• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4846 -
  • ۱۳۹۹ پنج شنبه ۲ بهمن

با موجي از رضايت در چهره‌اش

يل محله ما بود

حسن فريدي

تو مي‌توانستي به اين راه كشيده نشوي، ولي نخواستي. تو يلي نبودي از سيستان ولي يل محله ما كه بودي. كارت به آنجا كشيد كه شدي دو توماني! اول از خواهر و برادر شروع كردي، بعد از اقوام و آشنايان، تا رسيدي به همسايه‌ها و دوستان. كارت به جايي رسيد كه مي‌رفتي از مغازه‌ها پول مي‌گرفتي براي جور كردن بساط شب؛ گدايي مي‌كردي؟! بدتر، التماس مي‌كردي. چقدر آن پول‌ها آرامشت مي‌داد؟
يادت هست، مسابقه دو مي‌داديم. ابتدايي بوديم، كلاس چهارم يا پنجم. مدارس تازه تعطيل شده بود. خيابان‌ها غل مي‌زد از بچه محصل. سر چهارراه جمع مي‌شديم. دونفر- دونفر مسابقه مي‌داديم. يك لين را دور مي‌زديم، يكي از سمت راست مي‌رفت، ديگري از سمت چپ. لين مستطيل بود. نفري كه زودتر مي‌رسيد، بچه‌ها هوار مي‌كشيدند. هيچ‌ وقت نشد، دومي بشوي!
بزرگ‌تر كه شديم، هفت‌سنگ بازي كرديم. توپت خطا نمي‌رفت. هميشه برد با دسته‌اي بود كه تو يار آن بودي. وقت يارگيري پس از شير- خط، دسته مقابل، به جاي تو دو يار مي‌گرفت، آخر سر هم بردي در كار نبود. يادت آمد! چطور ممكن است فراموش كرده باشي!
كم‌كم از ما فاصله گرفتي. راستي تو از ما دور شدي، يا روزگار ما را از هم سوا كرد؛ يا اصلا مايي در كار نبود؛ هر كسي كار خودش بار خودش، آتيش به انبار خودش! دانشگاه رفتي؟ يادم نيست. بچه‌ها نگفتند؛ ولي باهم ديپلم گرفتيم. از دل و جراتت بگويم؛ از آن شيرجه‌هاي ديدني، از روي رعنا (1)؛ يا در آب ماندن كه بدنت خيس مي‌خورد. علي مي‌گفت يه دقيقه بيا بشين؛ آب را خسته كردي! ولي تو خسته نمي‌شدي. خستگي را نمي‌شناختي. آن روزها كجا رفت! مثل باد و برق گذشت.
نگاه پشت سر كه مي‌كنم چه زود از آن روزها فاصله گرفتيم. وقتي كه راهت را از ما جدا كردي، با افرادي هم‌پياله شدي، همنشين شدي كه هيچ كدام، قد و قواره تو نبودند. هيچ كدام، شأن و شوكت تو را نداشت. ولي چه فايده از گفتن اين حرف‌ها. گفت، بگو رفيقت كيه، تا بگويم، كيستي! آن عزم و اراده‌ات وقت كوهپيمايي، وقت كوهنوردي، هنگامه فتح قله كجا رفت؟ هميشه سنگين‌ترين كوله از آن تو بود. كجا رفت آن آهنگ رفتن؟ دوست داشتي بروي و مي‌رفتي، كسي جلودارت نبود! از يك جا ماندن بيزار بودي. چند وقتي بود كه سراغت را مي‌گرفتم. بچه‌ها از تو خبر نداشتند. بهتر است بگويم چند سال در انظار حاضر نشدي، شايد نتوانستي يا نخواستي اين‌گونه تو را ببينند! اين عدم حضورت، تداعي‌كننده اين نبود كه از دل برود هر آن كه از ديده برفت! اگر بگويم تو در دل و جان ما بودي، اغراق نكرده‌ام. مگر مي‌توان فراموشت كرد. تو بخش جدايي‌ناپذير از خاطراتم بودي و هستي. پيگير شدم، بي‌فايده بود. محل‌هايي كه رفتم، نبودي. تو در مكان‌هايي بودي كه من آنجا نمي‌رفتم. بالاخره آن دوستان، هر كدام از كله سحر تا بوق سگ، سگدو مي‌زنند براي لقمه‌اي نان! براي سير كردن شكم زن و بچه. كجا مي‌توانند سراغي از تو بگيرند؛ تا امروز. امروز با ماشين لكنته‌ام رفته بودم از كنار ميدان ميوه تربار دو تا هندوانه بگيرم. خودت بهتر مي‌داني آنجا كمي ارزان‌تره. وقت برگشت، كنار پل شناور، زير سايه ديوار بتوني، تعدادي جوان جمع شده بود. از سر كنجكاوي ماندم. دور چيزي يا كسي بودند. از پشت سرشان، سرك كشيدم. دراز به دراز افتاده بودي. لباس‌هايت خيس بود و موجي از رضايت در چهره‌ات. هر كس چيزي مي‌گفت. نگهبان پل گفت: مي‌توانست خودش را نجات بدهد، ولي انگار نخواست!
رعنا: نقطه بلندي كنار رود دز

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون