• ۱۴۰۳ جمعه ۱۴ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4818 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۷ آذر

و آخر ‌سر، خان تير خلاص را به خيال تام شليك كرده بود

ماموريت غيرممكن

هاشم حسيني

غلت ديگري مي‌زنم، همراه با هزار و يك صد و نود و نهمين بره تا از روي پرچين نيمه شب بپرم توي اقيانوس خواب؛ اما مگر صداي پر از حزن ني «نوروز خانِ» نگهبان مي‌گذارد!

«نريمان» كه كنار هم اتاقي‌ها دارد با DVD درايو‌ شراكتي‌شان فيلم تماشا مي‌كند، يك لحظه سر را از در بيرون مي‌آورد و رو به اتاقك نگهباني فرو رفته در مهِ سياه دم مي‌گيرد: بزن ني زن كه اندوه بي‌شماره... و با ديدن نگهبان گشت كه حريصانه آمده چند دقيقه فيلم تماشا كند و برود، گُل از گُلش مي‌شكفد:

- خدول جان! ببخشيد تام كروز عزيز! خوش آمدي...

و خدول موتور را دم در، روي پايه دان قرار مي‌دهد و بدون آنكه پوتين‌ها را در آورد دم در مي‌نشيند.

- از تام كروز و نيكول كيدمن ديه فيلم پيدا نكردي خورزومار؟

- اولي‌اش همون «چشماي باز مرده» بود و آخريش «ماموريت غيرممكن»...

«خدول برم سوري» كه خواهر‌زاده «نوروز خان» است؛ هيكل كوتاه ورزيده‌اي دارد. از موقعي كه فيلم‌ها را ديده و «ميلاد» او را تام كروز ناميده، ديگر كسي «خدول» را به ياد نمي‌آورد و نمي‌شناسد...همه، حتي ماليچي يك چشم هم «تام كروز» صدايش مي‌زند....

پس از چند ماه كار، عزم را جزم كرده‌ام همين روزها، كيف بر كول، از اين پروژه در بروم. گام‌هاي ني، كانكس‌هاي خوابگاه «شركت جهان‌گستر» را كه در تاريكي خيس شهريور شرجي زده شناورند، درمي‌نوردد. اينجا در برهوت پرت، در فاصله بيست كيلومتري اهواز، قطعه‌اي از شوره‌زار است كه سمت راست مسير جاده اهواز به شهرهاي هفتكل، رومز، معشور، اميديه، بِهبُهُون و در پايان شيراز واقع است.

از فكر و خيال كه بيرون مي‌آيم، متوجه مي‌شوم ديگر ني نمي‌نالد. گوش‌ها را تيز مي‌كنم. كسي دارد مي‌دود و تهديد مي‌كند. گام‌ها دورتر و دورتر مي‌شوند و فريادهاي «هاي‌هاي‌هاي.... فرار كرد....دزد زد به چاك!» همراه با غرش‌هاي سگ هميارش در فضا مي‌پيچد. گام‌هاي اين چوپانِ راستگوي پروژه «اجراي لوله‌هاي خطوط انتقال نفت و گاز» و برخورد پنجه‌هاي سگ بر سطح هم چنان داغ آسفالت، نزديك‌تر و نزديك‌تر مي‌شود.

سكوت.

پِت پِت موتور «تام كروز» را مي‌شنوم كه در اين ماموريت غيرممكنِ دستگيري دزد، چند بار دايره سيم خاردار را دور زده و حالا او چند قدم نزديك كانكس من با «نوروز خان» در باره زادگاهش در گذرگاه «بازفت» گفت و لطف دارد و با ولع سيگار «زر» را پك مي‌زند. پس از گذشت حدود نيم ساعت، ديگر هيچ صدايي نمي‌آيد، نه از شكايت‌هاي ني و نه از رجزخواني‌هاي «نوروز خان» عليه سارقان شبانه كه به قول خودش «تريده‌ها»ي شهري‌اند. دردِ دل‌هاي «تام كروز» را به تاريكي هم نمي‌شنوم كه بايد مثل آخر هر شب بگويد نامزدش يك سر و گردن از «نيكول كيدمن» بالاتره و او همين روزها مي‎رود و دستش را از روستا مي‌گيرد و مي‌آورد حصيرآباد، اتاقي كرايه ...

و «نوروزخان» هم كه رفته؛ اما يك ساعت پيش، خطر حتمي را گوشزد و چرت‌اش را پاره كرده بود:

- اگه مدير اخراجت نكنه!

دهان خشك بود و سيگار تلخ ديگري سرخ مي‌تپيد و بيرون، بادي نمي‌وزيد...

و آخر سر، خان تير خلاص را به خيال تام شليك كرده بود:

- كه حتمن اخراجمون مي‌كنه...

سگ هنوز از عوعوي اعتراض باز نايستاده بود و شبحي در كمين پشت اوكاليپتوس پير پشت حصار به آن دو مي‌خنديد... بعد، سگ، پيش از خان، نگران دويده بود تا به يتيمان بيرون زده از اتاقك‌شان سر بزند... و تامِ ناكام، چراغ خاموش، هم‌چنان كه پياده، موتور خسته را از صحنه بيرون مي‌برد، مي‌رفت تا در كانكسش دراز بكشد...

اما من قيد خواب را مي‌زنم. چند ساعت مانده به شروع روز كاري؟ چهار ساعت.

بايد با فلاسك آب جوش و قوطي قهوه و مقداري كلوچه بروم به اتاقك نگهباني «نوروز خان»، پاي آخرين صحبت‌هايش بنشينم، تا او گاهي ني بنوازد، با هم قهوه بنوشيم و آخر سر «ياريار» بخواند و من صدايش را ضبط كنم...

آهان! يادم نرود براي مامان مجرد و اطفال صغيرش، مواد پروتييني و چند پاكت شير در خطر انقضاي تاريخ مصرف را هم ببرم. نوروز‌خان كنار در بيروني هميشه بسته اتاقك، رو به مسير كوتاه عمود بر جاده، اتاقكي براي آنها درست كرده تا از نسيم كولرِ بيرون زده از زير در بهره‌مند شوند.

از تخت كه پايين مي‌آيم و آماده بيرون رفتن مي‌شوم، ساعت سه بامداد است و محوطه، سراسر، حمام سونايي‌است تاريك، اما رايگان‌، پر از ابرهاي پراكنده پشه‌هاي شب‌زنده‌دار كه دور نورافكن‌هاي آويخته از پايه‌هاي بتوني‌ تنوره‌بسته‌اند.

به سوي گيت ورودي كه بايد از داخل زنجير پيچ هم شده باشد، راه مي‌افتم. آن‌دور، روي خط سياه، نقطه كم‌سويي مي‌لغزد و ناپديد مي‌شود. مثل هر شب، چراغ‌هاي گيت و اتاقك نگهباني خاموشند تا نگهبان چشم‌اندازهاي روشن دور و بر را‌ به خوبي زير نظر داشته باشد.

پشت پنجره مي‌ايستم.

«نوروز خان» دارد ليوان چايش را پر مي‌كند و زير لب، بنا به عادت هميشگي، ترانه‌اي را زمزمه مي‌كند:

اي واي مندِ تا قيومت...

منتظر مي‌مانم تا چايش را تمام كند و خستگي ناشي از تعقيب «تريده»ي نفوذ كرده به درون محوطه، خزيده تا انبار «رِكتي فايرها» از تنش بپرد‌ و عرقش خشك شود.

«نوروز خان دشت‌گلي» دست‌كم ۷۰ سال دارد، اما شناسنامه‌اش او را متولد ۱۳۴۰ معرفي مي‌كند. يكي از پاهايش مي‌لنگد.

- از اول‌اش با صاحب ئي شركت كه ايل و تبارمان يكيه، كار كردم... از سال ۵۵ تا حالا چند سال مي‌شه؟

- سي و شش سال.

- حاجي يادش رفت ده سال برام سابقه بيمه رد كنه...

- خان! يعني حالا ۲۶ سال سابقه بيمه مفيد داري؟

- بايد داشته باشم، مطمئن نيسوم...

- فردا از اينترنت مي‌رويم داخل سايت تامين اجتماعي...دقيق وارسي مي‌كنيم... مي پرسد چرا مي‌خواهم از اين پروژه بروم، تازه آشنا شديم... مي‌گويم كار بهتري پيدا كرده‌ام باب دلم...

- كجه؟

- آفريقا....

- نگو! افريقايي‌ها آدم ايخورن!

- نه خان... اين طور نيست.

- همين جا بمون... بد ني برات، بِهِت احتياج دارن....بعضي شبا هم ئي ري شهر، درس ئي دي، بده؟ هم كمك خرجيه هم مردم را ئي بيني دل‌ات واز ئي شه...

او هميشه نگهبان شيفت شب است: پير، اما در تقلا، حواس جمع، نترس، فرز و چابك و با تعصب شديد كاري...

روزهاي شنبه، دوشنبه، چهارشنبه و آدينه، پس از پايان‌كار روزانه، ساعت شش به اهواز مي‌روم و تا ساعت ۱۲ با چند خانواده كه قصد مهاجرت به كشورهاي اروپايي را دارند، زبان‌هاي انگليسي و فرانسه كار مي‌كنم.

نيمه شب كه بر مي‌گردم، خان گيت را با خوشرويي و گفتنِ «خسته نباشي...» باز مي‌كند. چماق كت و كلفت در يك دست و چراغ قوه‌اي در دست ديگر. در دايره نور چرخانش به اطراف، متوجه بطري‌هاي آب معدني مي‌شوم كه خان دو سوم بدنه به بالا را قطع كرده، آنها را در طول جهنم روز كه زود بخار مي‌شوند، خشك؛ پر از آب خنك مي‌كند براي پرنده‌ها...

قفل دروازه ‌را مي‌زند و زنجير را دور لبه لنگه‌هاي آهني مي‎چرخاند.

- بفرما! بفرما!

از ته دل تعارف مي‌كند: انگار به قول بختياري‌ها مرا به «لامردون» يا به فرمايش مهمان نوازان عرب، به درون «مضيف» پر از مائده و قهوه سنتي‌شان فرا مي‌‎خواند.... ناخنگيري را كه سفارش داده و خريده‌ام، به دستش مي‌دهم. وارد اتاقك مي‌شويم تا در هواي خنك، نفسي تازه كنيم. نور را روي ميز مي‌چرخاند:

- بفرما شام! تماته و بادنجون سوخته!

- خان! چه وقت شام!؟

- اشتهام تازه باز شده...

روي ميز لق، يك چپه نان لواش مي‌بينم و چند سر پياز گنده ...

قابلمه كوچك شله زرد پر ملاط يكي از خانواده را كه به من داده‌اند، روي ميز مي‌گذارم:

- از اين ميل كن!

لبخندي از رضايت مي‌زند و با گويشي غليظ تشكر مي‌كند.

- چه خبر خان؟ كمي گرفته به نظر مي‌رسي؟

- زنم مريضه.... از عمل ئي ترسه...

- اميدوارم به سلامت عمل بشه...اين روزها، جراحي‌ها راحت و با كمترين امكان خطر صورت مي‌گيرد...

- مشكل اينه كه يك هفته منده تا بيستُ سه و روزم تمام بشه... يك بدبختي تازه هم از راه رسيده....

- چيه؟

- مدير جديد امور اداري...

مي‌دانم چه مي‌خواهد بگويد. تصميم جناب مدير كه از جلسه خصوصي‌اش با سرپرستان به بيرون درز كرده، اخراج كاركنان از كار افتاده و فاقد حداقل مدرك ديپلم دبيرستان، در جهت كاهش نيروها و صرفه جويي در هزينه‌هاست...نگراني خان از اين است كه هنوز چهار سال مانده تا ۳۰ سال كارش پر و او بازنشسته شود. و به خوبي مي‌داند كه اين جناب مدير تازه از راه رسيده، با ترفند اخراج حدود ۳۰ نفر از كاركنان قديمي كه بيشتر آنها با تجربه هستند، مي‌خواهد افراد سفارشي را به جاي‌شان به كار بگيرد...

خان سعي مي‌كند بنا به خصلت دودماني، در پذيرايي، آن هم در اين ديروقت، سنگ تمام بگذارد.‌ دلستر از سردي افتاده را كه يك آشنا در ملاقات، همراه با مقداري كره و نان نازك محلي و دوغ برايش آورده، روي ميز قرار مي‌دهد.

- بفرما! اينها سهم تو هستند...

سبزي‌هاي تازه چيده از باغچه جلوي اتاقكش، لاي پارچه‌اي تميز، براي ناهار فردايم؛ همراه با دوغ محلي كه در يك بطري آب معدني ريخته...

- داشت يادُم مي‌رفت! ماست گوسپند... اينِ هم ببر...

فردا هم فرا مي‌رسد...

نگهبان شيفت روز، «نعمت رنجبر» است، هم ولايتي «نوروز خان» كه رفته آشپزخانه، شام دو نفرشان را گرفته: خورش آلوي مورد علاقه خان با يك عالمه برنج چرب و چيلي. «رنجبر» مال خودش را ‌برده كانكس و مال خان را آورده روي لبه پنجره گذاشته تا او كه سرگرم وارسي خودروهاي خروجي كاركنان است، فارغ كه شد، آن را همان جا بردارد و از دهن نيفتاده بخورد.

- نوشِ‌ جانت!

خان كم حرف است و دل و دماغ هر روزه شوخي با كاركنان مقيم را ندارد كه سوار بر سرويس شركت ، يا خودروهاي شخصي دارند از گيت بيرون مي‌روند....

چند كلمه ذهن او را به خود مشغول كرده‌اند: اخراج... سنوات... ناخوشي همسر...

با اين وجود، دقت و پيگيري هايش بيشتر شده تا ثابت كند لياقت انجام وظيفه را دارد.

از در و ديوار، بدنه گداخته كانكس‌ها و ساختمان فرسوده آشپزخانه بخار گرما بيرون مي‌زند‌. خودم ‌را به اتاقم مي‌رسانم، دوش بگيرم و بپرم بيرون، سرِ جاده بايستم، تا با خودروها به اهواز بروم و آخرين نشست و بدرود با زبان‌آموزان را به جا بياورم. ساعت چهل دقيقه از نيمه شب گذشته است كه از كلاس‌ها برمي‌گردم‌.

پشت دروازه بسته معطل مي‌مانم. از «نوروز خان» خبري نيست. بر خلاف شب‌هاي پيش كه منتظر، گاهي مي‌آمد تا سر جاده و مرا تا دم گيت همراهي مي‌كرد، اثري از او نيست.

چند بار صدايش مي‌زنم. تلفن همراه را بيرون مي‌آورم و شماره‌اش را مي‌گيرم. يعني كجا رفته؟ چه بلايي سرش آمده؟ پس از چند بار شماره‌گيري، آخر سر جواب مي‌دهد. صداي لرزان و ضعيفي دارد.

- خان! كجايي؟ دروازه قفله....

- داروم ايام.‌‌‌...حالُم خّش ني...

- ببين چي آوردم‌ برات!

- حالُم به هم خرده..‌‌نُومِ خوراكي كه ايا از هم ئي پاشُم...

پس از نيم ساعت، همچنان كه شكمش را گرفته، خميده، خميده از محل دستشويي‌هاي عمومي بيرون مي‌آيد.

- چي شده؟

پاسخي نمي‌دهد. با تقلاي زياد كليد را در قفل مي‌چرخاند. از بيرون كمكش مي‌كنم...

وارد كه مي‌شوم، دسته كليد را به من مي‌دهد:

- قفلش كن...زنجير هم بنداز...

بعد همانطور دو لا دولا و نفس‌نفس‌زنان به سوي دستشويي هجوم مي‌برد...

ديگر خواب معنا ندارد.

ساعت دو و سي دقيقه بامداد، «صفدر ساطور» به سراغ او مي‌آيد و يك بطري كوچك آب ليمو را به خورد او مي‌دهد.

- وضعش حالا چه‌طوره؟

- شكم‌اش باد كرده، بادكنك در حال تركيدن....

نيم ساعت بعد، چند قاشق روغن زيتون را كه در آن پودر زيره ريخته‌اند وارد مسير دستگاه گوارشي آشفته‌اش مي‌كنند. چند قرص دايمتيكون هم تجويز مي‌شود.

خان كه ديگر به دستشويي نمي‌رود، به سوي محوطه متروكه، انبار روباز پناه مي‌برد و عاجزانه درخواست مي‌كند كسي به او نزديك نشود؛ اما سگ، نگران و درمانده، دور و بر او مي‌چرخد.

چراغ‌هاي كانكس‌ها بيدار شده‌اند.

جانشين او «رنجبر» رفته سرِ پست نگهباني...

كسي خواب نيست. من هم كه دارم كيف سفر را مي‌بندم، صداها را مي‌شنوم. صفدر، نريمان و ميلاد بيشتر از همه نگرانند.

- هر چه هست از غذاي لعنتيه... - مسموم شده؟

- نفخ شديد... شكمش باد كرده...

- بهش يك ورق روناتادين دادم... اثري نكرد....

- قطره بابونه چي؟

- همه‌اش را سر كشيد...هيچ.

بيرون مي‌آيم.

راه مي‌افتيم به طرفش.

«اوس نادرِ» مكانيك دارد از روبه‌رو مي‌آيد.

- هان اوسا؟

- هنوزشه...

- يعني چي هنوزشه؟

- نمي‌فهمي چه به سرش اومده؟

مي ايستيم. صداي خسته و خواب آلودي دارد.

- كمپرس تمومي نداره‌‌...

- آخرش چي مي‌شه؟

با لحني گلايه‌آميز و پر از تمسخر ادامه مي‌دهد:

- تنها ثروتي كه نصيب اين درمانده و ما شده، باده...با ئي همه كمپرس هوا، مي‌شه نياز يك سال پنچرگيري‌هاي شهر را تامين كرد!

- خبري از بهيار شركت نشده؟

- نه.

اوسا بازوها را مي‌گشايد، سد راه ما:

- رفتن شما پيش او دردي را دوا نمي‌كنه، بيشتر باعث خجالتش مي‌شه...

بر مي‌گرديم.

آفتاب كه مي‌تابد و كارها از سر گرفته مي‌شوند، فرياد «رنجبرِ» نگهبان را مي‌شنوم:

- يافتم! يافتم!

- هان؟

ظرف يك بار مصرف بقاياي شام ديشب «نوروزخان» را نشانم مي‌دهد، هم چنان روي لبه پنجره... آن را با قاشق دست شكسته لاكي به هم مي‌زند. لايه سياهي روي آن در حركت است. مورچه‌هاي فاتح، از آنجا تا بيرون لشكرآرايي كرده، خط ممتدي را تا درون اتاقك و زير ميز كشيده‌اند....

- توي تاريكي نمي‌ديد چي مي‌خوره....

براي آخرين بار به ديدنش مي‌روم. روي تخت بهداري دراز كشيده و در خواب عميقي فرو رفته است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون