشه، مي‌توني همينجا هم بموني تا شب خودش بياد.

گفتم: تو هموني كه از رفيق نيمه راه متنفر بودي؟

گفت: هنوزم هستم.

گفتم: خودت كه رفيق نيمه راه شدي.

گفت: راه تموم شده عزيز من، چرا خودتو به نفهمي مي‌زني برادر من؟ كو راه، نشون بده من برم.

گفتم: راهي نيومديم هنوز ما. تموم شد؟

گفت: عجيب موجودي هستي مهندس.

در كوره‌راه منتهي به دهات راه افتاد.

گفتم: نمي‌شه يه كم بموني، حوصله‌ام سر مي‌ره تنهايي.

سري تكان داد و گفت: شاهكاري به حضرت عباس.

گفتم: ماجراي عقرب شوخي بود ديگه.

گفت: از سر شب هر ثانيه ممكنه نيش بزنه. خودتو آماده كن.

گفتم: دوايي چيزي داره؟

گفت: به دوا نمي‌كشه.

گفتم: ولي خداييش آدم بي‌معرفت و بي‌شخصيتي هستي.

دستش را به علامت خداحافظي بالا برد وگفت: هميشه توجه كن كه چي مي‌گي. هميشه توجه كن مهندس! هميشه توجه كن.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون