• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۱۳ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4754 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۷ مهر

زندگي كنفسيوس

مرتضي ميرحسيني

يك‌بار حين سفر، به تصادف از شاگردانش جدا شد و آنان از صحبت‌هاي مردي ساكن همان حوالي او را يافتند. آن مرد گفته بود مردي را ديده است ديوآسا با چهره‌اي شبيه به يك سگ ولگرد. شاگردان اين توصيف را براي استادشان بازگفتند او با حظ و رضايت گفت: «عالي است! عالي است!» نامش كونگ چي‌يو بود و شاگردانش او را كنفسيوس (به معني استاد بزرگ كونگ) مي‌خواندند. سال 551 قبل از ميلاد در چنين روزي در استان ساحلي شاندونگ در شرق چين متولد شد.
 پدرش پيرمردي 70 ساله بود و سه سال بعد از دنيا رفت. فقدان پدر، زندگي را براي كونگ دشوار كرد، اما نه آنقدر كه مانع تحصيلاتش شود و او در همان سال‌هاي نوجواني جز فراگيري حكمت و ادبيات، در نوازندگي و تيراندازي هم كسب مهارت كرد. بيست و چند ساله بود كه خانه خود را به آموزشگاه تبديل كرد و شاگرداني را از دور و نزديك پذيرفت. فقط از آنهايي كه توان مالي‌اش را داشتند شهريه مي‌گرفت، اما در انتخاب شاگرد هم وسواس و سخت‌گيري داشت. مي‌گفت نمي‌توانم براي كسي كه به گفتن «چه فكر كنم؟» معتاد نباشد كاري كنم؛ «سخت است وضع كسي كه سراسر روز، خود را با خوراك انباشته مي‌كند، بي‌آنكه ذهن خويش را به كاري گمارد.»
 كنفسيوس در دوره‌اي از ناامني و تشتت قدرت زندگي مي‌كرد، چند بار در عمرش مجبور به جابه‌جايي محل اقامت شد و حتي دوره‌اي سردرگمي و آوارگي را هم تجربه كرد و گويا يك بار از شدت گرسنگي رو به مرگ افتاد. مقام و شهرت را دوست داشت، اما نه آنقدر كه هر پستي و وهني را بپذيرد و از اين‌رو جز به شرط و شروط حاضر به تصدي مشاغل دولتي نمي‌شد. 
زماني در يكي از امارت‌هاي محلي وزير جرايم شد. نوشته‌اند از آن پس درستكاري مثل بيماري مسري همه‌گير شد و «نادرستي و تباهي به شرم افتادند و رو پنهان كردند.» او تا بهار 479 پيش از ميلاد، يعني 72 سال عمر كرد و سال‌هاي پاياني زندگي‌اش در آرامش و احترام گذشت. به دانايي باور داشت و مي‌گفت دانايي است كه انسان را خالص و قلب را پاك مي‌كند، به خانواده و جامعه نظم و ثبات مي‌دهد و كشور را به صلح و سعادت مي‌برد. انسان‌ها را با هم برابر نمي‌ديد و احتمالا ميان اشراف و مردم عادي تفاوت قائل بود، اما مي‌گفت: «كانون مسلم و واقعي حاكميت سياسي مردمند، زيرا هر حكومتي كه از اعتماد آنان بي‌بهره شود، دير يا زود سقوط مي‌كند... اگر مردم به حكام خود ايمان نداشته باشند، دولت را قوامي نيست.»
 اگر نه به عدالت به مفهوم امروزي‌اش كه به توزيع ثروت معتقد بود، زيرا چنين مي‌پنداشت كه «تمركز ثروت عامل پراكندن مردم است، ولي پراكندن ثروت در ميان مردم عامل گرد آمدن آنان است.» در يكي از سفرها، همراه با جمعي از شاگردانش از ميان كوه‌هاي بلند دور افتاده مي‌گذشت كه پيرزني را ديد كنار قبري نشسته و زار مي‌زند.
 يكي از شاگردان از پيرزن علت گريه‌اش را پرسيد و پيرزن گفت: «پدر شوهرم در اينجا به وسيله ببري به قتل رسيد و شوهرم نيز و اكنون پسرم به همان سرنوشت دچار آمده است.» كنفسيوس پرسيد چرا هنوز در چنين جاي خطرناكي مانده‌اي؟ و زن پاسخ داد: «در اينجا حكومت ستمكار وجود ندارد.» كنفسيوس به شاگردانش گفت: «فرزندان من، اين را به ياد بسپاريد: حكومت ستمگر، درنده‌تر از ببر است!»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون