• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4791 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۶ آبان

فلسفه زندگي به ‌روايت روح‌الله عالمي

سرنموني از زيستن در افق هستي

گروه  انديشه

اين روزها در ميانه حول و ولايي كه كرونا بر جان همگان انداخته، هر از گاهي خبري مي‌شنويم از درگذشت اين يا آن استاد يا پژوهشگر. يكي از آخرين درگذشته‌ها، دكتر روح‌الله عالمي، دانشيار بازنشسته فلسفه دانشگاه تهران است كه خبر درگذشت او در روز چهارشنبه 21 آبان ماه، با خبر فوت زنده‌ياد دكتر داود فيرحي همزمان شد و در نتيجه در ميان شبكه‌هاي اجتماعي و رسانه‌ها بازتاب چنداني نيافت. بسياري از فارغ‌التحصيلان فلسفه دانشگاه تهران، سال‌هاي حضور او را در گروه فلسفه به خاطر دارند. در صفحه پيش رو، دو تن از استادان و پژوهشگران جوان فلسفه كه هر دو از شاگردان دكتر عالمي بودند، به مناسبت درگذشت او يادداشتي ارايه كرده‌اند. صفحه انديشه روزنامه اعتماد، درگذشت اين پژوهشگر فقيد را به خانواده محترم، دوستان و شاگردان او تسليت عرض مي‌كند. يادش گرامي. با اندوه و اميد.

