• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4682 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۱۲ تير

يادداشتي بر مجموعه داستان «واجد شرايط مرگ» نوشته آرش دبستاني

انسان به مثابه شيء

محمد اكبري

«واقعا زمان زيادي نداشتم. فقط از فروشنده متحير خواستم به اين نكته توجه كند كه همه چسب‌ها از يك مارك باشند. اين ‌طور مي‌توانستم مطمئن باشم كه دو نوع تكراري نمي‌خرم. ماركي را انتخاب مي‌كردم كه سابقه كارخانه‌اش بيشتر و توليداتش متنوع‌تر بود. يك چرخ‌دستي كامل پر كرديم و سمت صندوق رفتيم. مرد فروشنده كه جليقه قرمز تبليغاتي فروشگاه را به تن داشت، جلو صندوق گفت دستمال كاغذي نمي‌خواهيد؟ و من گفتم نه، ممنون.»

مجموعه داستان «واجد شرايط مرگ» نوشته آرش دبستاني، چاپ انتشارت گوشه، پيش از آنكه انسان را واجد مرگ كند به شيء تبديل مي‌كند. انسان به مثابه شيء. در غالب 16 داستان اين مجموعه، انسان استحاله نمي‌شود بلكه اثرش به اشيا منتقل مي‌شود و بدين‌گونه اشيا مقداري از روح فرد را مي‌گيرند. به نوعي، اشيا در غياب فرد زندگي مي‌كنند و مسووليت بقيه اتفاقات را به عهده مي‌گيرند و اين زيست جاودانگي پيدا مي‌كند، انگار بايد همه ‌چيز تثبيت شود تا فرد بماند.«آن وقت روي كاناپه‌اي كه سال‌ها، هر وقت به ديدنش مي‌آمدم، رويش مي‌نشستم و روبه‌رويش به صحبت‌هايش گوش مي‌دادم، چسب ريختم. با احتياط نشستم. اول دستم را روي دسته مبل و بعد پشت موهايم را به پشتي چسباندم. آن وقت با تنها دست آزادم، تيوپ چسب را توي دستم فشار دادم. با آنچه باقي مانده بود و توي دستم ريخته بود، دستم را آهسته روي صورتم گذاشتم. بعد كمي فشار دادم و بي‌حركت ماندم.»دبستاني وسواس عجيبي دارد براي سكون و سكوت اشيا در غياب زندگي به هر قيمتي. سكوتي كه مي‌خواهد روح داشته باشد و زندگي كند. در نبود انسان، اشيا ادامه‌دهنده ذره ذره او هستند. هر شيء انگار تكه‌اي از فرد را در بر مي‌گيرد و در لفافه‌اي مي‌پيچد براي ماندن. اين وسواس آنقدر دامنه‌دار مي‌شود كه اشيا به مرغوب‌ترين وضع ممكن در جايشان تثبيت مي‌شوند. انگار اشيا بايد بار زندگي را به دوش بكشند. در دنياي داستان‌هاي دبستاني زمان مي‌ايستد و نمي‌ايستد.«وقتش بود كه با چسب‌هاي مايع، ليوان روي ميز گرد و قاشق چايخوري و در قابلمه كنار ظرفشويي را سر جايشان بچسبانم. جعبه‌هاي قرص، همان‌ طور دست نزده، رديف پاي تخت و پتو از كنار تخت افتاده بود پايين. زير تمام پايه‌هاي صندلي و ميز ناهارخوري و زير فرش را با دقت چسب ريختم كه خوب بچسبند. بعد سراغ در نيمه باز بالكن رفتم. آن را همان طور كه بود، چسباندم. همه كابينت‌ها را هم در همان حالت‌هاي بسته و نيمه‌باز چسب زدم و بي‌حركت شان كردم.» توجه به جزييات نه تنها اشيا را سربلند مي‌كند، انسان را در سرازيري شيء شدن قرار مي‌دهد، جسمي ساكن و ساكت و بي‌روح. تبديل شدن اشيا به آدم آهني كه در تقلاي انسان شدن و پيدا كردن روح است. گويي غروري شكسته در مسير احيا شدن. همانقدر كه اشيا روح پيدا مي‌كنند، انسان به شيء شدن نزديك مي‌شود و اشيا هستند كه جلوه پيدا مي‌كنند، ديده مي‌شوند و خودخواهانه تصميم مي‌گيرند، گويي انسان در خدمت اشياست نه اشيا در خدمت انسان.«يكي از پروفسورها بلند مي‌شود، دست بيمار را مي‌گيرد، بالا مي‌برد و سر جايش برمي‌گرداند. يك چوب معاينه برمي‌دارد و دهان بيمار را باز مي‌كند. با چراغ، نور توي چشم بيمار مي‌اندازد و توقع دارد بيمار از نور متمركز افتاده توي چشمش ناراحت نشود. بعد چيزي يادداشت مي‌كند. پيش بقيه مي‌رود و به آنها چيزي مي‌گويد. پروفسورها يكي، يكي بلند مي‌شوند. تك تك بيمار را مي‌چرخانند، دو لنگش را باز مي‌كنند، توي گوش‌هايش را نگاه مي‌كنند.»آدم‌ها در داستان‌هاي دبستاني به راحتي بازي مي‌خورند و به بازي گرفته مي‌شوند اما اشيا نه تنها بازي نمي‌خورند، مقدس‌تر مي‌شوند در غياب آدم‌ها. اين تبديل موقعيت مي‌تواند، پدر را در داستان «مرحله بعدي» در بازي كامپيوتر تثبيت و تكثير كند و به بازي بگيرد و آدم‌هايي را كه وارد آن بازي كامپيوتري مي‌شوند، بازي دهد. زمان براي پدر مي‌ايستد اما بازي ادامه پيدا مي‌كند، تكثير مي‌شود و به نحو سعادتمندانه‌اي ابراز وجود مي‌كند، تكميل‌تر مي‌شود و گام به گام مي‌تواند كاربردي‌تر شود. «فقط يك مرحله ديگر را بايد طراحي و اجرا مي‌كردم تا بازيكن به مرحله آخر برسد. همه‌ چيز آن بيرون حركت مي‌كرد. وقتي صبح بيدار مي‌شدم از خاك معلقي كه توي نور معلوم بود، متوجه مي‌شدم، پدرم جابه‌جايي‌هايش را كرده و خوابيده.»پدر براي هميشه خوابيده بي‌آنكه آب از آب تكان بخورد. پدر بازي مي‌خورد. اشيا بزرگ‌نمايي مي‌شوند و برجسته. فرد در خدمت اشيا. اصلا براي آنها. دبستاني دست خواننده را باز مي‌گذارد براي شيء شدن، يقه‌اش را نمي‌گيرد اما ذات داستان‌هاي اين مجموعه كاركرد خودش را دارد و اين بي‌تفاوتي را نويسنده مي‌تواند در ذهن خواننده بنشاند و به نوعي داستان در ذهن خواننده نفس بكشد.«متوجه شدم پدر به اسباب و اثاثيه گوشه و كنار خانه مشكوك شده و همه‌شان را كمي جابه‌جا مي‌كند. گلدان اول هفته وسط ميز ناهارخوري بود، وسط هفته سر ميز و آخر هفته نزديك به وسط. قوطي واكس كفش و سطل آشغال و جاي روزنامه‌ها دايم در حال چرخيدن بود.»گويا ذهن هر جا هست يا مي‌تواند باشد بايد پرتاب شود طرف شيء شدن و در آنجا جاي بگيرد و نگاه شود و همين نگاه تكميل‌كننده داستان باشد. به واسطه اين تدبير داستان‌ها جلو مي‌روند.«من تمام عمر جوش‌هاي صورتم را جلوي همه چلاندم و لذتش را بردم. همين انگار حرص بعضي‌ها را درمي‌آورد و همين باعث شد كه من شبيه چاله چوله‌هاي سطح ماه شوم. حس دست كشيدن به توپ گلف. يك جور سفتي حرص درآور. براي همين هم مرا كاشتند وسط زمين چمن يكدست سبز گلف.»اشياي مقدس اشخاص را كنار مي‌زنند. درد مشترك را در خود متمركز  و سكون زمان و ايستادن و نايستادن زمان را گوشزد مي‌كنند و در كالبد مادي‌شان چيزي دارند، فراتر از ماده. انگار مي‌خواهند با خواننده حرف بزنند و گفت‌وگو كنند در غياب گپ و گفت آدم‌ها كه نيست و تمام شده‌اند در گذشته عزيز.«من و همسرم يك روزي فكر كرديم همه آدم‌ها دوست دارند از بعضي چيزها بيشتر محافظت كنند. حالا نه اينكه خيلي هم آن چيز گران‌قيمت باشد، نه، شايد شيء بي‌ارزشي كه با گذشت زمان ارزشمند شده، يك‌جورهايي دوست داشتني شده.» يا «انگار همه‌اش نگران بود كه گمش كند و يكهو ببيند سر خورده توي يكي از بطري‌ها و همان تو مانده.» يا «من بايد توي كابيني كه برايم تعبيه شده بود، مي‌رفتم و مشتري در كابين كناري‌ام مي‌نشست. آن وقت در تاريكي مطلق از پنجرهاي كوچك به حرف‌هايش گوش مي‌دادم.» انگار زهدان مادر مي‌شود. بطري و كابين كاركرد پيدا مي‌كنند، زندان دوست‌داشتني. «آيا انسان مي‌تواند 70 شبانه‌روز در كپسول بخوابد و هنگام پياده شدن دچار ضعف‌هاي جسماني نشود؟»گويا ذهن هر جا كه هست بايد پرتاب شود به طرف شي‌ء شدن. 
دبستاني خطر سقوط را گوشزد مي‌كند يا صعود را در جان دادن به اشيا و بي‌جان كردن جانداري كه ديگر تاريخ مصرفش ته كشيده اما بايد يك گوشه‌اش بماند در تاريخ آدم‌هاي پيرامونش. گويا روح فرد اگر در شيء نماند يك جاي كار مي‌لنگد و بايد زندگي در شيء تكميل شود و بماند. بايد اثر ماده بر جسم حفظ شود.«آنچه روي بدن من چاپ شده، پاك نمي‌شود. پاك شدني نيست. چنان به خوردم رفته كه اگر پوستم را هم بكنند، روي ماهيچه‌ها و ديواره رگ‌ها پيدايند. نوشته‌هاي به‌درد نخور. نوشته‌هايي كه من فقط از روي وسواس مي‌خواستم، پرينتي از آنها بگيرم كه اگر زد و برق رفت يا نمي‌دانم از هاردم پاك شد، دستم به جايي بند باشد... اين اولين شب زندگي من است كه درون پرينتر گير افتاده‌ام. سگك كمربندم نه مي‌گذارد بقيه آنچه مانده، رويم چاپ شود نه مي‌گذارد برگردم بيرون.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون