• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4777 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۸ آبان

خوش‌تيپ‌ترين خادم گمنام فلسفه در ايران

محسن آزموده

آقاي مظاهري را خيلي نمي‌شناختم. بين سال‌هاي 85تا 88، وقتي به عنوان خبرنگار حوزه انديشه يا دانشجوي فلسفه به انجمن حكمت و فلسفه مي‌رفتم، او را مي‌ديدم، مرد جوان خوش‌چهره و جذابي ميانه كوتاه با اندام متناسب، بسيار مرتب و خوش‌تيپ و فوق‌العاده محترم. اصلا به نظر نمي‌آمد كه مسوول روابط عمومي انجمن باشد و بيشتر مي‌نمود كه از اعضاي هيات علمي است، يا يكي از معاونان ارشد اجرايي. نمي‌دانم به خاطر همين ظاهرش بود يا نگاه نافذ و حضور سنگينش كه هيچ‌وقت نتوانستم به او به عنوان مسوول روابط عمومي نزديك شوم، چنان‌كه اقتضاي حرفه و كارم است. تنها يك‌بار به خاطر دارم سال 87 در حاشيه يك همايش، با چند تا از روزنامه‌نگاران ديگر، در حياط انجمن گعده كرده بوديم و سيگار دود مي‌كرديم، آقاي مظاهري هم در ميان جمع بود. كتاب آشوب احمد بني جمالي در شرح زندگي دكتر مصدق تازه منتشر شده و در دستان من. آقاي مظاهري آن را ديد و سر صحبت باز شد، كتاب را خوانده بود و با نويسنده‌اش دوست بود. بحث به وضعيت فلسفه در دانشگاه‌ها كشيده شد و از اساتيد و دانشكده‌ها صحبت به ميان آمد. فهميدم كه فلسفه خوانده و اوضاع روشنفكري ايراني را به خوبي دنبال مي‌كند و در اين زمينه صاحب‌نظر است. بعد از آن سلام و عليكي پيدا كرديم و هر بار به انجمن مي‌رفتم، حال و احوال مي‌كرديم. اما همچنان روابط پرتكلف بود.  سال 88 شنيدم كه او هم سرنوشتي مشابه من داشته و از كار بي‌كار شده. بعد شنيدم كه به ينگه دنيا رفته، قبلا گفته بود كه مي‌خواهد برود. ديگر خبري از او نبود تا اينكه سال 1390 كشتيبان موسسه را سياستي ديگر آمد و مظاهري كه از سفر بازگشته بود، به قول ابوالفضل بيهقي، متعلق به عصر «پدريان» (محموديان) بود و بعيد كه در روزگار «پسريان» (مسعوديان) بار ديگر به آنجا راه يابد. تا اينكه چند روز پيش دوستي در ميانه گفت‌وگوي تلفني پرسيد: شما آقاي مظاهري را مي‌شناختيد؟ همان كه روابط عمومي انجمن حكمت بود! يادم نمي‌آمد، گفتم همان كه خوش‌چهره و خوش‌تيپ بود؟! دوستم پاسخ داد كه بله، قالب تهي كرده است و باز به قول بيهقي فرمان يافته! جا خوردم! مگر مي‌شود؟ سني نداشت! اما واقعيت داشت، مثل همه واقعيت‌هاي تلخ آشناي اين روزها. با دوست ديگرم از اعضاي هيات علمي موسسه صحبت كردم. گفت چند روزي مي‌شود. متني فرستاد از استادي ديگر و دانستم كه آقاي مظاهري، بار ديگر عزم سفر كرده و حالا در غربت روي در نقاب خاك كشيده است. همچنين با برخي عوالم دروني او آشنا شدم كه فلسفه را مي‌زيسته و اهل تامل و انديشه بوده و سخت غمناك و افسرده.  در سرزمين ما، خدمتگزاران فرهنگ و فلسفه، به‌ويژه آنها كه اسم و رسمي پيدا نمي‌كنند و مقام و منصبي نمي‌يابند، قدر نمي‌بينند و بر صدر نمي‌نشينند. زحمت و تلاش‌هاي‌شان به چشم نمي‌آيد، حال آنكه بسياري از زينت‌المجالس‌ها و «اعيان ثابته» رويدادها و همايش‌ها و نشست‌هاي فرهنگي و فلسفي، به همت و تلاش همين خادمان بي منت، مطرح شده‌اند و نام و نشان‌شان همواره در صدر اخبار فرهنگي است. به تعبير احمد كسروي، «گمنامان بيشكوه»ي كه در برگزاري رويدادهاي فرهنگي و عرضه و انتشار محصولات آنها، سنگ تمام مي‌گذارند و از عمر عزيزشان مايه. اما بعدا كه غائله تمام مي‌شود و پرده‌هاي نمايش فرو مي‌افتد، تنها يكي، دو تني شايد اسم آنها را در حاشيه مراسم به خاطر آورد. احمد مظاهري يكي از اين «گمنامان بي‌شكوه» بود كه به تعبير تاريخ‌نگار مشروطه، «ناسزا بود كه چنان مرداني نام‌هاي‌شان نيز از ميان رود و باري در تاريخ ارج‌شناسي از آنان نموده نشود و راستي‌ها بي پرده نگردد.» يادش گرامي  و ماندگار.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون