• ۱۴۰۳ شنبه ۱۵ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4751 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۳ مهر

بادكي بهشتي از سرِ باران مي‌آمد كه بوي خاك‌ تر مي‌داد

آهِ بزكوهي به وقت باران‌هاي «شاهيرمَه»

احمد دادخداپور

 هنگام مغرب، عليتو با بچه‌ها كه رفته بودند بزها از رود «جغين» گز* دهند، برگشتند، وقتي عليتو رسيد دمِ كپرشان، نمِر* از كپر به در شد، موي روي‌اش بند نزده بود* رو سيه‌تر نشان مي‌داد،

رو كرد به عليتو:

عليتو مادر، رو به كپر بزرگ، درمُدبخ* يك بز كوهي است، ميا، درد زايمان دارد. از «ورشك» آمده.

عليتو حيران به مدبخ نگاه كرد، گودال دهان مدبخ پراز آبِ زردي بود كه از حصيرها چكيده بود، دود از دهان از كپر بلند بود، ذِكرِ* چند زن از درِ مُدبخ بود.

- شكار به كپر ما آمده؟!

- ها مادر شاهيرمه است، اين مدت ميزايند بدبختان، گمانم درد زاييدن كورش كرده، آمده به كپر ما.

برقي درِ آسمان شكست كرد، پولك طلايي دماغ نمِر برقك زد، باران به ورشك پناه كرده بود و به سمت «سهيلي» مي‌رفت. باران سهمناكي بود نيلِ نيل. بادكي بهشتي از سرِ باران مي‌آمد كه بوي خاك ‌تر مي‌داد و «نوآب».*

گوشه‌اي از باران به شكل ناپيدا و كم به «ديمبكي» آمده بود، تُرُپ تُرُپ بنا كرد به ريختن، ذكرش روي خاك و سرِكپرها شد.

عليتو با پشت دست آب بيني آويزانش به روي گونه كشاند و گفت: كو بينمش؟

- نه مادر، حلال گوشت است، مرد كه بيند نمي‌زايد شرم مي‌كند، قربان سرت.

مادر دست كشيد به موهاي نمناك و خاكي پسرش

تاب موها راست كرد و با پر چاروك*اش آب بيني‌اش گرفت، نور فانوس‌هاي آبادي يك به يك از حصير بلند كپر‌ها روشن مي‌شد.

حالا باران نرم‌بار بود. برق زد سرِ ورشك دود از كوه به آسمان رفت، رعد به زمين زير پا لرزك داد. نمر دست گرفت روي درِ عليتو.

- يا جناب ِعلي، رودم دلش مي‌تركد از اين رعد‌هاي سهمناك .

دمِ پاهاي كوچك برهنه عليتو و كوش*‌هاي كهنه نمر آب روان بود.

عليتو روي كوچك‌اش* به مادر كرد

- بابا آمده از شكار؟ شكار زده؟

نمر گيس نبافته‌اش به دلِ چاروك پناه كرد، بند لچكش زيرِ چانه خوب كرد و به نيل باران كه سمت سهيلي رها مي‌كرد چشم چرخاند، در چهره‌اش غم ظاهر بود، دوباره دست به سر پسرش زد و دهان سپيد كرد*:

- شكار زده داده به دست بِراهيم، خودش رفته به نخلستان‌ِ كلوتك، وجب گاه‌هاي جوي بندد تا نرم بار خراب شان نكند، امشب به ديمبكي نمي‌آيد، در «تاريك ماه» و نرم‌بار نمي‌شود آمدن.

- عليتو رو به در كپرِ بزرگ، كباب شكار است نوش جان كن.

دهان عليتو گريه‌اي*مي‌شود كه امشب در پتوي پدرش نيست كه دست به پشت كمرش مالد و چيچكايش*گويد.

نمر گفت: گريه مزن پسرم. ماشاءالله نره شيري. رو به كپر، آدم‌ها به آنجايند، كباب جو*.

- عليتو پدرت دُرمحمد مي‌خواهد رود به جاسك.

- عليتو پدرت مي‌كشيم.

- .....

وقتي مي‌خواستند به عليتو اذيت و آزار كنند اين طورش مي‌گفتند. عليتو سر مي‌زد به خاك و سنگ و گريه مي‌زد گُل به گُلِ سرش باد مي‌كرد، خون مي‌شد ولي دست نمي‌كشيد، گاهي آنقدر سرش آسيب مي‌ديد كه به ماشينش مي‌كردند و به بهداري جاسك مي‌بردندش.

دُرمحمد هر جا مي‌رفت عليتو به شانه‌اش سوار بود.

خلق مي‌گفتند: درمحمد، عليتو زن دادني است به كولش مي‌كني؟

- طايفه، چه كنم اولادم يكدانه است مالِ‌الله.

عليتو آمد سمتِ كپر بزرگ، كوش‌هاي چهار- پنج نفر به دهان كپر بود. از حصيرهاي روپوش كپر آب مي‌چكيد داخل‌شان. بوي ترياك بود، دود از دهان كپر در هواي باران، آرام به آسمان مي‌شد. عليتو شرمگين به كپر شد.

آدم‌هاي آبادي به كپرشان بودند، شكار تكه تكه مي‌كردند، تكه‌هاي سرخ - سياه شكار در دستان پيربخش و چراغ سرخ مي‌كرد.

پيربخش گفت: يا الله عليتو، جوري؟ تياري؟ تو هم مثل پدرت ميرشكار مي‌شوي؟ نظرخدا، دُرمحمد پنجاه به بيش شكار زده.

براهيم كه سيم ترياكي در زغال‌هاي سرخ كرت جا مي‌داد و دود ترياك از ريش و سبيل زردش نرم نرم بيرون داد و گفت: دُرمحمد يك شكاري زد بهِ سالي قديم از ورشك، عذابِ تو، هر شاخ‌اش قد ِلِنگ‌ات مي‌شد.

چهره آدم‌هاي دستار به كله سر نور آتش پناه - ظاهر مي‌شد.

عليتو دستان كوچكش گرفته بود سمت آتش كه گرم‌شان كند و از دهان كپر به بيرون نگاه مي‌كرد، آب از حصير دهان كپر مي‌چكيد در كوش‌هاي چراغ.

آن طرف‌تر حباب‌ها روي آبِ روان سر به نيست مي‌شدند. كنده كهورها شبح نما بود در تاريكي.

- عليتو بابا، اين پوست شكار بر به آن كهور دست چپ آويز كن، رو به آبادي.

بيگاهان درمحمد كه از شكار مي‌آمد، پوستش مي‌كند مي‌داد دست عليتو، عليتو پوست دست مي‌گرفت، از ميان آبادي گز مي‌كرد.

- عليتو درمحمد شكار زده؟

- ‌ها

- نظرخدا، ديده‌اش درخشان، پس بهره ما طايفه؟

- جام‌تان آوريد و بهره‌تان‌گيريد.

به هر درخت كهور يك پوست شكار آويزان بود رو به آبادي پوست آهو، ميش، قوچ، بز.

عليتو دلتنگ پدرش بود تگرگ نشود، كپرك نخلستان كلوتك زور تگرگ ندارد.

شابون لنگي چارخانه زده بود و چشمان كنجي*‌اش به دستان چراغ و پيربخش بود كه گوشت تكه تكه

كردند. سر دماغش بس كه تنباكو به دماغ مي‌زد سبز شده بود، شابون دمِ گوش براهيم گفت: بيچاره عليتو بي‌خبر است كه درمحمد اين اتفاق سرش آمده.

حالا باران فقط چند ترپ ترپ به سر كپر مي‌زد يك رعد از سمت كوه ورشك بود يكي از سمت سهيلي.

آب جغين خروشش تندتر شده بود، ناله‌اي ضعيف و گفت‎وگوي زنان حالا شنيده مي‌شد.

براهيم مثقال قهوه - سياهِ ترياك سفت‌تر كرد به پشت قاشق و داد زد:

- نمر خالوزا پوست چسبان به جان‌اش، غلتانش. پوست كه گيرد دوا مي‌شود.

نمر جواب داد: چشم، طايفه، هنوز نزاييده.

براهيم بچه خند كرد پيربخش به سيخ‌هاي گوشت نمك مي‌زد.

شابون گفت: براهيم عموزا، يك قلم ترياكي براي من هم پيچ.

چراغ چوب‌هاي هيزم كوچك مي‌كرد، جواني خوش مجلس بود زبردست و چالاك، هيزم كلفت كه زير پا مي‌انداخت دونيم مي‌شد؛ در حالي كه گرم شكستن بود، دهان سپيد كرد:

- قصيده كن براهيم چطور شد اين اتفاق؟

براهيم قلم مي‌پيچاند*، سيم در زغال‌ها سرخ بود، انگار از خدايش باشد كه قصيده كند سرخوش بود از ترياكي كه مي‌كشيد و كباب شكاري كه به راه بود:

«سحرگاه من و درمحمد، نانكي و كمي خرما برداشتيم و به طرف ورشك شديم، ابر نرم بار شاهيرمه به بالا بود، ديشبش نرم بار ريخته بود هواي پيغمبري بود، نرم بادي مي‌آمد و بوي نوآب از دره‌ها و گزها و كهورهاي‌تر مي‌آمد. خفيف به شانه درمحمد بود، توشه راه، دست من. دُرمحمد از جلو و من از پِي، رفتيم و رفتيم تا رسيدم به گردنه «تيپرزخ» درمحمد به شكار دوربين مي‌كرد.

بر جمال پيغمبر صلوات، تمام مُلك زيرنظر بود، خواهر خواهر* روشن، رود و دشت به زير آب بود.»

انگشتش زد روي قاشق، ترياك پخش شده گرد مي‌كرد.

شابون شانه از جيب در آورده و موي‌اش شانه مي‌كرد موها مي‌زد به دنبال.

برقي به نيل شبِ باران شكافت، تپه‌هاي نزديك كوه ورشك از دهان كپر ديده شد ِ رعدي از وسط آسمان به كناره‌هاي آن كشيده شد .چِرِك چِرِك ِ هيزم‌هاي تازه آتش گرفته بلند بود.

- عليتو برو سرِ هيزم‌ها چند‌دار بياور، اين دارها بس نمي‌شوند.

گفتِ* چراغ بود كه به آتش كباب‌ها مي‌رسيد.

عليتو بيرون آمد شب تاريك ماه چشم به چشم نمي‌شد ديدن، خاك زير پايش‌‌تر و سرد بود آمد،كنار مدبخ كنجي كه حصيرها از هم جدا بودند جاي چشمي باز كرد به داخل كپر، چهره زينبو،گلي و درّي، زنان همسايه سر نور آتش تاريك روشن مي‌شد. نمر در هاون دوايي خرد مي‌كرد، زن‌ها كمك حالش بودند... شكار آن طرف كودون* پتوي‌اش به رو بود، كمي از قسمتي جانش از پتو بِدر بود، پوست بز سرخِ قهوه‌اي بود ناله مي‌زد، زينبو دست انداخته بود داخل پتو و به جان‌اش زور مي‌زد، شكار ناله مي‌زد.

عليتو فكر كرد اگر پدرش به كپر بود، مي‌كشتش.

عليتو روان شد به سمت هيزم‌هاي بُنِ كنار، به آن تاريكي دست دستك كرد روي كوت هيزم‌ها، گوشه‌اي از آسمان يكدم امان نبود از برق.

چند هيزم دست گرفت، قطره‌اي آب از كنار چكيد. روي دستش، در تاريكي به كلوتك*چشم چرخاند، سيهِ سيه بود، ذكرِ ژامب ژامبِ جغين خوشِ خوشِ مي‌شد شنيدن، دارها آورد به كپر.

«سر اين تپه، سر آن تپه دوربين مي‌كرديم، شكار به چشم‌مان نيامد، هنگام چاشتگاه شد، گشنه شديم. نشستيم بُنِ كهوري، آبكي نوآب روان بود به كنارمان، چاشتكي و نمازكي كرديم، درمحمد دوربين كرد، يكدم گفت براهيم نيك اختري و تفنگ به شانه گرفت و شه گام* روان شديم.»

براهيم سيمِ سرخ كشيد روي ترياك، دود پررنگ به قلم شابون و براهيم رفت، براهيم فرياد كرد:

خالو زا به چه حال است شكار؟

نمر از مدبخ گفت:

- حالش تيار نيست، پناه بر خدا.

- اگر طوري شد خبرمان كن.

و قصيده‌اش پي گرفت: «درمحمد گفت طوري رويم كه باد بوي جان‌مان نبرد به شكار، تپه‌هايي دور زديم گوش‌هايمان از ِگل گران بود. عذابِ تو* شابون، در راه ديديم يك شكار زاييده بود، خون و جايگه ناخوشي‌اش هنوز مانده بود.»

شابون چشمان كجني*‌اش به سيخ‌هاي گوشت چرخاند و گفت: مي‌دانم شاهيرمه است، موسم زاييدن‌شان است، حالا بچه دارند كم‌كم به دمِ بهاريم، بچه ميزايند به بهار.

«سرِ كمينگاه كه شديم به درمحمد گفتم دست دار، مزن آه دارد به اين حال. بچه‌اش رفته بود زير مادر و پستان به دهان داشت، يكدم خيال كردم كه اولادم غلامك است به آغوش مادر.»

برقي تندي زد، داخل كپر هم نوراني شد، رعد ذكر يك تير برنو كرد. نرم بار ترپ ترپ به سرِ كپر بنا كرد به ريختن ... ناله شكار در باران ضعيف مي‌آمد.

عليتو دل قهر و سر پريشان شد كه مبادا تگرگ ريزد.

چراغ و پيربخش سيخ‌ها گذاشتند به آتش.

هفت - هشت سيخ بزرگ از گوشت ران و بردست و دل و جگر.

«درمحمد تفنگ خم داد و بردستش نشان گرفت، گفتم آه دارد درمحمد اين بيچاره شيرخوار است، اين بزك كوهي با عليتو فرق مدان.»

دُرمحمد گفت: هيچ مگو نامراد و ترومبغِ* تفنگش به دل كوهستان دست به دست شد.»

علي تو دهانش باز بود و به براهيم نگاه مي‌كرد.

- «عذابِ تو، سر شكار كه رسيديم حلال‌اش كنيم، بچه شكار بيچاره دهان برده بود به دهان خوني مادر. بز بيچاره مي‌غلتيد مثل اينكه دهان مشك باز كني، خون از جان‌اش مي‌رفت.»

پيربخش گفت: وي وي! دين دارد، وي وي.

چراغ گفت: والله جانم يك لحظه سرد شد، شاهيرمه بدبخت‌ها بچه دارند، خوب نيست اين مدت شكار زني آه دارند.

باران تند شده بود، بادي به باران تاب انداخته بود. هجوم مي‌كرد به كپر.

آتش ديوانه شده بود، سرِ باد شعله مي‌شد و از باران مي‌مرد. بوي كباب تند شده بود. گلاب مي‌ريخت بر زغال‌ها.

شابون گفت: اين ناشي آتش‌مان نكشد خوب است.

باران دهان مشكي شده بود بي‌امان مي‌ريخت، يكدم ذكرها دور شده بود و باد سرِ كپر مي‌جنباند.

حالا براهيم و شابون نشئه و دمساز بودند ولي براي طعم قصيده قلم مي‌گرفتند.*

- «القصيده، درمحمد كارد از كمر كشيد و حلالش كرد. بچه بيچاره‌اش به دورمان بيداد مي‌كرد، تند مي‌شد به بالاي تپه و مي‌آمد زير، مي‌آمد دورمان و باز رم مي‌كرد، بيچاره ديوانه بود، عذاب تو شابون، يكدم كه كنارمان پا كاشته بود و درمحمد سر مادرش مي‌بريد به چشمان خود ديدم بردست‌اش مي‌لرزيد.»

پير بخش گفت: حرام است اگر اين گوشت جوم، آه‌اش به بچه‌ام مي‌گيرد.

چراغ دهان سپيد كرد: حالا كاري است كه شده پيربخش، جو!

پيربخش گفت:«دل آدم كباب شد از اين قصيده. حُبِ جويدنم رفت» و دست از سيخ‌ها كشيد. عليتو كامل در قصيده بود، پدرش از اين قصيده‌ها زياد مي‌كرد، يك وقتي بچه آهويي شكار كرده بود كه يك هفته‌اي مي‌شد از مادر شده بود، صباحي گوشتِ نرم‌اش «زيرچايي*» جويده بودند.

براهيم گفت: دين‌اش به ميرشكار، آدم ترياكي از كباب نمي‌گذرد.

«درمحمد به من گفت كه مي‌تواني‌گيري‌اش؟ گفتم دگر ناخدايي مكن درمحمد، بِهِل بيچاره پايش آزاد شود، گفت نه الان سرِ تيرش مي‌كنم، گفتم درمحمد اگر نهشتي اين بيچاره رود، آبِ كپرت بر من حرام!... يكدم ديدم بچه شكار سر به زير كرد و راه خود گرفت و روان شد و باران بنا كرد به ريختن، چه بادي چه باراني، اصلا هيچ احساس نمي‌كرد سر به زير در باران آرام مي‌رفت و گاه‌گاه پا مي‌كاشت و نگاه‌مان مي‌كرد، درمحمد گفت رو بزرگ شو و بيا، تو هم به پي راه مادرت مي‌فرستم.»

آسمان كم كم دست مي‌داشت، رعدي از دور مي‌آمد، چراغ گوشت‌ها در جامي بزرگ، روي نان‌ها مي‌ريخت، بوي خوش كباب به آدم جان جانك مي‌كرد. براهيم به دور از چشمان عليتو به چراغ فهماند كه عليتو اين جاي قصيده* نشنود.

چراغ گفت: عليتو طايفه،‌دار آتش‌مان براي ترياك تا پاسي از شب بس نمي‌شود، رو‌دار آور.

عليتو خوش در قصيده بود كه چه اتفاق افتاده بود، شرم‌اش شد نرود، از كپر به در شد، بوي نو آب بود. آسمان دست داشته بود و دنيا آرام بود، گوشه‌اي از آسمان يكدم امان نبود از برق و برق، كنار كپر ايستاد و گوش‌دار قصيده شد، بز كوهي نفسش بلند بود.

«درمحمد شكار به شانه كرد و من تفنگ و اسباب. باران بي‌امان مي‌ريخت، شه گام گرفتيم تا به بُنِ سنگي يا صخره‌اي برسيم، لباس‌هاي‌مان ‌تر و گران بود، بادكي مي‌زد كه جان‌مان از سردي مي‌سوخت. باران خوني كه از شكار مي‌ريخت سر تا قدمِ درمحمد سرخ كرده بود. يكدم به فكر آه همين بيچاره بودم كه عذاب تو پاي درمحمد روي سنگي ليز خورد. سنگ خيس و كوش گلي، درمحمد افتاد شكار به روي‌اش، يك ناله زد:

- واي كه آه بچه شكار دامنگيرم شد. «و دگر آگاه دنيا نشد...»

عليتو سرش گران شد، جانش سرد شد، نشست به زمين، سرش زد به خاك و سنگ، درد نداشت هيچ قدر. خواست گريه زند، چشمانش اشك نشد، جانش بناي لرزيدن كرد...

گريه نمر از مدبخ بلند شد.

- ‌اي آبادي ديمبكي بياييد،گورم كنيد واي خاكستر به روي‌ام شد. ... گورم كنيد ... گورم كنيد ...

آدم‌ها ازكپر به در شدند و دوان كردند به مدبخ.

نواي شابون بلند شد از مدبخ كه كلمه تازه مي‌كرد ‌الله اكبر ... لا‌اله‌الا‌الله ...

عليتو آمد به كپر، زن‌ها چاروك به روي داشتند و گريه مي‌زدند.

عليتو سر سپيد موي پدرش ديد كه به جايگه سر بز كوهي بود*، چشمان بي‌حالش به سرِ كپر مانده بود. پوست سرخ قهوه‌اي به جانش كرده بود، جاي فشنگ به قدر يك دهن گرگ بر دلش بود. پدرش بوي گوشت شكار مي‌داد. پوست از جانش كندند، نمر چاروك به روي عليتو داد و مويه بلند كرد. عليتو توان گريه نداشت، بند بند جانش سست بود. خلق به گريه و زاري بود. عليتو انگار نفسش تنگ بود. كله‌اش جوش بود، از كپر بدر شد.

باران سهمناكي مي‌آمد از سمت ورشك، برق‌هاي تند چند رشته مي‌شدند. جغين خفه مي‌شد، عليتو بي‌اختيار و پا برهنه از آبادي بدر مي‌آمد، مويه در رعدها گم مي‌شد. هر بار برق پوست شكارهاي آويزان به كهورها ظاهر مي‌كرد. باران فرو داد. باد پيچيد در قطره‌ها، قطره‌هاي سرد شلاق مي‌شدند. چشم به چشم نمي‌ديد. عليتو مي‌رفت.

 

پانوشت:

معادل معيار كلمات و اصطلاحات گويش بشاگردي جهت تسهيل خواندن داستان در ادامه مي‎آيد.

گز: عبور

مُدبخ: مطبخ

جنابِ علي: به حق حضرت علي (ع)

چيكا: افسانه محلي

كوش: كفش

كودون: آتشدان

شاهيرمه: نام فصلي از سال معادل زمستان. زماني كه بزهاي كوهي مي‌زايند

موي روي‌اش بند نزده بود: موهاي صورتش را نزده بود

ذكر: صدا

سهيلي: بادي موسمي و باران آور

نواب: آب باران

چاروك: روسري

روي كوچك: صورت بچگانه

دهان سپيد كرد: شروع به صحبت كرد

گريه اي: حالت گريه كردن

جو: بخور

كانج: انحراف

قلم پيچاندن: درست كردن ني كاغذي براي گرفتن دود

خواهر: روشن

گفت: حرف

كودون: آتشدان

كلوتك: اسم مكان نخلستان

شهگام: گام‌هاي بلند

عذاب تو...عذاب قيامت تو برگردنم اگر دروغ مي‌گويم

ترومبغ: صداي تفنگ

قلم گرفتن: ترياك كشيدن

زيرچايي: صبحانه

قصيده: تعريف

- در منطقه بشاگرد براي درمان شكستگي و ... بيمار را يك شبانه روز در پوست حيوان مي‌خوابانند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون