• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۲۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4675 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۴ تير

در باب «درباره بي‌كرانگي»

قانون اول روي اندرسون

احسان زيورعالم

در صحنه‌اي از فيلم «درباره بي‌كرانگي» پسر و دختري در برابر هم نشسته، دور و برشان مقاديري كتاب و يك تلسكوپ به سوي جهان بيرون پنجره با زاويه‌اي كه در تمام فيلم چشم شما را به خود معطوف مي‌كند. نگاه دوربين به سمت نقطه‌اي است كه همواره در فيلم حضور دارد. چيزي كه از آن با اصطلاح پرسپكتيو تك ‌نقطه‌اي ياد مي‌شود. نقطه‌اي يكتا و يگانه در تمام قاب‌ها. پسر بدون آنكه به دختر نگاهي بيندازد و سري بلند كند از روي كتاب مي‌خواند و دختر با آنكه گويي به پسر مي‌نگرد، چشمانش تصويري ديگر از نگاه عبور مي‌دهد. پسر در باب قانون اول ترموديناميك مي‌گويد، جايي كه فيزيكدانان دريافتند، انرژي از ميان نمي‌رود و صرفا از شكلي به شكلي ديگر تغيير حالت مي‌دهد. انرژي گرمايي بدل به انرژي مكانيكي مي‌شود و اين اصل بقاي انرژي است. 

از ديد ترموديناميك يك سيستم برآمده از يك چرخه گرمايي دارتي انرژي دروني با علامت U است كه مقداري است ثابت. اين مقدار در برهم‌ كنش با محيط تبديل به كار مي‌شود و شكل انرژي دگرگون مي‌شود. به نوعي انرژي از سيستمي به سيستمي ديگر منتقل مي‌شود و مجموع انرژي انتقالي و انرژي باقي‌مانده كماكان U است. انرژي باقي مي‌ماند؛ اما براي ما در قامتي تازه ظهور و بروز دارد. حالا گويي در فيلم روي آندرسون هم چنين است. قانون اول ترموديناميك بر فيلم حكومت مي‌كند. نام فيلم هم بر اين مفهوم پافشاري مي‌كند:«درباره بي‌كرانگي». انگار قرار است آندرسون نشانمان دهد چگونه انرژي ثابت جهاني در تمام اين ميلياردها سال شكل‌گيري جهان هستي، مدام از شكلي به شكلي ديگر تغيير يافته و در نهايت هماني است كه بوده، يك بي‌كرانگي كه ما در دلش زيست مي‌كنيم و حواسمان نيست كه اين نيروي جاري ميان پرده‌هاي پي‌درپي زندگي همان انرژي اوليه است.
ابتداي فيلم، مردي همراه زن بر فراز شهري پرواز مي‌كند. شهر چندان آشكار نيست. چند اسم و مردي از پلكان بالا مي‌آيد و رو به دوربين درباره رابطه‌اش با مردي مي‌گويد كه در تعقيب اوست. او مي‌گويد با وجود آنكه با مرد حرف مي‌زند، جوابش سكوت و رفتاري است سرد. زاويه دوربين خاص است، شبيه نقاشي‌هاي پيشاامپرسيونيسم، واجد يك پرسپكتيو تك ‌نقطه‌اي كه در نقاط طلايي تصوير مستقر شده است. شما به خوبي مي‌بينيد كه چگونه دوربين نگاه خيره كج‌واره‌اي به سوژه‌هايشان دارد. انگار دوربين سوژه‌اي است مشخص در يك سالن تئاتر كه صندلي‌هاي كناري را انتخاب كرده و مي‌خواهد از يك زاويه به جهان روي صحنه بنگرد. سكانس كه اساسا يك نماي طولاني است، جاي خود را به سكانس ديگري مي‌دهد و همه ‌چيز همان است. همان چرخه، همان سيستم، همان پرسپكتيو و همان نقطه: اصل بقاي نما. فقط شايد آن راوي پرحوصله آندرسون، كه پشت دوربين ساكن و صامت نشسته است، جناح سالن تئاتر را تغيير دهد و از چپ به راست برود و آن پرسپكتيو تك‌ نقطه‌اي از نقاط طلايي راست به چپ عزيمت كنند. حالا ما با فيلمي طرفيم كه صرفا قاب‌هايش تغيير مي‌كنند. گويي شما در موزه وارد شده‌ايد و نقاشي‌هايش به جاي جامد بودن، سياليت پيشه كرده‌اند. 
ولي هدف از اين شكل‌گرايي چيست؟ در زمانه‌اي كه فُرم به مثابه ابزار بياني، آن هم با سبك و سياق ساختارگرايان گذشته، از آن جنس متريك و اندازه‌گيري شده ديگر دمده شده است، آندرسون به دنبال چه چيزي است؟ پاسخ براي من در قاب‌ها، در انجمادها، در پس‌زمينه‌ها و در كنش‌ها يافت مي‌شود. آدم‌هايي كه سرشار از بن‌بست‌اند. همان طور كه راوي مي‌گويد، دختري مي‌شناسم يا مردي را مي‌شناسم. اينان نه نامي دارند و نه نشاني. صرفا جنسيتي دارند و از قضا شغلي به خصوص آنجا كه مي‌گويد، پزشكي مي‌شناسم. آدم‌هايي كه هويتشان تقليل يافته به چند شاخص است. شاخص‌ها گروهي اسمي‌اند كه بدون مورد اشاره خود هيچ ارزش و معنايي ندارد. يك هويت بايد حامل آن باشد و آدم‌هاي آندرسون در قاب‌ها صرفا يك پزشك، يك مرد يا يك دخترند. آنان هيچ ارتباطي با دنياي بيرون از خودشان ندارند. در آن قاب‌ها اسير شده‌اند. نمي‌توانند حرف بزنند، نمي‌توانند كنشي داشته باشند و خردشان پاسخي براي اين وضعيت عجيب ندارد. همانند كشيشي كه در خواب خودش را در قامت مسيح مدرن مي‌بيند؛ ولي باوري به مسيح ندارد و براي درمان بي‌ايماني خود به سراغ پزشك مي‌رود و در نهايت از مطب بيرون انداخته مي‌شود.
جهاني كه در آن اصل بقاي نما حاكم است، جهاني است فروريخته. يك ويران‌شهر كه در آن اسارت نهاني حاكم است و آدم‌هاي به ظاهر سوژه، بدل به ابژه‌هاي نگاه كج‌وار شده‌اند. در اين ميان تنها آن مرد شناور در هوا گويي بيرون از اين دايره است. در سكانسي كه پرواز طولاني مرد به نماي درآمده، زير پايش شهري است عظيم، متروپوليسي با سازه‌هاي متكثر و غول‌آسا؛ اما فروريخته و نابود شده، همان ويران‌شهري كه ديگر جايي براي زيستن نيست. گويي آدم‌هاي اسير در قاب‌ها در اين ويرانشهر زيست مي‌كنند. ولي آنان را خبري نيست از اين همه ويراني، ويراني‌اي كه از درون ديده نمي‌شود و در كنش‌هايشان اما متجلي مي‌شود. مردي كه در اتوبوس مي‌گريد و كسي «محل سگ» هم به او نمي‌گذارد. با چه جهاني روبه‌رو شده‌ايم؟ جهاني كه پسري مي‌شناسيم و او در عشق نمي‌تواند موفق شود.
اصل اول ترموديناميك حالا مشمول حال آدم‌ها هم مي‌شود. آنان بسان هم در يك سيستم رفتار مي‌كنند. يك انرژي دروني از قضا منفي به شكل ثابت احاطه‌اشان كرده و رهايشان نمي‌كند. انرژي از چرخه‌اي به چرخه‌اي ديگر منتقل مي‌شود و صرفا شكلش عوض مي‌شود؛ اما كماكان انرژي منفي است. آدم‌هايي كه شبيه هم مي‌شوند، كنش‌هايشان منهدم مي‌شود و وجودشان فرو مي‌ريزد. حالا اين انرژي ثابت، ويران‌شهر پيش‌ روي ما را مي‌سازد. يك بي‌كرانگي از آدم‌هاي بي‌شكل برخلاف جهان فرم‌گراي فيلم. آدم‌هاي بي‌مقصد و البته بي‌مبدا. اين هم از مصاديق چرخه است كه نمي‌توان برايش نقطه شروع و پاياني در نظر گرفت. راهكار گويا آشوبي است كه سيستم دركش نمي‌كند و اين فيزيكي ديگري است و مقال ديگري مي‌طلبد.


از ديد ترموديناميك يك سيستم برآمده از يك چرخه گرمايي دارتي انرژي دروني با علامت U است كه مقداري است ثابت. اين مقدار در برهم‌ كنش با محيط تبديل به كار مي‌شود و شكل انرژي دگرگون مي‌شود. به نوعي انرژي از سيستمي به سيستمي ديگر منتقل مي‌شود و مجموع انرژي انتقالي و انرژي باقي‌مانده كماكان U است. انرژي باقي مي‌ماند؛ اما براي ما در قامتي تازه ظهور و بروز دارد.  حالا گويي در فيلم روي اندرسون هم چنين است. قانون اول ترموديناميك بر فيلم حكومت مي‌كند. نام فيلم هم بر اين مفهوم پافشاري مي‌كند:«درباره بي‌كرانگي». 

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون