روزنامه اعتماد در مصاحبه اخير با محمدجواد ظريف، وزير خارجه از او درباره «تنهايي استراتژيك» ايران سوال كرد. پرسش «اعتماد» و پاسخ وزير خارجه به آن منجر به واكنشهايي در فضاي رسانهاي و البته طرح نظريههاي متفاوت درباره اين مفهوم شد. تنهايي استراتژيك نظريهاي است كه بنيانگذار آن پروفسور محيالدين مصباحي، استراتژيست برجسته ايراني و مدير عالي مركز مطالعات خاورميانه در دانشگاه بينالمللي فلوريداست. بر همين اساس روزنامه اعتماد با دكتر آرش رييسينژاد، استاد روابط بينالملل دانشگاه تهران و نويسنده كتاب«شاه ايران، كردهاي عراق و شيعيان لبنان» كه روي اين نظريه كار مفصلي انجام داده، گفتوگو كرده است.
ابتدا از اين سوال كلي شروع كنيم كه اصولا تنهايي استراتژيك چيست ؟
من شادمانم از اينكه اين نظريه اينگونه مورد توجه قرار گرفته است. از سوي ديگر شگفتزدهام از حجم كژفهمي از چنين نظريهاي بنيادين. اين كژفهمي به قلت سواد و ميل جماعت تحليلگر ايراني بازميگردد كه مترصد برخورد با نظريهاي منسجم هستند. افرادي درباره اين مفهوم داستانسرايي كردهاند بدون آنكه بدانند تنهايي استراتژيك چيست. اكثريت اين خيل عظيم، تنهايي استراتژيك را معادل انزواي ايران ديدهاند. در صورتي كه اين امر كاملا اشتباه است. اتفاقا آقاي ظريف، وزير محترم امور خارجه در ميان معدود افرادي بودند كه مفهوم آن را دريافتهاند.
تنهايي استراتژيك مفهومي است كه نخستينبار توسط پروفسور محيالدين مصباحي بيان شده و اشاره به واقعيتي است كه در آن «ايران، چه آگاهانه و خودخواسته و چه ناخواسته و از روي ناچاري به گونهاي استراتژيك تنهاست و محروم از هر گونه اتحادهايي معنادار و متصل به قدرتهاي بزرگ.» (1) ايران دچار تنهايي استراتژيك است يعني در طراحي، تدوين، كاربرد و پيشبرد استراتژيهاي كلان خود تنهاست. تنهايي استراتژيك ايران اشاره به وضعيتي است كه در آن ايران فاقد هر گونه اتحادي طبيعي با ابرقدرتي جهاني يا قدرتي بزرگ است؛ فقداني كه با پيروزي انقلاب اسلامي، بحران گروگانگيري و در نهايت جنگي خونين و طولاني با عراق بيش از پيش تشديد شد. دفاع هشت ساله از وطن آن هم در برابر عراق بعثي كه هر دو ابرقدرت دوران جنگ سرد از يك سوي ميدان نبرد پشتيباني ميكردند تنهايي استراتژيك ايران را نشان ميدهد.
پس برداشت انزواي ايران يا انزواي ژئوپوليتيكي يا تنهايي ايران از اين نظريه اشتباه است.
قطعا، گزاره «ايران دچار انزواي ژئوپوليتيك است» يا «دچار تنهايي است» فاقد هرگونه بنيان تئوريك و مهمتر از آن نمود تاريخي و جغرافيايي است. اينكه «ايران تنهاست» معنايي نميدهد. در چه چيز تنهاست؟ ايران دچار «انزواي ژئوپوليتيك» نيست به هيچ روي. كشوري كه اين همه درگير نيروها و فشارهاي ژئوپوليتيكي است، نميتواند دچار به اصطلاح انزواي ژئوپوليتيك باشد. به گمانم كه شخص يا اشخاصي كه خود را واضع اين واژههاي پرطمطراق ولي بيمعني ميدانند، دچارplagiarism (دزدي ادبي) شدهاند ولي از آنجا كه نميخواهند به نويسنده اصلي پروفسور مصباحي و من اشاره كنند، كوشيدهاند تا اندكي در واژه تدليس كنند. برخلاف اين دو واژه پروفسور و من بر آنيم كه ايران دچار «تنهايي استراتژيك تاريخي (Strategic Loneliness)» است. اين مطلب را به تفصيل در كتاب خود نيز نوشتهام.
آيا اين ويژگي تنها مختص دوران جمهوري اسلامي بوده است؟
به هيچوجه، بيترديد تنهايي استراتژيك در دوران پس از انقلاب بيش از پيش تشديد شده است. با اين حال مفهوم تنهايي استراتژيك ويژگي مختص ايران انقلابي نبوده است. فرمانروايان قاجار ايران بارها كوشيدند تا متحداني استراتژيك را براي مهار خطراتي عليه يكپارچگي سرزميني ايران بيابند -همچون فرانسه در برابر روسيه، بريتانيا در برابر روسيه، روسيه در برابر بريتانيا، امريكا در برابر روسيه و بريتانيا- اما سرانجام دريافتند، گرچه دريافتي بس دير و زيانبار كه متحدي استراتژيك ندارند و نميتوان به دولتي بيگانه اعتماد كرد. رضا شاه پهلوي نيز قرباني تلاش غيرمستقيمش در همدلي با آلمان نازي عليه روسيه و بريتانيا شد. حتي شاه هم تنهايي استراتژيك ايران را دريافته بود. وي كاملا آگاه بود كه در صورت حمله مستقيم يا غيرمستقيم شوروي، هيچ كشوري نميتواند تضمينكننده يكپارچگي ملي ايران باشد، مگر خود ايران. آنگونه كه سفير ايالات متحده در واپسين سالهاي دهه ۱۹۴۰ ميلادي به شاه جوان گفته بود: «امريكا به خاطر ايران، براي نجات ايران، هرگز با شورويها وارد جنگ نخواهد شد.» در سفرش به مسكو در نوامبر۱۹۷۴ شاه نگاه خود را به تنهايي استراتژيك ايران به روشني بيان كرده بود. پس از بازگشت از سفر، شاه واكنش خود را به روسها براي علم روايت كرد و گفت: «اول كه با هم روبهرو شديم، آنها خروپفي كردند، سخت به دهانشان كوبيدم. به من گفتند اين همه اسلحه براي چه ميخريد و خريدهايد؟ براي كي و عليه كي؟ پيمان سنتو را چرا زنده ميكنيد و براي چه؟ ما نسبت به همه اين مسائل سوءظن داريم و قويا به خود حق ميدهيم كه سوءظن داشته باشيم. من در جواب گفتم، ميخواهيد سوءظن داشته باشيد، ميخواهيد نداشته باشيد، ولي حق نداريد از من بپرسيد كه چرا كشور خود را قوي ميكنم. هيچ كس حق ندارد نسبت به اين مسائل در كار كشور ديگر مداخله كند. ميزان اسلحه و قدرتي كه طرف احتياج من است، خودم ميدانم و بس. براي چه اين كار را ميكنم هم نميخواهم توضيح بدهم، چون كسي از من حق سوال ندارد. فقط يك تجربه بازگو ميكنم و آن اين است كه سازمانهاي بينالمللي نشان دادند كه در هيچ موقعي به درد هيچ كس نخوردند. در پهلوي گوش و همسايگي خودمان اتفاقهاي مهمي افتاده است، چه جنگ اعراب و اسراييل، دو دفعه و چه جنگ قبرس و ديديم كسي به درد هيچ كس نخورد. آن كس كه زد، ميزند و آن كس كه خورد، ميخورد و همين! به همين جهت من ميل ندارم از كسي كتك بخورم و اگر بر فرض كتكي بخورم و زورم نرسد، مملكتي برجاي نميگذارم كه به درد مهاجم بخورد.» عدم اعتماد كامل شاه به امريكاييها نشاندهنده اين امر بود كه اتحاد ايران با ايالات متحده و همچنين پيمانهاي دفاعيشان نه مانا هستند و نه پايا.