ميلاد  نوري

مجيد  احسن

در هفته‌اي كه گذشت، دكتر روح‌‌الله عالمي كه منطق‌دان و استاد برجسته فلسفه دانشگاه تهران بود، با كوله‌باري از دستاوردهاي علمي و اخلاقي، ‌دار فاني را وداع گفت. خبر ناگوار فقدان شخصيتي چون او، پيام‌آور اندوهي بود شبيه به آنچه مرگ سقراط، در شب نوشيدن شوكران، به همراهان وي چشاند؛ اندوهي برآمده از مرگ انساني خردورز كه حكيمانه زيست كرد، حكيمانه سخن گفت و رفتارش را بر بنيان «حقيقت» استوار كرد. روشن است چنين انساني از مرگ نمي‌هراسد زيرا زندگي‌ حكيمانه او كه چيزي جز تمرين مرگ نيست، با چشم‌پوشي از خواست خويش براي حقيقت جريان مي‌يابد؛ او همواره پذيراي حقيقت مرگ است. تلخي مرگ چنين كسي، خود گواه بر ارزشمندي حيات اوست كه با حضورش به زندگي «معنا» مي‌بخشد. زندگي جريان مي‌يابد، انسان‌ها به دنيا مي‌آيند، مي‌بالند، كنش مي‌كنند و «آنگاه» مي‌ميرند اما همه آنها به يك معنا نمي‌ميرند! معناي مرگ هر كس، برآمده از نوع زندگي اوست.
يكي با ظلم و دروغ زندگي مي‌كند و حضورش در جهان، پيام‌آور «ملال» و «ممات» است؛ ديگري با راستي و عدالت مي‌زيد و با بودنش به هستي جهان «معنا» و به آدميان «اميد» مي‌بخشد؛ تفاوت مرگ اين دو، ناشي از تفاوت زندگي‌هاي‌شان است. آنچه در سال‌ها و ماه‌ها و ساعت‌هاي بسيار از روح‌الله عالمي آموختيم، زندگي در افق «حقيقت» بود و نوشتار حاضر روايت اين زندگي است. 
«ما چرا زندگي مي‌كنيم؟» پاسخ اين پرسش تعيين خواهد كرد كه ما «چگونه» زندگي كنيم؛ طرح اين سوال، برآمده از تمايزي است كه آدمي ميان خودش و زندگي‌اش برقرار مي‌كند، حال آنكه در واقع زندگاني چيزي جز خود انسان نيست. كودكي‌ زاده مي‌شود، چشم مي‌گشايد و مي‌گريد، مي‌خواهد و از طريق ميل خودش با جهان پيوند دارد؛ جهان او را شكل مي‌بخشد، خواسته‌اش را اجابت مي‌كند و كودك بزرگ مي‌شود. انسان مي‌آموزد و آگاهي‌اش فزوني مي‌گيرد؛ آنگاه او از جهان خودش مي‌پرسد؛ جهاني كه به او امكان آگاهي و فعل را بخشيده است. انسان هست. انساني كه هست، با موجوداتي در پيوند است كه او را احاطه كرده‌اند. او از طريق آگاهي و فعلش بر اين موجودات اثر مي‌گذارد، موجوداتي كه به نوبه خود، در شكل‌گيري آگاهي و فعل او نقش داشته‌اند و «زندگي» چيزي جز اين پيوند دوسويه نيست. 
دو سوي پيوند انسان و جهان، هر دو مقيد و محدودند كه در روشني‌گاه هستي مطلق، نمود مي‌يابند. آدمي خواهان هستي خويش است كه اين هستي آميخته‌اي از غريزه و فطرت است. از آنجايي كه هستي‌خواهي او با جسم و غريزه‌ا‌‌ش نسبت مي‌يابد، زمينه‌ساز خودخواهي، ظلم و دروغ مي‌شود تا انسان خون بريزد و فساد كند و از آن‌جايي كه با فطرت او نسبت مي‌يابد، او را به پاسداري از حقيقت، صدق و عدالت رهنمون مي‌شود. بنابراين، زندگي انسان از ابتدا تا انتهاي آن، نوساني است ميان غريزه خودخواه او كه با تحميل خودش بر كائنات جهل و ضعف و مرگ را مي‌گسترد و جان آگاهي كه با فعل نيك، مي‌كوشد علم و قدرت و حيات را در ساحت كائنات افزون كند. غريزه آغازين انسان، تماميت‌خواه است و در جايگاه اين غريزه، آدمي مي‌كوشد هر چيزي را بر بنيان هستي مقيد خود تفسير كند، در حالي كه فهم هستي مطلق و ايستادن در افق آن، به او مي‌آموزد كه او نه تنها همه ‌چيز نيست، بلكه صرفا نفحه‌اي است از نفحات علم و قدرت و حيات كلي كه وجود او و وجود هر هستنده‌اي را سامان بخشيده است. 
خداوند به مثابه هستي مطلق، هستي بي‌قيد و شرطي است كه هستي هستندگان از اوست. اگر در روشني‌گاه هستي بايستيم و از منظر وجود به كائنات بينديشيم، خواهيم  ديد كه ما با محدوديت‌ها، قيد‌ها و امكان‌هاي بي‌شمار خود، تنها در پيوند با «كل» جهان است كه امكان وجود يافته‌ايم، جهاني كه خود مخلوق هستي مطلق الهي است. كيهان، طبيعت، محيط زيست، زمين، كشور، شهر و ديار ما با تمام انسان‌هايي كه هويت ما را شكل داده‌اند، همگي بر ما پيشي دارند و در افق هستي، آدمي را احاطه كرده‌اند؛ آدمي با علم و قدرت خود بر آنها اثر مي‌گذارد و جهان با بازخوردش او را وادار به پذيرش لوازم آگاهي و آزادي‌اش مي‌كند؛ در اين تاثير و تاثر دوسويه «زندگي» شكل مي‌گيرد. پاسداشت اين زندگي، تنها با توجه به هستي‌اي كه علم و قدرت را به آدمي بخشيده است و با پاسداشت جهاني رقم مي‌خورد كه صحنه ظهور اين علم و قدرت است. 
«هستي» در كائنات جلوه مي‌كند و در آگاهي دريافت مي‌شود. «هستي» كه در ساحت تكوين بنيان هر موجودي است، در ساحت شناخت، آغازگاه هر معرفتي است. جلوه هستي در جهان، در ما و در نسبت ما با جهان هويداست و براي ما بي‌واسطه كشف مي‌شود. در ساحت اين كشف كژتابي و خطايي رخ نمي‌دهد، چراكه حضور بي‌واسطه آن محمل خطا نمي‌تواند باشد و اين آغازگاه «حقيقت» است. بهره‌مندي از هستي خود به معناي بهره‌مندي از حقيقت است و حقيقت در آگاهي ما به هستي، بي‌‌واسطه و به ‌راستي براي‌مان هويدا شده است. پس «راستي» همراه هميشگي «هستي» است كه بي‌شائبه خود را به مثابه حقيقت منكشف كرده است. «هستي» با ما «راستي» پيشه كرده و «راستي» آن است كه چيزي بي‌واسطه و بي‌پرده هويدا باشد و آدمي كه در جايگاه فهم «هستي» ايستاده است، «راستي» را از نفس «هستي» آموخته است. حال، اگر آدمي در حجاب و نقاب قيود و محدوديت‌هايش، از كشف هستي بازماند، پاي در وادي «كژي» و «دروغ» خواهد نهاد. دروغ، زاده غفلتي است كه آدمي را از فهم هستي محجوب مي‌كند. 
آن‌كس كه از منظر غريزه‌اش به جهان مي‌نگرد، بر بنيان حقيقت نخواهد زيست. او در نقاب محدوديت و قيد خويش، از «حقيقت» دور مي‌ماند. او كه خود را بر هستي و بر كائنات مقدم مي‌شمارد، هر چيزي را پايمال «محدوديت» خويش مي‌كند. ظلم، دروغ، ناراستي، كژي، بدعهدي، فريب، تحقير و پايمال كردن طبيعت، اين همه زاده پوشيدگي آدمي از ديدار هستي است كه آگاهي را از ايستادن در افق وجود و نگريستن از منظر آن باز مي‌دارد. اما آغازگاه زندگاني راستين، نه غريزه، بلكه فطرت است كه به نحو راستين، از حقيقت وجود او حكايت مي‌كند. حال، پاسداشت حقيقت وجودي انسان، آن است كه در حجاب غريزه و خودخواهي‌اش گرفتار نيايد و تنها به حدود نياز جسماني خويش محدود نشود. غريزه، فقط پرتو خردي از حيات انساني است، حال آنكه «خود» اصيل او در پيوند با هستي مطلق و در نسبت با كل كائنات، سوداي ديگري دارد. 
در قرآن كريم مي‌خوانيم كه خداوند به فرشتگان فرمود انسان را خليفه خويش روي زمين خواهد ساخت. اعتراض فرشتگان مبني بر اينكه آدمي خون مي‌ريزد و فساد مي‌كند، پاسخي درخور يافته است چراكه آدمي تعليم‌ يافته به اسماء الهي بود؛ اسماء الهي كه ظهور علم و قدرت و حيات او بوده و در كامل‌ترين جلوه، در آدمي ظهور كرده است. در پيوند اين سه است كه رحمت، كرامت، بخشش، لطف، هدايت و ديگر صفات نيك ممكن و معنادار مي‌شود و آدمي در تلاقي اين صفات، جايگاه خلافت را از آن خويش مي‌كند. اينك اگر غريزه جسماني او، چنانكه فرشتگان مي‌گويند، او را به خون ريختن و فساد برانگيزد، صفات الهي كه با وجود او سرشته است، او را به زيستن در افق هستي و پاسداري از علم و قدرت و حيات در عرصه وجود برمي‌انگيزد. هرچند، انتخاب غريزه نيز خارج از ساحت هستي نبوده و نيست، اما مساله بر سر هستي مقيد و هستي مطلق است؛ در دوراهي حيات محدود و مقيد و حيات پرشكوه بي‌كران، راه سعادت حقيقي، از انتخاب هستي مقيد نخواهد گذشت. 
مي‌توان نتيجه گرفت كه نخستين كنش اخلاقي و بلكه بنياد اخلاق مقدم داشتن هستي و حقيقت آن، بر تعينات، قيود و حدود نفساني است. به اين ترتيب، نخستين قاعده اخلاق آن است كه آدمي در جست‌وجوي «حقيقت» باشد و در اين مسير، «صدق» نزديك‌ترين خويشاوند «حقيقت» است. پاسداشت زندگي، تنها با زيستن بر مبناي «حقيقت» ممكن است. پس، زيستن در افق «حقيقت»، زيستن در افق «صداقت» خواهد بود. آن كس كه در افق هستي مي‌ايستد، پيوند خويشتن را با كائنات در مي‌يابد، آدميان را در بهره‌مندي از هستي برابر مي‌شمارد، جان آگاهش را بر غريزه‌اش مسلط مي‌كند و گام در وادي فعل اخلاقي مي‌نهد، ديگر نمي‌تواند جز «حقيقت» را برگزيند و ديگر نمي‌تواند خويشتن را به «دروغ» بيالايد. 
وقتي سحرگاه چشم از خواب مي‌گشاييم، در همان حال بي‌آنكه بجنبيم، به خويشتن مي‌انديشيم، به آنچه گذشته است و به آنچه در انتظار ماست مي‌انديشيم؛ در آن دم، مي‌خواهيم روز جديدي آغاز كنيم. براي چه برخواهيم خاست؟ براي زيستن در جهاني كه ما را احاطه كرده است. نيازهاي ما، اميال ما، خواهش‌هاي ما، بخش مهمي از نيروي حركت ما را سامان مي‌بخشند. اما اين همه، تنها پرتوي از آگاهي ذات آدمي است. علم و قدرت و حيات انسان تنها در پيوند با جهان معنادار است؛ هستي مطلق است كه به آدمي جايگاه فاعلي آگاه و آزاد را بخشيده است. كسي كه تنها براي غريزه‌اش زندگي مي‌كند و هستي را تنها در منظر امكان محدود خويش مي‌نگرد، صورت‌حساب زندگي‌‌اش را با مرگ جهان، ملالت آدميان و ظلم و فساد تسويه مي‌كند، در حالي كه اين همه، پايمال كردن زندگاني است. اگر دريافته باشيم كه هستي ما علم و قدرتي است كه بدون متعلقش هيچ نيست، آنگاه با بيداري هر روزينه، براي پاسداشت هستي، براي پاسداشت جهان و براي پاسداشت زندگي از جا برخواهيم خاست. 
ما چرا زندگي مي‌كنيم؟ زيرا ما نفس زندگي هستيم و زندگي خود ماست. آنچه زندگي را سامان مي‌بخشد، زندگي‌خواهي ماست. در اين صورت، پرسش از چگونگي زندگي نيز پرسش از خود «انسان» است. «چگونگي» زندگي نيز همسو با «چرايي» آن، تنها در افق «هستي» و در ذات خود «زندگي» فراچنگ خواهد آمد. چگونه بايد زندگي كرد؟ بايد براي پاسداشت هستي و كائنات زيست؛ براي پاسداشت علم و قدرت و حيات كه زندگاني تك‌تك موجودات را ممكن كرده است. پاسداشت زندگي كه پاسداشت علم و قدرت و حيات كلي است، با فراتر رفتن از غرايز خرد شخصي و جاي گرفتن در افق حقيقت ممكن خواهد بود. معناي «تمرين مرگ» كه سقراط آموخته است، چيزي جز اين نيست كه آدمي در زندگاني‌اش، در سخنش، در فعلش و در آرزوها و انتظارهايش، با پيشه كردن راستي و صداقت، تنها چشم بر حقيقت هستي بدوزد و با كنار گذاشتن خودخواهي، از تنگناي غرايز كوچكش فراتر رود. در اين ميان، او ذات زندگي را نه تنها براي خويشتن، بلكه براي همگان خواهد خواست. 
ذات زندگي‌خواه انسان، تنها آنگاه به شادكامي راستين خواهد رسيد كه خود را زندگي كند و اين خود را زيستن، چيزي جز برگزيدن نفس زندگي در كليت آن نخواهد بود، چراكه در افق وجود، انسان هستي‌اش را در پيوند با هستي مطلق دريافته و حقيقتش را در اين پيوند مي‌فهمد. اين فهم، معناي راستين زندگي را بي‌واسطه هويدا مي‌سازد و «حقيقت» را در «پيوند» ذاتي‌اش با «صداقت» تفسير مي‌كند. نظاره اين حقيقت مستلزم ابتهاجي وراي ارضاي غرايز جسماني است. عدم پاسداشت چنين حقيقتي با پرده افكندن بر رخسار هستي، امكان دروغ و ناراستي را فراهم مي‌آورد. انساني كه دروغ مي‌گويد، انساني كه ظلم را مي‌گسترد، انساني كه حقوق ديگران را پايمال مي‌كند، انساني كه طبيعت را آلوده مي‌كند، انساني كه زيست ‌جهان آرام آدميان را با خواهش‌هاي خرد خويش به آشوب مي‌كشد، انساني كه حيوانات را مي‌آزارد، انساني كه ناسپاس به جهاني است كه او را در بر گرفته است، انساني كه ناسپاس به هستي مطلقي است كه در كائنات هويدا شده؛ چنين انساني فرزند ناخلف «زندگي» است و در واقع او نزيستن را برگزيده است. 
زندگي جاري است، اگر چه مرگ پيش روي ماست. اينك زندگي راستين، برگزيدن حقيقت است، حال آنكه مرگ راستين دوري جستن از حقيقت و چشم پوشيدن از آن است. آنكه حقيقت را برگزيند، راستي را پيشه كند، دل در گرو علم و قدرت و حيات مطلق داشته باشد، براي عدالت ستيزه كند و سعادت همگان را بخواهد، او زندگاني راستين را زيسته است حتي اگر مدتي كوتاه نفس كشيده باشد. زندگي او، در حيات بشري و نهاد هستي ساري و جاري است. اما آن كس كه روي از حقيقت برتابد، ناراستي و دروغ پيشه كند، جهل را بگسترد، حيات موجودات را به مخاطره اندازد و براي خودخواهي‌هاي خود ظلم پيشه كند، چنين كسي حتي اگر زنده باشد مرده‌اي بيش نيست. آدمي ‌بايد كه در دوراهه علم و جهل، در دوراهه قدرت و ضعف، در دوراهه عدل و ظلم، در دوراهه صدق و كذب و در دوراهه مرگ و زندگي، پاي در طريق حقيقت نهد تا به راستي زيسته باشد. به اين ترتيب، انسان با برگزيدن معناي زندگاني‌اش، معناي مرگِ خويش را بر خواهد گزيد؛ در اين برگزيدن است كه ميان حيات جاودان و حقيقي و زندگاني زودگذر و نااصيل، دست به انتخاب خواهد زد. 
دكتر روح‌الله عالمي، سرنموني از زيستن در افق هستي بود. حيات او تماما صرف پاسداشت حقيقت شد. او سخن جز به راستي نمي‌گفت و كنشش جز به عدالت نمي‌آميخت. اين امر نه فقط يك آموزه نظري، بلكه مفهومي بود كه تماميت زندگي او را وحدت مي‌‌بخشيد. سقراط در روز مرگ خويش كه در رساله فايدون به تصوير كشيده شده است، مي‌گويد: «نفوس دوستداران دانايي از بند تن رها مي‌شوند و به سرزمين‌هايي سفر مي‌كنند كه به ‌وصف در نمي‌گنجد. تنها يك راه براي رهايي از شر و بدي وجود دارد و آن اين است كه نفوس، نيك باشند و تا مي‌توانند به فرمان خرد گوش بسپارند. توشه نفس براي جهان ديگر چيزي جز تربيت نفس نيست و همين موجب نيكبختي‌اش خواهد بود». روح‌الله عالمي، با فلسفه خاص خويش براي زندگي، به‌ راستي در ساحت حقيقت و خرد زيست. انديشه او در باب معنا، چرايي و چگونگي زندگي، در تمام لحظات حياتش جريان داشت كه رنج‌هاي آدميان را رنج مي‌كشيد و براي زيباتر ساختن جهان از جان و دل مي‌كوشيد. او خود زندگي بود و چنين كسي هرگز نخواهد مرد. 


سقراط در روز مرگ خويش كه در رساله فايدون به تصوير كشيده شده است، مي‌گويد: «نفوس دوستداران دانايي از بند تن رها مي‌شوند و به سرزمين‌هايي سفر مي‌كنند كه به ‌وصف در نمي‌گنجد. تنها يك راه براي رهايي از شر و بدي وجود دارد و آن اين است كه نفوس، نيك باشند و تا مي‌توانند به فرمان خرد گوش بسپارند. توشه نفس براي جهان ديگر چيزي جز تربيت نفس نيست و همين موجب نيكبختي‌اش خواهد بود».

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون