عقل افسرده
علي مسعودينيا
اگر رمان «خانم دلوي» اثر ويرجينيا وولف را خوانده باشيد و البته اگر چندين و چند بار خوانده باشيدش، لابد تجربه كردهايد آن حس افسردگي غريبي كه در تمام داستان انگار كل زندگي شخصيتها را به شكلي گاه محسوس و گاه نامحسوس احاطه كرده. دنياي نوشتههاي وولف تاثير عميقي روي ذهن و روان خواننده ميگذارد. حتي اگر خبر نداشته باشي كه او چه دستاورد مهمي داشته در مسير فراروي از ارزشها و تكنيكهاي كلاسيك رمان و چه ميزان كارهايش از نوآوري و خلاقيت و پيشنهادهاي تازه آكنده است، باز خود اتمسفر حاكم بر داستانها و مناسبات ميان كاراكترها و مفاهيمي كه از دل اين مناسبات استخراج ميشود حال آدمي را دگرگون ميكند. تجربه خواندن آثار اين بانوي خلاق بيقرار و همواره افسرده و ناراضي از زندگاني تجربه شگرفي است. وولف از روزگار ما نمينويسد، اما موقعيتهايي را پيش رويمان قرار ميدهد كه به تامل واميداردمان. چه جايي كه مثلا در «اتاقي از آن خود» حين ارائه گزارشي از زيست شخصي خود مفاهيم جنسيتي و اجتماعي را به چالش ميكشد و چه زماني كه در «اورلاندو» بيوگرافي شخصيتي خيالي را پيش رويمان قرار ميدهد، بيآنكه بخواهد فلسفه ببافد و از روايت داستانش غافل بماند، دعوتمان ميكند به تفكر در باب معناي بودنمان. از اينها كه بگذريم، كيفيت دموكراتيك رماني چون «خانم دلوي» را بايد به ياد بياوريم كه انبوهي از تضارب آرا و انديشهها را در دل خود گنجانده است. رماني كه در آن حق با همه هست و حق با هيچ كس نيست. يك اثر چندآوا و اكيدا مدرن كه در هر بار خواندنش صداي آن ساعت كذايي چون تلنگري بر ذهن ما جلوه ميكند. تلنگري عليه تن دادن به پوچي و بيمعنايي زندگي مدرن. چيزي كه شايد هر روز با آن در كلنجار هستيم. فراموش نبايد كرد كه وولف انگار به نوعي خودش را قرباني كرد. چنان در مفاهيم عميق شد و چنان اين بيمعنايي را از پايه و اساس شناخت كه افسردگي هرگز رهايش نكرد. البته باز بروز اين همه متن خلاق در دل آن افسردگي شديد و طولاني نشان ميدهد كه با چه نويسنده نخبهاي طرف هستيم. اما نهايتا عقل افسرده كار خودش را كرد و وولف كه از اين روان رنجور به تنگ آمده بود خودش را در رودخانهاي غرق كرد و به رنج مداومش پايان داد.