بنيادهاي جغرافيايي اين نظريه چيست؟
تنهايي استراتژيك ايران محصول جغرافياي ويژه ايران است. جغرافياي ويژه ايران بر دو پايه «نزديكي» جغرافيايي به خطر و «آسيبپذيري» جغرافيايي استوار است. ايران زمين از ديرباز به سرچشمه خطر نزديك بوده است. پيش از برآمدن خطر شوروي، اين نزديكي ايران به مرزهاي روسيه تزاري-كه سوداي دستيابي به آبهاي گرم خليج فارس داشتند- و هندوستان بريتانيا، در كنار برخورداري ايران از نفت، بود كه خطر دو امپراتوري بزرگ را براي ايران آشكار ساختند. پيش از آن، اين امپراتوري عثماني و خانات ازبك بودند كه سرچشمه تهديد بودند. اين نگاه را ميتوان به دوران پيش از اسلام گسترانيد آنگاه كه امپراتوري روم و سپس بيزانس (روم شرقي) در باختر و هياطله در خاور ايران سرچشمه خطر در نزديكي ايران بودند. گذشته از اين، ايران از آسيبپذيري جغرافيايي رنج ميبرد. ايران كه همواره در قلب خاورميانه بزرگ يا اويكومن (Oikoumene)، ناحيهاي ميان نيل و وخش (آمودريا يا جيحون)، جاي گرفته است خود را همچون دژ خاور نزديك ميبيند. به بيان ديگر، ايران پيوندگاهي استراتژيك است كه در دهانه سه قاره آسيا، اروپا و آفريقا نشسته است. گرچه جايگاه ژئواستراتژيك ايران به آن قدرتي پرتوان داده است، با اين وجود، جغرافياي ايران را نفرين كرده است. نگاهي كوتاه به مرزهاي جغرافيايي ايران نخستين و مهمترين خصيصه بارز آن را نمايان ميكند: «فقدان مرزهاي طبيعي دفاعي». ايران نه همچون كشورهايي مثل بريتانيا يا امريكاست كه به واسطه درياها و اقيانوسها محيط گشته باشد و نه همچون كشورهايي كوچك محصور در ميان رشته كوههاي بلند و تسخيرناپذير. هم از اينروست كه تاريخ ايران زمين مشحون است از تاخت و تازهاي بيپايان اقوام و ملل گونهگون از شرق و غرب به فلات ايران. تازه پيوسته به فلات ايران خود بستري پردوام را براي نفرين جغرافيايي ايران آفريده است. نفرين جغرافيايي همراه با قلمرويي وسيع و مرزهايي كنترلناپذير، همگي ايران را هدفي براي هجوم آشوريان، يونانيان، اعراب، مغولان، تاتارها، تركها، ازبكها، پرتغاليها، روسها و انگليسيها ساخته است.
نفرين جغرافيايي با دو ويژگي ايران زمين دوچندان شده است: پارسي زبان بودن و شيعه بودن. ايران يگانه كشور پارسي زبان و تنها كشور شيعه است كه در خاورميانه بزرگ عربي-تركي-سني محاط شده است. خاورميانه بزرگ اسلامي بر دو ستونِ سني عرب و ترك بنا شده است. محصور شدن در ميان دريايي از اعراب و اهل تسنن ايران زمين را واجد اين خصيصهاي بنيادين كرده است كه چه آشكار و چه پنهان، بنمايه امنيت ملي و سياست داخلي و خارجي نظامهاي حاكم بر آن بوده است. هم از اينرو، ايران پارسي زبان و شيعي مذهب همچون تكهاي ناجور در منطقه نمايانده شده، امري كه نفرين جغرافيايي را تشديد كرده است.
شما به عناصر هويتي و تمدني ايران در برآمدن تنهايي استراتژيك تاريخي اين كشور اشاره كرديد، ميتوانيد بيشتر توضيح دهيد؟
نكته مهم توجه به اين واقعيت است كه ايران يك دولت-ملت (Nation-State) نيست؛ ايران امپراتوري (Empire) هم نيست. ايران اما يك دولت-تمدن (State-Civilization) است. چند نكته را بايد دريابيد؛ نخست اينكه ايران ديرينهترين كشور زنده تاريخ است. دوم اينكه ما قديميترين مردم هنوز زنده جهانيم. پيش از ايرانيان مردماني بودند ولي از صحنه تاريخ حذف شدند مثل مصريان و سومريان. ما اما براي بيش از ۳ هزار سال در اين منطقه از جهان و اين محدوده جغرافيايي زندگي ميكنيم. برخلاف بسياري از كشورهاي امروزين، از جمله همه همسايگانش و ديگر كشورهاي خاورميانه، ايران دولت-تمدني كهنسال بوده است. تمدني با آگاهي تاريخي پيش از برآمدن مدرنيته و تكوين مفاهيم مدرن ملت و دولت. كشوري كه برآمدن خود را در تاريخ با شاهنشاهي چند زباني-ديني اعلان كرد. به همين دليل است كه هگل آغاز تاريخ را برپايي دولت شاهنشاهي هخامنشي به دست كوروش بزرگ ميداند و ايرانيان را نخستين مردمان تاريخي برميشمرد. اين نخستين دولت جهان خود بسياري از اقوام گوناگون را دربرميگرفت و از پنجاب، كشمير و پامير در خاور تا به ليبي، اتيوپي و بلغارستان در باختر گسترده بود. مهمتر اينكه ايرانيان از آگاهي ملي برخوردار بودند. آگاهي ملي بدان معناست كه ايرانيان از ملت بودنشان آگاه بودهاند. اين آگاهي را ميتوان در شاهنامه حكيم ابوالقاسم فردوسي ديد. آن را ميتوان در تاريخ بيهقي نيز جست. با اين حال، صرف ملت بودن ايرانيان و حتي آگاهي ملي ايرانيان نبوده است كه از عرب و ترك شدن آنان در دوران سيادت خلافت عربي و سلاطين تركي جلوگيري كرده است. اينكه مردم ايران بارها توانستند دولت ايراني را برپا كنند، آن هم پس از تسخير و ويران شدن چندباره، به ويژگي تمدني ملت ايران بازميگردد. ايران به مثابه تمدن خود از سه ويژگي مهم برخوردار بوده است. نخستين ويژگي آن «ديرينگي استثنايي» آن است. ايران برخوردار از ديرينهترين دولت و تمدنِ زنده تاريخ است. ديرينگي اين دولت و تمدن خود از تبعات ديرپايي ملت ايران است. دوم، غناي «زبان فارسي» و كاركرد تمدني آن است. چه بسا بدون چنين ويژگي، زبان فارسي در برابر زبان فاتحين ايران زمين ناپديد و مستحيل ميشد. سوم، «فلسفه نور» در دلِ تمدن ايران است. بدون وجود و خاطره چنين تمدني ايرانيان نميتوانستند دگربار دولت ايراني را پي افكنند و بر فاتحين چيره شوند. اين بدين معناست كه ايرانيان از گونهاي آگاهي تمدني نيز برخوردار بودند. آگاهي ملي-تمدني در ايران بدين معناست كه ايرانيان خود را ملتي صاحب تمدني ريشهدار، درخشان و نيرومند ميديدند. در واقع، آگاهي ملي-تمدني پيشرانِ وحدت ملي در ايران بوده و ايرانيان را به برپايي دولت ايراني توانا كرد. به سخن ديگر، تمدن و آگاهي ملي-تمدني ايراني ميانجي پديداري ملت و دولت ايراني بوده است. از اين دريچه، تنها هند و چين را ميتوان همچون ايران كشورهايي تمدنمحور خواند. اگر ديگر كشورهاي منطقه هويت جمعي خود را بر پايه قبيله- مانند شيخنشينهاي عرب خليجفارس-يا نژاد و خون و زبان-مانند تركيه-يا مذهب-مانند پاكستان-بنا كردهاند، ايران اما ملتي است با مردماني گوناگون در دين و زبان كه پديدآورنده تمدني بس كهن و باستاني بوده است. ايران نه ملتي جعلي، بل دولت-تمدني است ديرين كه نشان ميدهد هيچ امر ساختگي، به ويژه تاريخ ساختگي، درباره ايران وجود ندارد.
دولت-تمدني بودن ايران به اين واقعيت اشاره دارد كه امر بنيادينِ «وحدت در عين كثرت» در دل مفهوم تمدن ايران است. گوناگوني زباني و مذهبي ويژگي بارز ايران زمين بوده است. كثرت اجزاي برسازنده ايران زمين، در كنار ديرينگي استثنايي آن، دو ويژگي يكتاي جهان ايراني است. چنين كثرتي اما بر فرهنگي عام-فرهنگ ايران زمين-كه مخرج مشترك اينگونهگوني بوده، استوار است. تمدن ايران آميزهاي از مردماني با زبانها و اديان گوناگون ولي ايراني است. كشوري ديرين و تمدني كهنسال از دل اين همه گوناگوني زباني و مذهبي براي سه هزاره پديد آمد و فرهنگي ايراني-فرهنگي برآمده از همه مردمان گونهگون ايران زمين-هويدا شد. چنين وحدتي را نه در افغانستان و عراق كه خود بخشي از تمدن ايران بودهاند، ميتوان يافت و نه در تركيه كه كردزبانان را به رسميت نميشناسد و ارامنه بسياري را كشت. برعكس در مفهوم دولت-تمدن ايران اين واقعيت نهفته است كه امر ناب (the pure) وجود ندارد. در چنين تمدني نه زبان ناب وجود دارد و نه مذهب ناب. زبان فارسي پر است از واژگان تركي و عربي و هم ريشه با زبان كردي. گونهگوني مذهبي مردمان ايراني در خاورميانه بيهمتا بوده است. مهمتر آنكه شيوه زندگي ناب هم وجود ندارد. به سخن ديگر، تمدن ايران آميزهاي است از زبانها، مذاهب و شيوههاي كنش و انديشه و در يك كلام شيوههاي زندگي گوناگون. هم از اينرو هر گونه ايدئولوژي و جنبشي مبتني بر «امر ناب»، همچون تندروي مذهبي و حتي ناسيوناليسم-كوششي براي برساختن يك ملت از دل يك قوم با تكيه بر ناب جلوه دادن داشتههاي خويش-و چهرهها و آميزههاي تندروانه آن، همچون فاشيسم و شووينسم يا هر گونه ديدگاه يكسانسازِ شيوه زندگي را در ايران راهي نيست و ريشه نخواهد گرفت.
پس شما ميگوييد ايران يك دولت-تمدن است، اما چرا ايران امپراتوري نيست؟
امپراتوري به موجوديت سياسي گفته ميشود كه هسته دولت (state’s core) نهاد نظامي باشد. امپراتور در حقيقت به معناي فرمانده نظامي است. در امپراتوري روم باستان نيز نيروي نظامي عمود خيمه سامان سياسي بوده است. از اينرو، با شكست نظامي و فروپاشي سرزميني، امپراتوري روم براي هميشه نابود شد. ايران اما وحدت ذهني را حتي پس از شكستهاي ويرانگر نظامي و فروپاشي سرزميني نگه داشت. رستاخيز ايران پس از فروپاشي سامان سياسي و تسخير سرزميني به دست مقدونيان، اعراب، مغولان و تاتارها مويد واقعيت كتمانناپذير «جهانِ ايرانِ بزرگ» است. جهان ايران بزرگ تركيبي است از «انگاره» و «قلمرو» ايران بزرگ. انگاره ايران بزرگ بر فرهنگ و تمدن استوار است تا نژاد و خون. اين انگاره محصول ديرينه تاريخ، فرهنگ و جغرافياست كه نشان ميدهد «ايران بزرگ» پديده تاريخي «طبيعي» است. به بيان ديگر، انگاره ايران بزرگ «امپراتوري انديشه» است. (2) قلمرو- تا بدانجا كه قلم ميرود-آميزهاي است از جغرافيا، قدرت و تاريخ. قلمرو ايران زمين با انگاره ايران درهم تنيدگي ديرينهاي در درازناي تاريخ داشته است تا بدانجا كه فروپاشي دولت نيز، چه در حملات اسكندر مقدوني و اعراب و چه در هجوم چنگيز مغول و تيمور تاتار، چنين درهم تنيدگي را از ميان نبرد. اين همه نمايانگر اهميت وحدت پايدار ايران زمين و عناصر متكثرِ مقوم آن بوده است. درهم تنيدگي انگاره و قلمرو ايران بزرگ را همچنين بايد در مانايي مفهوم «مرز» در ايران جست. واژه مرز با سامان هم ريشه و در هم تنيده است و در «مرز و بوم» نمايان ميشود. براي نزديك به يك هزاره-از تسخير ايران به دست اعراب مسلمان در سده ۷ ميلادي تا برپايي پادشاهي صفوي در سده ۱۶ ميلادي-ايران از دولتي يكپارچه برخوردار نبود. با اين حال، مرز خاوري ايران، چه در ذهن فرمانروايان ايراني و چه در نگاه حكما و شاعران و انديشمندان، مرزي بود دگرگونناپذير: رودخانه آموي (وخش يا جيحون) . فرآيندهاي برساختن چنين مرزي در درازناي ديرين تاريخ تا بدانجا كارا بوده كه مرز آموي را «طبيعي» جلوه داده است. اين همه نمايانگر اهميت جايگاه مرز همچون خاكريز دفاعي در نگاه ايرانيان بوده است. طبيعي بودن مرز بازتابدهنده طبيعي بودن جهان ايراني است. چنين واقعيتي استثنايي بودن ايران را نشان ميدهد. امري كه ريشه در واقعيتي پايدار دارد: ايران صرفا دولتي مدرن نيست، ايران امپراتوري هم نيست؛ ايران اما جهاني است ديرينه، در هم تنيده و ريشهدار. اين واقعيت را ميتوان در زبان هانري كربن، «آنِ ايران» ناميد.
با وجود اين همه گونهگوني زباني و مذهبي، كشور ايران هيچگاه از درون تجزيه نشده است. ريشه آن را بايد در اين واقعيت تاريخي جست كه تاريخ ايران را با رخدادهايي نژادپرستانه و فاشيستي آنگونه كه در كشورهاي همسايه رخ داده، كاري نبوده است. در تركيه مردمان كرد زبان را «ترك كوهستاني» ميخوانند و تروريست تا بدان اندازه كه در شورش درسيم (38-1937) دهها هزار كرد عمدتا علوي به دست ارتش تركيه كشتار شدند. (3) در ساليان اخير نيز شهرهاي جزيره، سور و دياربكر زير بمباران نيروهاي آنكارا قرار گرفتند. در عراق براي چندين دهه كردزبانان دچار سياست وحشيانه «انفال» شدند، خانههايشان ويران شده و از شهرهاي عمدتا كردنشين بسان كركوك رانده شدند. اين همه را نميتوان در تاريخ ايران زمين، حتي در تاريكترين زمان آن يافت. در اين ميان اما هستند كساني كه بر انگاره «چند فرهنگگرايي» پاي ميفشارند. اينان از اين امر ناآگاه هستند-چه بسا آگاهند-كه فرهنگ هم موجد و هم پيامد هويت جمعي است. هويت جمعي اما زماني عيان ميشود كه «ديگري» وجود داشته باشد. به بيان ديگر، هويت جمعي در جهانِ ذهني بر تمايز با ديگري استوار است: «ما عليه آنها». چنين فرهنگ و هويتي متمايز اما به دنبال «مرز» در دنياي عيني است. اينكه اين شهر و سرزمين از آن «ما» خواهد بود نه «آنها». در نبود دولتي ايراني، شرايط شهر تاريخي اروميه در شمال باختري ايران مويد چنين وضعيتي خواهد بود. اين بدين معناست كه انگاره چندفرهنگگرايي پيامدي نخواهد داشت مگر تجزيه جهاني ايراني با وحدتي طبيعي كه مردمانش با وجود همه گوناگوني زباني و مذهبي، بيش از سه هزاره در صلح و سازگاري با همه كاستيها در كنار هم زيستهاند. هم از اينرو، مقايسه كردن ايران با كشورهاي نوظهور همچون كانادا يا كشورهايي برآمده از توافق همسايگان پيراموني همچون بلژيك و سوييس امري نادر است.
پس تنهايي استراتژيك تاريخي ايران هم بنيانهاي جغرافيايي-تاريخي دارد و هم به تمدن ايران اشاره دارد. اما پيامدهاي تنهايي استراتژيك در سياست خارجي ايران چيست؟
دقيقا، منطق تنهايي استراتژيك به چند پيامد كليدي ميانجامد. نخست اينكه تنهايي استراتژيك اشاره به اين واقعيت دارد كه همواره اتحادي دايمي ميان همسايگان ايران براي خرد كردن و فروپاشي سرزميني ايران وجود دارد. ردپاي اين واقعيت تاريخي را ميتوان در هم پيماني تركان شرقي با امپراتوري روم شرقي ۱۵ سده پيش و اتحاد خانات ازبك با امپراتوري عثماني در پنج سده پيش نيز ديد. به بيان ديگر كشورهاي آسياي غربي در درازناي تاريخ با همه تضاد منافع، تنها در يك امر با هم اشتراك نظر دارند: نابودي ايران.
دوم، تنهايي استراتژيك تاريخي ايران دربردارنده اين پيامد بس مهم است كه براي كشوري كه دچار تنهايي استراتژيك است دفاع در نقطه صفر مرزي برابر خواهد بود با شكست. به بيان ديگر تنهايي استراتژيك تاريخي ايران پيامدي ديرپا براي سياست منطقهاي و امنيت ملي ايران داشته است: دفاع از امنيت ملي و يكپارچگي سرزميني وراي مرزهاي خود. به بيان ديگر، تنهايي استراتژيك تاريخي ايران نشاندهنده اين امر است كه شكست خردكننده و تحقير ملي پيامد دفاع در نقطه صفر مرزي و عدم فرارفتن وراي مرزها خواهد بود. اگر به تاريخ ديرين ايران نگاهي افكنيد، درمييابيم كه ايران از زمان فروپاشي هخامنشيان تا تابستان ۱۹۵۸ دچار دو سرنوشت محتوم بوده است: «اشغال از سوي بيگانه» و «محاصره شدن نظامي». همه تاريخ ايران از ۳۳۰ پيش از ميلاد كه ايران به دست اسكندر مقدوني ويران شد تا نيمه دوم سده بيستم را ميتوان در اين دو وضعيت ديد. استثناهايي همچون پيروزي اوليه ارد اشكاني يا شاپور اول و خسرو دوم ساساني در واپسين جنگ ايران و بيزانس يا پيروزيهاي نظامي نادرشاه افشار به حدي زودگذر بودهاند كه دوگانه اشغال-محاصره شدن را به كناري نزدهاند. در اين دوران طولاني ۴۴۴ بار جنگ داشته اينكه اكثرا بر ما تحميل شده است. در واقع هيچ كشوري در درازناي تاريخ جهان همچون ايران در معرض هجوم بيگانگان از همه سوي مرزهاي خود نبوده است. تنها در تابستان ۱۹۵۸ است كه با كودتاي عبدالكريم قاسم و برآمدن دوچندانِ خطر پان عربيسم، شاه به تكاپوي متحدين غيردولتي يعني كردهاي عراق ميافتد. اندكي بعد نيز از شيعيان لبنان هر چند در مقياس اندكتري پشتيباني ميكند. از همينروست كه سرهنگ پاشايي، رييس اداره خاورميانه ساواك، اشاره ميكند كه «براي مبارزه و مهار خطر [پانعربيسم] بايد در ساحل شرقي درياي مديترانه بجنگيم تا از خون ريختن در مرزها و خاك ايران جلوگيري كنيم.» تنها با اتخاذ سياستي كه آن را «سياست خارجي غيردولتي (Non-State Foreign Policy)» ناميدهام، ايران توانست خطرات منطقهاي و بينالمللي را مهار كند. سياست خارجي غيردولتي گونهاي ويژه از سياست خارجي است كه به دنبال ايجاد روابط استراتژيك با گروهها و جنبشهاي سياسي- نظامي است. اين سياست در گسترهاي وسيعتر و پيچيدهتر و با رنگ و بويي ايدئولوژيك در دوران ايران انقلابي نيز به كار گرفته شد. با اين حال نبايد سويهها و پيشران ژئوپوليتيكي آن را ناديده انگاشت و آن را صرفا سياست «صدور انقلاب» ديد. به همين دليل سياست خارجي غيردولتي ايران را بايد يك استراتژي ژئوپوليتيكي و نه صرفا كوششي ايدئولوژيك ديد.
اين استراتژي ژئوپوليتيكي در كدام مناطق بيشتر نفوذ داشته است؟
اگر تاريخ به فرمانروايان ايراني (وراي ايدئولوژيهايشان) اين نكته را آموخته است كه براي دفاع از كشور بايد وراي مرزها حضور داشت، مساله بنيادين حوزههاي «طبيعي نفوذ (Sphere of Influence)» نيز اهميت مييابد. براي يافتن اين حوزهها بايد به مفهوم «هارتلند» ايران اشاره كرد. هارتلند ايران نمايانگر قلبِ سرزميني بنيانهاي جهان ايراني است. در هسته تمدن كهن و ديرپاي ايراني خاطرات و ارزشهاي مشتركي هستند كه بسان نمادهايي بيهمتا كاركردِ برساختنِ يگانگي و برپايي وحدت در ميان كثرت ايرانيان را دارند. نمادهاي برسازنده تمدن ايراني را ميتوان در دو نماد نوروز و عاشورا جست. اگر نماد نخست شادي مشترك را به همراه دارد، نماد دوم بر درد و غم مشترك اشاره ميكند. اين همه نشاندهنده اين است كه مرزهاي تمدن ايراني را بايد در گسترهاي بس وسيعتر از مرزهاي امروزين ايران ديد: آنجا كه مردمانش نوروز را پاس ميدارند يا عاشورا را حرمت ميگذارند. هم از اينرو، جغرافياي نوروز و عاشورا (سرزمينهايي كه مردمان آن در عاشورا براي امام حسين (ع) سوگواري ميكنند يا سال نو ايراني، نوروز، را به جشن و سرور ميگذرانند) هارتلند ايران را ميآفرينند. به بيان ديگر، هارتلند بر «هلالهاي دوگانه» همنهشت است: «هلال عاشورا» و «هلال نوروز». اگر هلال عاشورا از ايران تا به عراق، سوريه و لبنان گسترانده شده است، هلال نوروز از كردستان عراق و ايران تا به افغانستان و سپس تاجيكستان را در برميگيرد. در واقع، هارتلند ايران يعني هلالهاي دوگانه محدودهاي ژئوكالچرال است كه از شامات و درياي مديترانه تا خُتن و فرارود را در برميگيرد. اين گستره كه محور دگرگونيهاي عمده ژئوپوليتيكي با ابعاد تاريخي در خاورميانه بزرگ نيز بوده، بستري استراتژيك را براي ايران در ميانرودان و شامات و همچنين در فرارود و آسياي ميانه فراهم كرده است. چنين حوزه نفوذِ طبيعي ريشه در ژرفا و تداوم تمدن ايراني دارد. اينجاست كه سياست خارجي ايران را چه درست و چه نادرست از بنيادهاي تمدن و هارتلند ايران گريزي نيست. كوتاه آنكه تاثير تمدن و هارتلند ايران بر سياست خارجي ايران دگربار نشان ميدهد كه جغرافيا صرفا در مورد مرزهاي فيزيكي نيست؛ بلكه به مرزهاي هويتي نيز اشاره دارد و پيوند دروني ميان هويت و مكان را نمايان ميكند.
برخلاف ديگر كشورهاي تمدنمحور مثل چين و هند، مرزهاي سياسي ايرانِ مدرن با حوزه تمدني و مرزهاي هارتلند آن سازگار نيست. گرچه چنين ناسازگاري-از دست دادن سرزمينهايي گسترده در سدههاي اخير-لكه ننگي در تاريخ ايران بوده است، با اين حال اين ناسازگاري رانهاي بس نيرومند براي رهبران ايران، از جمله شاه و سپس رهبران جمهوري اسلامي بوده است تا پيوندهايي استراتژيك را با مردماني كه زماني بخشي از ايران بزرگتر بودهاند، مردماني از كردها، هزارهها و تاجيكها تا اعراب شيعه و تركهاي علوي بيافرينند. هم از اينروست كه اين جوامع از سوي اعراب و تركان سني همچون ستون پنجم ايران نمايانده شدهاند. به بيان ديگر، هارتلند ايران به حوزههاي «طبيعي نفوذ (Sphere of Influence)» اشاره دارد. چنين حوزه نفوذِ طبيعي ريشه در ژرفا و تداوم تمدن ايراني دارد. اينجاست كه سياست خارجي ايران را-چه درست و چه نادرست-از بنيادهاي تمدن و هارتلند ايران گريزي نيست. كوتاه آنكه، تاثير تمدن و هارتلند ايران بر سياست خارجي ايران دگربار نشان ميدهد كه جغرافيا صرفا در مورد مرزهاي فيزيكي نيست؛ بلكه به مرزهاي هويتي نيز اشاره دارد و پيوند دروني ميان هويت و مكان را نمايان ميكند.
اين استراتژي ژئوپوليتيكي حافظ امنيت ملي ايران و قدرت منطقهاي آن شده است. اما آيا اين استراتژي در منطقه با مشكلاتي مواجه بوده است؟
بايد بپذيريم كه سياست خارجي ايران در منطقه از نبود توازن هويتي در رنج بوده است. اگر دو هلال نوروز و عاشورا، شاكله برسازنده هارتلند ايران، به محدودهاي ژئوكالچرِال اشاره ميكند كه نفوذ ايران را «طبيعي» جلوه ميدهد، نگهداشت توازن و گسترش اين محدوده اما نيازمند سياستِي است ظريف. با اين حال، توازن هويتي ميان دو ستون هويتي نوروز و عاشورا در سده اخير در ميان اهداف سياست خارجي ايران قرار نگرفته است. اگر ايران پيشا انقلابي بيش از پيش بر پيوندهاي استراتژيك با «گروههاي ايراني» بسان كردها تكيه كرد، ايران پساانقلابي روابط استراتژيك با گروههاي شيعي را ميجويد. اين بدين معني است كه سياست خارجي ايران در هر دوره تنها بر يك ستون هويتي تكيه كرده و در يك هلال كارا بوده است. تكيه بر يك هلال هويتي ايران در هر دوره پيشا و پسا انقلابي اما ريشه در پنداشت و كوشش حكومتهاي ايراني در ارايه خوانشي ناتمام و ناقص از «ايران» داشته است. اگر پادشاهي پهلوي ريشه «ايران شاهنشاهي» را در شاهنشاهي كوروش بزرگ هخامنشي ميجست و ايران پس از اسلام را كمتر ارج ميگذارد، جمهوري اسلامي ريشه «ايران اسلامي» را در مدينه النبي ميجويد و ايران پيش از اسلام را زمانهاي تاريك جلوه ميدهد. اين دو خوانش هويتي ناهمسان و البته ناتمام از مفهوم ايران، سياست خارجي و داخلي ايران را نامتوازن و ناپايدار كرده است. تنها با اتكا به توازن هويتي ظريفي است كه ميتوان استراتژيهايي كلان و متوازن را برساخت و از دره فرغانه تا مديترانه اعمال قدرت كرد.
سياست خارجي ايران از نبود توازن مديريتي نيز در رنج بوده است. فرمانروايان ايراني از ديرباز هارتلند ايران زمين را تنها منطقهاي براي نفوذ سياسي-نظامي ميبينند. نكته مهم اما اينكه بذر اتحادهاي پايدار در حوزه فرهنگي-هويتي «كاشته» و در حوزه سياسي-نظامي «برداشت» ميشود. مرحله «داشت» يعني مرحلهاي كه به رابطه نزديك اقتصادي اشاره ميكند، اما هم در دوران پهلوي و هم در زمانه كنوني، ديرزماني است كه ناديده انگاشته شده است. يك نمود چنين ناتواني ديرپا را ميتوان در فرآيند برگماشتن نمايندگاني در كشورها و سرزمينهاي برسازنده هارتلند ايران ديد. در زمانه كنوني، بسياري از اين نمايندگان از پيشينه نظامي-امنيتي تا اقتصادي-بازرگاني برخوردار بودهاند. اين نقصان در دوران ايران پهلوي در دهه ۴۰ و ۵۰ شمسي نيز بود كه بسياري از سفراي ايران همچون سرلشكر منصور قدر در بيروت، سرلشكر علي معتضد در دمشق، از اعضاي پيشين ساواك بودند. اين بدين معناست كه نمايندگان ايراني از پيشينه اقتصادي برخوردار نبودهاند؛ امري كه در جهان امروزي، جهاني كه پول و اقتصاد قدرتمند در آن نقش نخست را ايفا ميكنند، پذيرشناپذير است. هم از اينرو، پايداري و توازن مديريتي سياست خارجي ايران به ظرافت بنا كردن استراتژي نويني در ميانه سه ساحت درهم تنيده سياسي، اقتصادي و فرهنگي اشاره دارد. گرچه رابطه فرهنگي و هويتي ميان آنان كه عاشورا را حرمت مينهند و آنان كه نوروز را پاس ميدارند با ايران به دستاوردهايي سياسي و گاه اتحادهاي امنيتي-نظامي انجاميده است، پايداري و گسترش اتحادهاي استراتژيك در ميان عناصر تمدن ايراني تنها با برساختن رابطه نزديك اقتصادي با كشور مادر يعني ايران ميسر ميشود. هم از اينرو، پذيرشناپذير خواهد بود كه بار امنيتي شيعيان و كردهاي عراق را ايران بر دوش كشد، اما ديگر كشورها از رابطه اقتصادي سودمند شوند. پس بر حكمرانان ايراني واجب است كه با توسعه همكاريهاي اقتصادي با متحدين طبيعي نفوذ ايران را پايدار و گسترش دهند.
