• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4871 -
  • ۱۳۹۹ يکشنبه ۳ اسفند

يادداشتي بر «ما بدجايي ايستاده بوديم» رمان رضا فكري

سندي اجتماعي از جامعه‌ ايران

مريم بيرنگ

 

«ما بد جايي ايستاده بوديم»  دومين كتاب رضا فكري است كه 7 سال پس از مجموعه‌ داستان «همه‌ چيز را  به ‌ هم  نريز» منتشر شده؛ روايتي كه در يك بازه زماني مشخص و در موقعيت‌هاي مكاني مشخصي شكل مي‌گيرد؛ آنچه از وراي پاي‌ نهادن به جاده‌ها و عبور از خانه‌ها، شهرها و گذار تاريخي در اين رمان در ذهن خواننده ته‌نشين مي‌شود، تجاربي منحصربه‌فرد و متاثر از مفاهيمي است كه به درك و تجربه زيسته نهفته در دل اين داستان برمي‌گردد. شيوه روايت و مسائلي كه پيرامون حوادث و شخصيت‌هاي داستان شكل مي‌گيرد، پتانسيل خوانش‌هاي مختلف و نزديك شدن به آن را از محورهاي معنايي متفاوت دارد. روابط نيمه‌كاره و سرگشتگي انسان مدرن، پيرنگ سفر كه مي‌تواند تمامي يا جزيي از كل بزرگ‌تري در اين رمان را دربربگيرد و يا هم‌زيستي با  صحنه‌هاي  درخشان  و شخصيت‌هايي كه گاه بسيار آشنا مي‌نمايند و مي‌توانند تكثري ساده و گاه پيچيده از خواننده‌هاي اين روايت را نشان دهند. 
آنچه  در اين رمان ديدني‌تر و شنيدني‌تر است بستر اجتماعي غني آن است كه عناصر ديگر نقش كاتاليزورهايي را براي آن ايفا كرده‌اند. ارايه بريده‌اي از جامعه‌اي كه در آن زيسته‌ام مملو از بخش‌هاي پيدا و ناپيدا. آنجا كه پاي ويژگي‌هاي فرمي داستان، اسطوره يا حتي شخصيت‌پردازي‌هايي دقيق در اين روايت به ميان آمده است؛ براي من مبين ابزارهايي براي تشريح مسائل اجتماعي مربوط به همان برهه‌اي خاص از اين سرزمين است. پس مشخصا با انداختن لنزي جامعه‌شناسانه روي اين رمان، نوشتارم را پي خواهم گرفت. 
وقتي از ادبيات، خصوصا ادبيات داستاني حرف مي‌زنيم پاي نهادي اجتماعي را به بحث باز كرده‌ايم. نهادي كه اعتبار خود را از ماده اصلي خود يعني «زبان» مي‌گيرد. زباني كه ذاتا پديده‌اي اجتماعي است و اگر خوب به كار گرفته شود قادر به تجميع تمام احساسات، انديشه‌ها و هر مساله برساخته ديگري از انسان است. پيوند جامعه و ادبيات پيوندي ديرينه و ناگسستني است كه اگر به هم وفادار بمانند موجب غناي يك اثر ادبي مي‌شوند. پيوندي كه هر چه قوي‌تر باشد ظرفيت بالاتري براي مطالعات فرهنگي در يك رمان يا اثر هنري را ايجاد مي‌كند. عنصر برجسته زبان، به كارگيري لحن، ساخت فضاها و مكان‌هاي داستاني، اتمسفر كلي داستان در «ما بدجايي ايستاده بوديم»  در دقيق‌ترين شكل خود در خدمت اين نظام قرار گرفته است.
با اتكا بر آراي نظريه‌پردازاني چون هيپوليت‌تن، لوكاچ و گلدمن مي‌توان از منظر جامعه‌شناسي به بررسي آثار ادبي پرداخت و مولفه‌ها و ويژگي‌هايي را از آنها استخراج كرد كه به عنوان سندي تاريخي و مطالعاتي از زندگي مردم يك اجتماع در جهان ادبيات باقي مي‌ماند. رضا فكري با انتخاب بازه زماني دقيق و نمايش رفتارهاي گروه‌هاي مشخصي از اجتماع در روايت خود به سراغ چالش‌هاي آنها با پديده‌هاي اجتماعي و سياسي دوران آنها رفته است. با جزئياتي كه نقطه قوت بزرگي در اين روايت است؛كنش‌ها و واكنش‌هاي اقشار مختلف را با هم نشان داده و آرمان‌خواهي يا تهي  بودن «انسان»  از هر معناي بخصوصي را به تصوير كشيده است. بريدن شدن، وصل شدن و استيصال در بنيان عواطف انساني و خانواده‌هاي اجتماع در اين رمان به نمايش گذاشته شده  است. 
نويسنده در اين روايت به فضاسازي‌هايي منحصر به اهداف روايت خود دست زده است. حال و هواي داستان تا سطرهاي پاياني رمان وفادار به شروع داستان است و در گردشي دايره‌وار به پايان مي‌رسد. داستان با شروع سفر و دور شدن از پايتخت آغاز مي‌شود و سال‌ها بعد در مسير بازگشت به آن تمام مي‌شود. ما با تحول بزرگي در شخصيت‌ها يا مساله‌اي مثل گره‌افكني و گره‌گشايي در اين بين مواجه نيستيم و تعليق متاثر از حادثه‌اي خاص، ما را در داستان پيش نمي‌برد ولي تا 295 كيلومتري تهران، درست جايي كه نقطه پايان داستان گذاشته مي‌شود لحظه‌اي داستان از كشش نمي‌افتد. كشش و تعليق داستان سوار بر زبان بسيار قوي است و زندگي «آدم‌هاي معمولي» به شكلي جزءپردازانه به نمايش گذاشته مي‌شود. آدم‌هاي معمولي كه با ضعف‌ها، كمبودها و بحران‌هاي ريز و درشت‌شان خودشان را در زندگي كشان‌كشان به جلو  مي‌برند. 
در موقعيت‌هاي مختلف داستاني كه از همان سطرهاي آغازين رمان در ترمينال اتوبوس‌راني آغاز مي‌شود اين جزييات در توصيف‌، گفت‌وگو، كنش (آكسيون) و تعاملات عاطفي بين شخصيت‌هاي داستاني در پي شكل‌دهي به همان فضايي است كه جهان صوري و معنايي داستان را بستر اجتماعي  مشخصي  شكل مي‌دهد. 
با در نظر گرفتن اينكه جايي كه روايت از حيطه واقعيت خارج مي‌شود و پا به حيطه ذهن و تخيل مي‌گذارد ما شاهد درگرفتن معناي داستان در يك متن هستيم. بايد توجه داشت كه رئاليسم اجتماعي مرزي باريك و ناپيدا براي به بيراهه رفتن دارد. اين مرز همان جايي است كه خلاقيت و قلم ورزيده يك نويسنده آن را از درافتادن به ورطه گزارشي از زندگي كه فاقد غناي ادبي است، نجات مي‌دهد. نويسنده رمان ما بدجايي ايستاده بوديم همانند داستان‌هاي ديگرش در مجموعه داستان «چيزي را به هم نريز» خط روايت خود را بر ارايه چنين محتوايي متمركز كرده و در سركشي آگاهانه‌اي گاه مرزها و ساختارهاي مرسوم داستاني را به هم مي‌ريزد، به بازي‌هاي فرمي اعتنا نمي‌كند تا محتواي مدنظرش را در جانمايه داستان  مستتر كند. 
به عنوان مثال واپس‌نگري‌هاي گاه و بي‌گاه كه ناگهان داستان به سراغش مي‌رود نوعي بازگشت به وقايع گذشته است ولي نه به شيوه مرسوم و نه فلاش‌بك‌هايي كه فضاي قابل‌توجهي براي خواننده بسازد يا احساساتي را در او برانگيزد.  ظرافت خاص نويسنده در تبيين اين حوادث مثلا گذشته اسد و هم‌خانه‌اش فائزه صرفا براي تشريح همان مساله اجتماعي است كه من به صورت برجسته در تمام بخش‌هاي روايت آن را مي‌بينم. ما از نظر احساسي با اين رابطه و شخصيت‌ها درگير نمي‌شويم، تأسفي براي پايان گرفتن ارتباطي كه به نظر بسيار مهم مي‌رسد، نمي‌خوريم. (با توجه به اينكه عكس فائزه پس از گذشت سال‌ها هنوز در كيف اسد مانده است.) حتي اندكي نظرمان را در مورد پسر ولنگار داستان كه روابطي نامتعارف و از سر منفعت با زنان اطرافش دارد، تغيير نمي‌دهد. تمام اين خصوصيات و ويژگي‌هاي ديگري كه در ادامه به آن خواهم پرداخت به من يادآوري مي‌كند با روايتي مواجه هستم كه تاثير برساخت‌هاي اجتماعي بر «فرد» را نمايش مي‌دهد. شخصيت‌هايي كه جايي ميان كاراكتر شدن و تيپ باقي‌ مانده‌اند، مخلوقاتي كه هويتي پيچيده يافته‌اند تا معنايي از شرايط اجتماعي حاكم بر دوران شكل‌گيري اين رمان باشند.
در غالب آثار شاخص داستاني معاصر رابطه‌اي قوي و دوسويه ميان موضوع اثر و مسائل اجتماعي وجود دارد. پيوندي ميان هنر، فرهنگ و انديشه كه جامعه نويسنده را براي شناختي عميق‌تر به مخاطب عرضه مي‌كند. دكتر زرين كوب در يكي از آثار پژوهشي خود مي‌گويد: «جامعه‌شناسي محتوا  اثر ادبي  را  به  عنوان سندي اجتماعي  بررسي  مي‌كند.» 
ما «بدجايي ايستاده بوديم» سندي اجتماعي در بازه‌اي مشخص از جامعه ايران است. دوراني كه دانشجويان در پي يافتن اتوپيا روانه شهرهاي مختلف مي‌شدند و «دانشجو بودن» را فضيلتي بزرگ مي‌شمردند. دوراني كه تخطي از ابرساختارهاي فرهنگي مسلط بر روابط بين جنس  مخالف تقبيح مي‌شد و زيرپوست شهر نوعي ديگر از زيستن جاري بود. اسد به عنوان شخصيت  عصيانگر با دختري جوان و زني سالخورده هم‌خانه مي‌شود و رفيق هميشه همراهش در طول داستان نماينده طرز فكر سنتي غالب بر جامعه دهه 70 ايران است.  دوراني كه تفكرات سياسي در حوادثي چون كوي دانشگاه و تحولات سياسي سال‌هاي بعد از آن مقابل هم قرار مي‌گيرند و صداهاي نه چندان رسا ولي متفاوتي از متن به گوش مي‌رسد. اين صداها و انعكاس‌شان در اتفاقات داستان را تحت لواي نظريه چندصدايي ميخاييل باختين مي‌توان بررسي كرد و سر آخر رسيد به اينكه ما در مواجهه با اين رمان با پديده‌‌اي تمام‌‌عيار اجتماعي روبه‌رو هستيم.
لوسين گلدمن در تبيين هويت هنرمندان آثار فرهنگي معتقد  است، آفرينندگان اين آثار گروه‌هاي اجتماعي هستند نه افراد. تبلور اين جمله كليدي را در اين رمان مي‌توان ديد  به گونه‌اي كه گروه  اجتماعي متشكل از افرادي كه مرتبط و گاه بي‌ربط شكل وجودي‌شان چون حلقه‌هاي يك زنجير در هم چفت شده و با اين پيوند است كه روابط علت و معلولي جهان حاكم بر متن شكل مي‌گيرد.  او اثر ادبي را با 4 ويژگي مشخص مي‌كند: وحدت يا انسجام، غنا يا گستردگي، غيرمفهومي  بودن، دنياي واقعي.
گلدمن در مطالعه اين ساختار پديده‌اي به عنوان عصيان ادبي را مطرح و آن را از دو منظر بررسي مي‌كند؛ يكي عصيان صوري- هنري كه در برابر جامعه‌اي شكل مي‌گيرد كه نويسنده آن را نمي‌پذيرد و در اين راستا به كشف پيكره‌اي جديد براي  بيان خود دست مي‌زند. ديدگاه ديگر عصيان محتوايي است كه مضمون، درونمايه و انديشه اصلي اثر را تشكيل مي‌دهد و به آن ادبيات عصيان مي‌گويد. بر اساس اين عقيده نويسنده نمي‌تواند هر اثر معتبري را در هر شرايط زماني و مكاني بيافريند بلكه ‌بايد  دركليت فضايي بنويسد كه خود آن را خلق نكرده است، فضايي كه بايد در جامعه وجود داشته باشد تا او بتواند آن را به ساحت تخيل بكشاند و جهاني حقيقي را در ذهن سپس جهان داستاني خود بازتوليد كند.  نكته مهم  ديگر آنكه اين جهان تخيلي زماني مي‌تواند دستمايه اثر معتبري باشد كه بر جنبه‌هاي اساسي واقعيت تكيه داشته باشد. او اثر ادبي را جزئي مي‌داند مستقل از آفريننده‌اي كه وابسته به يك گروه است.گروهي كه خود جزئي از ساختار اجتماعي - اقتصادي و سياسي دوره‌اي معين  است.
با در نظر داشتن اين تعريف‌ها، ما «بد جايي ايستاده بوديم» مبتني بر تمام مولفه‌هايي است كه گلدمن براي يك اثر ادبي اجتماعي برمي‌شمرد. از سطرهاي نانوشته اين داستان به پيچيده‌گي روابط عاطفي و مبتني بر جنسيت ميان شخصيت‌هاي داستان پي‌مي‌بريم.  عطش كاراكترها براي نزديك شدن و ارتباط گرفتن با غيرهم‌جنس خود در صحنه‌هايي مثل دختر سپيدپوش ابتداي داستان، زن سالخورده داخل اتوبوس، ساختمان جداگانه دانشگاه كه براي دخترهاست و در فاصله دورتري قراردارد، وضعيت خوابگاه‌ها و خانه‌هاي قمر خانومي، دختري كه در قسمت تايپ و تكثير دانشگاه كار مي‌كند و نمونه‌هاي ديگر شبيه به آن در اين رمان ساختارهاي اجتماعي مسلط بر روابط انسان‌ها را در آن دوران تشريح مي‌كند؛ وضعيتي كه اگر مربوط به دهه بعدي اين اجتماع باشد يك تحول بزرگ در روابط اجتماعي و شرايط بسيار متفاوتي را به نمايش خواهد گذاشت.  اين همان مساله‌اي  است كه اين رمان را آنچنان كه گفته شد به  سندي اجتماعي تبديل مي‌كند.
باورها و خرافات  از عوامل جغرافيايي، محيطي و روحي خاص هر محيط حاصل مي‌شود. درهم‌آميختگي‌ خرافه، فرهنگ و سنت موضوعي است كه در تمام بخش‌هاي اين رمان ديده مي‌شود. مثلا پرداختن به ويژگي‌هاي قومي، جنسيتي و نظام مردسالار حاكم بر اين اجتماع در برخورد بلقيس با دختري كه با اسد ارتباط پيدا كرده است، مي‌بينيم. رويارويي شبديز كه جواني تحصيل‌كرده است با دختر كولي و مهره مار نيز نمايانگر همين موضوع است. در واگويه‌هاي راوي، گفتار و رفتار شخصيت‌هاي  داستان  ويژگي‌هاي رئاليسم اجتماعي ديده مي‌شود، آدم‌هاي قصه شكلي از واقعيت را براي خواننده مي‌سازند و از رويدادهاي نامتحمل دوري مي‌كنند. اين رمان برگرداني از زندگي روزمره در عرصه داستان است كه وراي تمام حوادث و خرده‌روايت‌ها، آنچه ارايه مي‌كند در نهايت زيستي چند ساعته در دوره‌اي 10‌ساله از ايران سال‌هاي 70  است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون