زندگي كوتاه ايساك بابل
مرتضي ميرحسيني
ايساك بابل سال 1894 در خانوادهاي فقير از يهوديان ساكن اودسا متولد شد. بيستسالگي را كه رد كرد، در روياي نويسنده شدن و به اميد بودن با ماكسيم گوركي به سنپترزبورگ رفت. گوركي به او گفت: «اول تجربه بيندوز، بعد بنويس!» و بابل چنين كرد. روزهاي انقلاب كه فرارسيد به اين جريان پيوست و در آن ماجراي بزرگ و خونين نقشآفريني كرد. شور و اشتياق و البته خامي و جواني چشمانش را بسته و ذهنش را تنگ كرده بود. شايد هم اميد بيآلايش به آيندهاي بهتر باعث شده بود خيلي چيزها را نبيند و نشنود. حتي تا تقديس خشونتهايي كه خواهناخواه در هر انقلابي وجود دارد پيش رفت. «اي جنگجويان سرخ، آنان را درهم بكوبيد، تارومارشان كنيد، اگر اين آخرين كاري باشد كه انجام ميدهيد!... گلويشان را بدريد، بر تابوتهاي متعفنشان محكمتر پا بكوبيد!»
اما گويا نخستينبار در يكي از روستاهاي شرق لهستان، هنگام مشاهده بيرحميها و غارتگريهاي ارتش سرخ انقلابي بود كه به همه چيز شك كرد. «همه ميگويند كه براي برقراري عدالت ميجنگند، اما سرگرم غارت و چپاولند. قابل تحمل نيست، فرومايگي و جنايت... خونريزي و كشتار. من و فرمانده نظامي سوار بر اسب كورهراهها را زير پا ميگذاريم و به سربازها التماس ميكنيم كه اسيرها را سلاخي نكنند.» او آن زمان بيستوشش سال داشت. چندي بعد با داستانهاي كوتاه سوارهنظام سرخ به شهرت رسيد. برخي نوشتههاي او به فيلم تبديل شدند و تعدادي هم به روي صحنه رفتند. گاهي از چارچوب سليقه حزب حاكم خارج ميشد و تمايلي به خودسانسوري و تحريف عمدي واقعيت نداشت. تا مدتي تحمل شد، اما بعد كمكم به مشكل برخورد. كمتر مينوشت و چيزهايي هم كه مينوشت به ندرت مجوز چاپ و نشر ميگرفتند. متهم به كمكاري در تحقق اهداف انقلاب شده بود و سايه بدگماني و بياعتمادي حزب و حكومت بر زندگياش سنگيني ميكرد. تا زماني كه گوركي زنده بود، بابل زير چتر حمايت او ماند و كسي كاري به كارش نداشت. اما گوركي در تابستان 1936 مُرد و ديوار بزرگي كه بسياري از نويسندگان و روشنفكران پشت آن پناه گرفته بودند برچيده شد. زندگي بابل نيز تغيير كرد و حتي از برخي حقوق عادي مثل سفر به خارج از كشور محروم شد. فقط چهلوشش سال زندگي كرد. بهار 1939 به زندان افتاد و در دادگاهي غيرعلني محاكمه و مجبور به اقرار به جرمهايي شد كه هرگز مرتكب نشده بود. چند ساعت بعد در زندان، حرفهاي خود را پس گرفت و درخواست كرد دوباره محاكمه شود. فايدهاي نداشت. ساعتي از نيمهشب 27 ژانويه 1940 گذشته بود كه او را از سلولش بيرون كشيدند، به زيرزمين زندان بردند و به صندلي مخصوص اعدام بستند.
يك گلوله از پشت به سرش شليك كردند و به زندگياش پايان دادند. ايساك بابل زندگي شخصي آشفتهاي داشت، اما به گواه آثاري كه از خود به جاي گذاشت نويسنده بزرگي بود و ميگويند شايد بعد از آنتون چخوف، بابل بزرگترين نويسنده داستانهاي كوتاه باشد. بيشتر داستانهاي او به فارسي هم ترجمه و منتشر شدهاند. كتاب «عدالت در پرانتز» (ترجمه مژده دقيقي، نشر نيلوفر) يكي از بهترين اين ترجمههاست.