به نظر شما راه برونرفت مشكلات امنيتي موجود در خاورميانه و منطقه خليجفارس چيست و ايران چه ابتكاري ميتواند انجام دهد؟
در اينجا بايد به اين نكته مهم اشاره كرد كه تكيه بيش از حد و صرف به سياست خارجي غير دولتي ايران و اتحاد با گروههاي غيردولتي در درازمدت امري خردمندانه نيست. گو اينكه تاريخ و جغرافياي ويژه كه در تنهايي استراتژيك ايران خود را نشان ميدهند، پيشران اينگونه سياست ويژه و كارا تا به امروز شده است، اما از سوي ديگر باعث امنيتي شدن ايران، گسترش گفتمان ايرانهراسي در منطقه و جهان و تضعيف بيش از پيش زيرساختهاي اقتصادي ايران شده است. چنين پيامدهايي همگي ريشه در عدم شناخت «مخمصه ژئوپوليتيك (Geopolitical Predicament)» ايران از سوي فرمانروايان ايراني دارد. تاكيد ميكنم مخمصه ژئوپوليتيك و نه واژه بيمعني و من درآوردي انزواي ژئوپوليتيك. بايد بپذيريم كه سياست خارجي غير دولتي ايران – همچون كوششي ديرينه براي استراتژيهايي «دفاعي» در وراي مرزهاي ايران – به عنوان استراتژي «تهاجمي» ايران در منطقه نمايانده و خوانده شده است. به سخن ديگر، تلاشهاي دفاعي رهبران ايراني براي چيرگي بر نفرين جغرافيايي همگي همچون توسعهطلبي ايراني-شيعي بازنمايي شده است. ريشه اين پارادوكس بازميگردد به نبود نهاد امنيت جمعي منطقهاي. كوشش براي ايستادگي در برابر نفرين جغرافيايي و تنهايي استراتژيك، در كنار نبود هر گونه توافق امنيتي يا نهاد امنيت جمعي منطقهاي، استراتژيهاي دفاعي ايران را بسان استراتژيهاي تهاجمي ترجمه كرده است. به بيان ديگر، هنگامي كه ايران دغدغه تامين امنيت دارد، كشورهاي همسايه بهويژه اعراب حاشيه خليجفارس (پيش و پس از انقلاب اسلامي) تصور تهاجم و گسترشطلبي ارضي را از سوي ايران دارند و اين مساله در آنها ترس ايجاد ميكند كه نگراني آنان بجا به نظر ميرسد. آنچه عامل اصلي اين سوءتفاهم است، فقدان نهاد امنيتي منطقهاي است كه شرايط همگرايي و رسيدن به درك مشترك و ترجمان دقيق امنيتي اين كشورها را موجب شود. از سويي، اعراب ايران را به حضور و دخالت در سوريه سرزنش ميكنند اما ايران ميداند كه پس از سرنگوني سوريه، نوبت به ايران خواهد رسيد كه همين مساله، موجب ايرانهراسي نيز ميشود و اين چرخه معيوب ناتواني در درك متقابل، كلاف منطقه را سردرگمتر ميكند. كوتاه آنكه ايران در همتافتهاي دفاعي-تهاجمي (offense-defense complex) به دام افتاده است: در حالي كه رهبران ايران جوياي مهار تهديدهاي بينالمللي و منطقهاي و دفاع از تماميت ارضي ايران از طريق بنا كردن روابط استراتژيك با گروههاي غيردولتي بودهاند، كشورهاي منطقه، سياست خارجي غير دولتي ايران را همچون استراتژي هجومي ديده و خواندهاند. اين وضعيت را ميتوان «geopolitical predicament (مخمصه ژئوپوليتيكي)» ايران ديد. تفاوت «مخمصه» با «مشكل» اين است كه مخمصه قابل حل كردن نيست، بلكه نيازمند مديريت است. براي مديريت اين مخمصه ايران نيازمند همكاري برد-برد با ديگر كشورهاي منطقه است تا بتوان نهاد امنيت دستهجمعي را پي افكند.
بدون چنين نهاد امنيتي ايران نميتواند نقش پايدار منطقهاي خود را حفظ كند. نكته اصلي اين مساله است كه «قدرت» را ميتوان به هر شكل به دست آورد اما «نقش» از سوي همسايگان تفويض ميشود. به بيان ديگر بدون همكاري با همسايگان نميتوان نقش منطقهاي را به دست آورد. در نتيجه ايران بايد از حالا به دنبال ايجاد «نهاد امنيت منطقهاي» باشد زيرا بدون وجود اين نهاد، دچار چالشهاي ناشي از مخمصه ژئوپوليتيكي خواهيم بود. براي تاسيس چنين نهادي پذيرش دو پيششرط از سوي كشورهاي منطقه ضروري است. نخست، كمرنگ شدن حضور امريكا در منطقه يا خروج كامل اين كشور كه البته علاوه بر اراده و توان كشورهاي منطقه، متاثر از رقابتهاي چين، روسيه و امريكا، تحركات فرامنطقهاي و حتي تحولات داخلي در امريكا خواهد بود. از طرفي، كنشگري سازنده توسط ايران در همين مرحله بايد بيش از پيش تقويت شود. دوم، پذيرش اين مساله كه ايجاد امنيت منطقهاي صرفا متكي به اين نيست كه «تمامي» چالشهاي بين كشورها در يك روز و يك مرحله و با برگزاري يك نشست حلوفصل شود، بلكه لازم است با پذيرش «path-dependency (مسير-وابستگي)» بهره گرفته و بر سر مسائل مختلف، به ترتيب، بهصورت تدريجي و درصدي و با بدهبستان بر سر كشورهاي منطقه مذاكره شود. اين امر به نفع ايران است، چون كنترل زمان و مكان مذاكره را ميتوان در دست گرفت. ضرورت تشكيل چنين نهادي به اين دليل است كه امريكا با هر نيتي، روندهاي امنيت منطقهاي را تضعيف كرده و حضور كشوري خارج از حوزه منطقهاي موجب برهم خوردن تعادل جريانهاي تاريخي و طبيعي شده است. ايران به دليل تكافتادگي در منطقه، موظف است كشورهاي حاشيه خليجفارس را قانع كند يا حتي به آنان اطمينان ببخشد كه بدون حضور امريكا در منطقه، امنيت جمعي كشورها دستيافتني است. نكته مهم اين است كه ايران بهصورت تاريخي، مدافع تثبيت مرزهاي سايكس–پيكو بوده است و نمونه تاريخي آن در زمان شاه، پشتيباني از عمان و نمونه معاصر آن سوريه و يمن است. در واقع، ايران مهمترين كشور حافظ مرزهاي خاورميانه بوده است. هر چند كه ايران متهم به تغييرات دروني در كشورهاست اما بر سر حفظ يكپارچگي ملي كشورها موضعي مشخص و سختگيرانه دارد. اين خود ميتواند آغازي سازنده را در گفتوگوهاي منطقهاي رقم زند. كوتاه اينكه ايران بايد پرچمدار حفظ مرزها، انتخابات آزاد در كل منطقه و اتحاد واقعي با كشورهاي منطقه بدون حضور نيروهاي خروجي باشد. اين امور مستلزم وجود ارادهاي قدرتمند براي آغاز چرخشي نوين در داخل ايران است تا بتوان گامهاي اساسي را در خارج از ايران براي به دست آوردن امنيت ملي و منطقهاي برداشت.
اين تنهايي استراتژيك تاريخي و «وحدت در عين كثرت» دولت-تمدن ايران آيا شيوه حكمراني ويژهاي را نيز در پي داشته است؟
قطعا، نكته اصلي اين است كه بنيان «وحدت در عين كثرت» در ايران را بايد در شكل و محتواي سامان سياسي و اداري ايران زمين يافت: «وحدت در بالا، كثرت در پايين». جهان ايراني آنگاه در هم فرو ميريزد كه فرمانروايان و نخبگان در بالا، كثرت در پايين-كثرت سبكهاي زندگي، انديشه و بيان در ميان مردم-را نپذيرفته و بدان احترام نگذارند. هم از اينرو، كوشش در تضعيف كثرت در پايين ريشههاي سامان سياسي را ناتوان خواهد ساخت. چنين كثرتي در سطوح پايين سامانه سياسي-اداري زيربناي وحدتي در بالا بوده است. اگر كثرت شاخصه جامعه ايراني است، وحدت در ميان نخبگان ايران زمين قوامدهنده كاركردِ سامانِه سياسي چيره بر ايران بوده است. تاريخ ديرينه ايران نشاندهنده اين مساله است آنگاه كه وحدت ميان نخبگان در بالا برهم خورد، سامانه سياسي و به تبع آن، جامعه ايراني نيز دستخوش گرفتاري شده است. در واقع، وحدت در بالا و كثرت در پايين نمايانگر كارايي سامان سياسي در برپايي و نگهداشت تعادل ميان خواستههاي متكثر ايرانيان و منافعِ كليتِ ايران زمين، ميان «حقوق» شهروندان و «امنيت» جامعه ايراني است.
گذشته از اين بايد به مهمترين پيامد تنهايي استراتژيك تاريخي ايران اشاره كرد. آنگونه كه پروفسور مصباحي به شيوايي بيان ميدارد، «كشوري كه مرزهايش خاكريز دفاعي آن باشد، بايد به درون خود تكيه كند.» در چنين سرزميني كهن با چنين ويژگي پايدار، تنهايي استراتژيك تاريخي ايران نشاندهنده درونزايي و استقلال بنيادهاي امنيت ملي ايران بوده است. تكيه به درون بدين معني است كه نقطه ثقل امنيت ملي ايران بر رابطه ميان «دولت» و «ملت» استوار است تا روابطي استراتژيك با قدرتهاي بزرگ يا گروههاي غير دولتي منطقهاي. به سخن ديگر امنيت ملي ايران را در صورت گسست در رابطه دولت و ملت نميتوان با همپيماني با قدرتي بزرگ، گروههاي غير دولتي نظامي منطقهاي يا موشك، بمب هستهاي، تانك و هواپيما نگه داشت. اين همه نشاندهنده اين امرِ بنيادين است كه سنجه منافع ملي كشور را بايد در رابطه دولت و ملت ارزيابي كرد. در واقع، نظام جمهوري اسلامي بايد دريابد كه حكمرانان ايراني همواره فقط يك متحد تاريخي داشته كه آن هم ملت ايران بوده است. سامانه سياسي بايد بپذيرد كه-در درجه نخست-متولي دفاع از ايران زمين و نه امري ديگر است. از اينرو بايد خود را موظف به تقويت بنيانهاي اقتصادي كشور كند و حافظ حقوق شهروندي ايرانيان باشد. كوتاه اينكه نگهداشت امنيت ملي و تماميت سرزميني ايران بدون «قوي شدن» امكان ندارد و شرط قوي شدن «تقويت رابطه دولت و ملت» در ايران است.
من همواره گفتهام آنگاه كه رهبران خردمند و سياستمداران برجسته دنبالهرو ايدههاي نابِ برآمده از دل تاريخ و جغرافيا-و نه سياست روزمره-ميشوند، كلان استراتژي زاده ميشود. برآمدن كلان استراتژي سرآغاز طرح و پاسخ به پرسش بنياندينِ «ما كه هستيم» و «به كجا بايد رويم» خواهد بود و همواره در تاريكترين لحظه تاريخ يك ملت، در قعر نوميدي و سرخودگي ملي ظهور ميكند. كوشش براي دستيابي به چنين خوانشي تنها با تكيه بر يك اصلِ راهنما به سرانجام ميرسد: اينكه «اصل ايران است و ... ايرانيان!» اصلي كه نشان ميدهد هيچ كوششي والاتر از تلاش براي «رفاه» ايرانيان، «شادي» ايرانيان و «عزت» ايرانيان نيست؛ ايراني كه همواره از خاكستر مرگ برخاسته است.
1- Mesbahi, Mohiaddin, Free and Confined: Iran and the International System. (Spring 2011). Iranian Review of Foreign Affairs, 5 (2): 9-34.
2- Axworthy, Michael, A History of Iran: Empire of the Mind (New York: Basic Books, 2008), p. 3.
3- The Dersim Rebellion in Turkey (1937-38) and the Chemical War Against the Iraqi Kurds (1988)”. In Andreopoulos, George J. Genocide: Conceptual and Historical Dimensions (PDF). Philadelphia: University of Pennsylvania Press. pp. 141-170; McDowall, David. A Modern History of the Kurds, I.B.Tauris, Mayıs 2004, p.209.
4- Mesbahi, Mohiaddin, Free and Confined: Iran and the International System. (Spring 2011). Iranian Review of Foreign Affairs, 5 (2): 9-34.
تنهايي استراتژيك ايران محصول جغرافياي ويژه ايران است. جغرافياي ويژه ايران بر دو پايه «نزديكي» جغرافيايي به خطر و «آسيبپذيري» جغرافيايي استوار است. ايران زمين از ديرباز به سرچشمه خطر نزديك بوده است. پيش از برآمدن خطر شوروي، اين نزديكي ايران به مرزهاي روسيه تزاري-كه سوداي دستيابي به آبهاي گرم خليجفارس داشتند-و هندوستانِ بريتانيا در كنار برخورداري ايران از نفت بود كه خطر دو امپراتوري بزرگ را براي ايران آشكار كردند.
امنيت ملي ايران را در صورت گسست در رابطه دولت و ملت نميتوان با همپيماني با قدرتي بزرگ، گروههاي غيردولتي نظامي منطقهاي يا موشك، بمب هستهاي، تانك و هواپيما نگه داشت. اين همه نشاندهنده اين امرِ بنيادين است كه سنجه منافع ملي كشور را بايد در رابطه دولت و ملت ارزيابي كرد.
تنهايي استراتژيك مفهومي است كه نخستينبار توسط پروفسور محيالدين مصباحي بيان شده و اشاره به واقعيتي است كه در آن «ايران، چه آگاهانه و خودخواسته و چه ناخواسته و از روي ناچاري به گونهاي استراتژيك تنهاست و محروم از هر گونه اتحادهايي معنادار و متصل به قدرتهاي بزرگ.» (4) ايران دچار تنهايي استراتژيك است يعني در طراحي، تدوين، كاربرد و پيشبرد استراتژيهاي كلان خود تنهاست. تنهايي استراتژيك ايران اشاره به وضعيتي است كه در آن ايران فاقد هر گونه اتحادي طبيعي با ابرقدرتي جهاني يا قدرتي بزرگ است؛ فقداني كه با پيروزي انقلاب اسلامي، بحران گروگانگيري و در نهايت جنگي خونين و طولاني با عراق بيش از پيش تشديد شد. دفاع هشت ساله از وطن آن هم در برابر عراق بعثي كه هر دو ابرقدرت دوران جنگ سرد از يك سوي ميدان نبرد پشتيباني ميكردند تنهايي استراتژيك ايران را نشان ميدهد.