• ۱۴۰۳ شنبه ۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4820 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۳۰ آذر

شب چله با كمال‌الملك در موزه

رضا دبيري‌نژاد

حالا خيلي وقت بود موزه همه روزش شده بود شب چله، در تالارها بسته و خاموش بود و همه تنها در تالارها مانده بودند از كمال‌الملك تا ناصرالدين‌شاه و فانتن لاتور و ديگران. آنقدر تالار موزه سرد بود كه كسي از قابش بيرون نمي‌آمد. آخرش ناصرالدين‌شاه با همه دلخوري كه داشت زبان واكرد و به كمال‌الملك گفت: استاد نمي‌خواهي براي اين شب چله كاري كني حال‌مان خوب شود، خسته شدم از اين سكوت و سرما. كمال‌الملك اخمي كرد كه ديگه شاه نيستي كه دستور بدي اگه من نقشت نمي‌زدم اينجا نبودي. كمال‌الملك از قاب درآمد و توي تالار راه رفت تا رسيد به تابلوي خورشيد خانوم گفت، خورشيد خانوم چه كنيم توي اين شب چله نمي‌آيي از قاب بيرون. خورشيد خانوم اما انگار دلش سرد بود، كو دلگرمي كه بزنم بيرون. كمال‌الملك نگاهي كرد و گفت: اگه دلگرمي نبود كه نمونده بوديم، دلگرمي به نقشيه كه مي‌سازيم تا بمونيم. نگاه كمال‌الملك به تابلوي نيمه‌كاره آن‌سوي تالار افتاد بلنداي البرز كه نيمه‌كاره مانده بود شايد تا هر فصل نقشي بر البرز بنشيند. در قاب كناري هم مش قاسم پشت ميزي نيمه‌كاره در پيش‌زمينه‌اي نقش نخورده نشسته بود انگار چنان برفي صفحه را گرفته بود كه از سرما غم به دلش چنگ مي‌زد و دستي به زير چانه گذاشته بود. استاد گفت: مش‌قاسم تو چرا؟ مش قاسم سري بالا آورد و گفت: مي‌دوني چند ماهه از نوه‌هام و بچه‌هاشون بي‌خبرم، استاد وقتي نميان دلشوره دارم كاش من رو از اين قاب مي‌انداختي بيرون تا ببينم توي اين شهر چه خبره، اين همه سال هيچ‌وقت اينقدر پشت در بسته نمانده بوديم چند وقته صداي سرفه مي‌شنوم صداشون آشناست نكنه نفس شون گرفته باشه. از اين طبيبي كه نقش زدي هم هر چي مي‌پرسم چيزي نمي‌گه انگار دوايي نداره يا چيزي مي‌دونه و نمي‌گه. استاد كاري بكن. كمال‌الملك هم پايش سست شد و دلش لرزيد او هم حالا خيلي وقت بود خبري نداشت حتي از عاشقان تازه‌اش كه مدام مي‌آمدند نكند در اين نيامدن نفس آنها هم گرفته باشد، نفس آنها كه دلبسته‌شان شده بود، آنها كه وقتي مي‌آمدند و تماشاي‌شان مي‌كرد دلش مي‌خواست دست به قلم مو شود و نقش‌شان بزند، مي‌گفت ما به اين نفس‌هاي تماشا زنده‌ايم كه گرم‌مان كند. سكوتي بلند شدتا كمال‌الملك دستي پيش برد، مي‌خواست در اين تابلوي ناتمام براي امشب نقشي بزند. رنگ سرخ برداشت تمام منظر مش قاسم را سرخ كرد آنچنان كه يك كرسي برآيد. رو كرد به نقش‌ها و فرياد زد، چرا خاموشيد و يخ ‌زده‌ايد؟ مگر يادتان رفته اين همه سال اين همه سرما و اين همه چله ولي ما مانديم تا دردي دوا كنيم. ما هم طبيبيم و پرستار، پرستار چشمان دلداده، فردا كه اين شب چله بلند چند ماهه تمام شود دوباره گرم خواهد شد و جان مي‌گيريم بايد اين شب بلند را طي كنيم. خودش پشت كرسي روبه‌روي مش قاسم نشست. يكي يكي آمدند ناصرالدين‌شاه كلاهش را برداشته بود تا جايش دهند، خورشيد خانوم هم با ظرفي انار وارد قاب شد. حالا هر يك قصه‌اي از روزگاران مي‌گفت تا چله به گرمي بگذرد.
فردا كه بگشايند شايد همه قاب‌ها خالي شده باشد و قاب نيمه‌كاره پر شده باشد. شب چله موزه شب پر قصه خيال‌هاي هميشه تازه است و آدمي با خيال و قصه اميدوار مي‌ماند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون