راه بيبازگشتِ انديشيدن
ميلاد نوري
فراز و فرود تاريخي، ساختارها را بر افراد تحميل نميكند چراكه خود ايشان بخشي از اين فراز و فرودند. ساختار را همين كساني ميسازند كه در ميان آن گرفتار شدهاند. نسبتي دوسويه ميان جزء و كل برقرار است. بسياري از مردمان نميدانند كه چرا زندگي ميكنند و شايسته كدام مسير و غايتند؛ اينها رنجكشانياند كه حاصل دسترنجشان ناني است كه بر سفره ديگران است؛ ديگراني كه بر اسب ناداني ايشان ميتازند. كسي را ياراي آن نيست تا اين اسب را به زير كشد زيرا اگر لب گشايد و از جايگاه پر از رنج آنان سخن گويد، اول كسي كه بر او خواهد آشفت همين رنجورانند كه ناداني خود را ميپرستند. ايشان دشمن هر كسياند كه بيچارگيشان را گوشزد ميكند.
ساختارها «انديشه» را به انزوا ميرانند؛ كساني به دشمني با آن برميخيزند، انديشه را به سُخره ميگيرند و هرگونه تلاش براي «فهميدن» را رنج بيحاصل ميدانند، حال آنكه رنج «ناداني» را انكار ميكنند. اگر روزي فروغ انديشهاي در ذهن كسي بدرخشد كه به هزار جان كندن، ارمغاني براي جانهاي آگاه آورده است، پاسبانِ باورهاي مألوف بر آن ميشود تا اين شمع را فروكشد. آن رنجوران و اين پاسبانان براي كشتن انديشه همداستانند. آن يكي از خوابگردي خود آسايشي ساخته و اين يكي از پاسباني خود منزلتي فراچنگ آورده است.
كساني نيز نظارهگر خويشند. هر روز هزار بار از آنچه داشتهاند، ميگسلند و راه نو ميجويند. انديشمندان در افق انديشههاي نو سير ميكنند؛ افقي سوي بينشهاي مألوف است. ايشان را ياراي سخن نيست اما قدرت سكوت نيز ندارند؛ اگر دم دركشند با وجدان خويش دست به گريبانند و اگر سر بر كنند، گرفتار طعن كساني كه نينديشدن را پيشه كردهاند؛ كار ايشان ستيزه كردن با عادتها و فراخواندن به راه بيبازگشت «انديشيدن» است.
انديشه راه بيبازگشتي است زيرا از سنخ «شدن» است. آن كس كه ميانديشد، آرام نميگيرد و باز نميايستد؛ از اين روست كه به سخنان مشهور و مقبول دل خوش نميكند و چيزي را مسلم نميانگارد. پيروان باورهاي مألوف اينان را دشمن ميدارند. «دوستداران دانايي» اگر بهراستي شايسته اين عنوان باشند، دوستداران سلوكي ناتمامند؛ آنان در هيچ مقامي سكني نميگزينند و مردمان را نيز از سكونت بر حذر ميدارند. اما مردمان، چه آنان كه به ناداني خود خرسندند و چه آنان كه از اين ناداني جايگاهي يافتهاند، خواهان سكوت و سكونتند. ساختاري كه فروغ انديشه را ميكشد، زاده اين همداستاني است.
كساني كه در باورهاي مألوف قراري يافتهاند در عمارتي منزل دارند كه هر روز بيسامانتر ميشود؛ اما چنان سر در گريبان خويش دارند كه فرسودگي آن عمارت را درنمييابند. آنكه ميانديشد، دلنگران روزي است كه آن عمارت تبديل به ويرانهاي شود و سكونتيافتگان را دفن كند. «دوستدار دانايي» همسفر خستگيناپذير «وجود» است. چنين مسافري، خودش را در تاريخ باز ميخواند و به تاريخِ خودش ميانديشد؛ غايت چنين مسافري، جز آن نيست كه «خودآگاه» باشد و در ساحت «خودآگاهي» نسبت عقلاني با هستي، جهان و انسان برقراركند. «دوستدار دانايي» هر روز عمارتي ميسازد تا از فرو ريختن عمارتهاي فرسوده ايمن باشد. او به «هستي» ميانديشد و هر دم در زمانه و زمينهاي كه دارد نسبتي نو با آن برقرار ميكند؛ او ديگران را نيز به بازانديشي در خويش و بازسازي عمارتهاي فرسوده فرا ميخواند. همين تلاش است كه او را وادار به نقد ساختارها ميكند. او رنجوري رنجكشان و بيچارگي ايشان را درمييابد و همو است كه ايشان را تشويق ميكند تا نسبتهاي نو بسازند و ساختارها را از نو برنهند. صداي چنين كسي، نداي «خودآگاهي» است.
ساختارها و نهادها را آدميان ميسازند و خود در ميان اينها گرفتار ميشوند؛ هيچ چيز فريبندهتر از باورهاي مألوف نيست و هيچكس فريفتهتر از كسي نيست كه با جهل خويش آرام گرفته است و هيچكس فريبكارتر از آن كس نيست كه از نردبام اين جهل بالا ميرود تا براي خود منزلتي به ارمغان آورد. سقراط كه نداي جاودانه «خودآگاهي» در گوش تاريخ است، جانش را در ستيزه با اين فريب و فريبندگي و فريفتگي داد؛ او را پاسداران باورهاي مألوف و الفتگرفتگان ناداني كشتند؛ دعوت به انديشيدن، دعوت به واسازي عمارتي است كه آدميان ساخته و ميسازند، عمارتي كه با آسوده خاطري و فراموشي روي به ويراني مينهد.
جهان جلوهگاه «وجود» است و هر روز نو ميشود. هر جلوه «وجود» زمانهاي ميسازد و هر زمانهاي مستلزم ساختاري است. هر ساختار بر بينشي استوار ميشود و كساني كه نميانديشند و بر بينشهاي مألوف دل خوش ميكنند، ساختارهاي فرسوده را بازتوليد مينمايند؛ ساختارهايي كه جز رنج روزافزون حاصلي ندارد. انسان در جهان زاده ميشود؛ پيرامون او همهاش زمان و مكان است، او در ميان نسبتهايي جاي ميگيرد كه هويتش را ميسازند. هستي از دريچه همين نسبتها جلوه ميكند. فرآيند دروني جهان سر از «آگاهي»
بر ميآورد. با اين حال فقط كسي كه ميانديشد در مقام «خودآگاهي» ميايستد.
زندگي در فراز و نشيب نسبتهاي تاريخي جريان مييابد؛ در اين فراز و نشيب تاريخي، انسانها ساختارهايي ميسازند تا ضمانت «آگاهي» و «آزادي» ايشان باشد؛ اما اينها تعادل خود را
از دست ميدهند. فرسودگي ساختار، آگاهي را به ناداني و آزادي را به انفعال حوالت ميدهد و اين خود ناشي از آسايشطلبي عقل است كه سر در گريبان خويش دارد. «دوستدار دانايي» «افسردگي عقل» را درمييابد؛ او «خودآگاهي» زمانه خويش است؛ پس مردمان را به «انديشيدن» فراميخواند تا براي بهبود شرايط و كاستن از رنج هستي گامي بردارند. اما دريغ كه دشمن ايشان همان رنجورانياند كه از فقدان انديشه رنج ميبرند و نيز كساني كه از ناداني آنان جايگاهي يافتهاند.
مدرس و پژوهشگر فلسفه