• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4818 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲۷ آذر

جن خانگي

اميد توشه

اين‌بار واقعا نگران جن خانگي‌ام شده بودم. هيچ‌وقت تا اين اندازه دير نكرده بود. چند روز از رفتنش مي‌گذشت و هنوز نيامده بود. ظرف‌هاي نشسته و خانه‌ به هم ريخته جاي خالي‌اش را بيشتر توي چشمم مي‌كرد. آنهايي كه جن خانگي ندارند نمي‌فهمند كه حضور آنها چقدر ضروري است. زماني كه اين عمارت قديمي و تار عنكبوت بسته را خريدم، فكرش را هم نمي‌كردم دليل فروش زير قيمتش به خاطر صداهاي عجيب و حضور يك جن باشد. چند هفته كه گذشت و شب‌ها همه جور صدايي در خانه مي‌آمد. ترسيده بودم. اما خب بيكار و بي‌پول بودم و جاي ديگري هم براي رفتن نداشتم. تا يك روز كه سرداب قديمي را مي‌گشتم از پشت يك خمره بزرگ درآمد و سلام كرد. دستش را جلوي صورتش گرفته بود و با صداي زيرش التماس كرد: «آقا نترسيد، من بي‌آزارم.» من ترسيدم اما به روي خودم نياوردم. يك كم احوالپرسي كرديم و دعوتش كردم بيايد بالا باهم چاي بخوريم. بعد برايم تعريف كرد كه كامران ميرزا پسر ناصرالدين‌شاه او را از تاجري قفقازي خريده و بعد هم در اين خانه كه عمارت يواشكي خودش بوده زنداني كرده. بعد مرگ كامران ميرزا هم ديگر دلش نيامده بود از اينجا برود. مي‌گفت با چند تا از صاحبان بعدي عمارت هم رفيق شده. خلاصه من كه مصاحبي نداشتم با جن خانگي‌ام دوست شدم. او از خاطراتش تعريف مي‌كرد و من هم لذت مي‌بردم تا اينكه خيلي بي‌پول شدم. فكري به سرم زد. اول مخالفت كرد. چون يك قرن بود از خانه بيرون نرفته بود و دزدي را هم كار بدي مي‌دانست. برايش موبايل خريدم و مسيرياب آنلاين نصب كردم. در مورد دزدي هم وقتي ديدم قانع نمي‌شود، يادآوري كردم كه ارباب خانه منم و جن خانگي خوب بايد اطاعت امر كند. الحق و الانصاف كه در دزدي ماهر بود و هميشه بهترين طلا و جوهرات را انتخاب مي‌كرد و سريع هم برمي‌گشت. اما اين‌بار خيلي دير كرده بود. ناگهان از پنجره آمد تو. به استقبالش دويدم. رنگ پريده بود. از زخم‌هايش خون سبز مي‌آمد. زد زير گريه: «ارباب منو ببخشيد.» بعد به سختي برايم تعريف كرد كه به خانه مجللي در لواسان مي‌رود و وقتي كوله‌پشتي‌اش را از سكه بهار آزادي پر مي‌كرده، صاحبخانه سر مي‌رسد. تلاش مي‌كند صاحبخانه را بترساند. اما طرف مي‌رود طبقه پايين با چاقو برمي‌گردد و مي‌گويد: «دزدي از سلطان سكه ايران؟ قبلي كه اعدام شد شاگرد من هم نبود. من از صد تا جن ترسناك‌تر و دزدترم.» خلاصه درگير مي‌شوند و جن عزيزم چاقو مي‌خورد و فرار مي‌كند. زخمهايش را بستم، اما كار از كار گذشته بود. لحظه آخر كه داشت چشمانش را براي هميشه مي‌بست گفت: «زمان شاه شهيد هم اين‌جوري نبود؛ الان آدم‌ها از جن‌ها ترسناك‌تر شده‌اند» و  بعد مُرد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون