• ۱۴۰۳ سه شنبه ۲۸ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4879 -
  • ۱۳۹۹ چهارشنبه ۱۳ اسفند

افتادن و برخاستن

سيد حسن اسلامي‌اردكاني

پنجه پاي چپم به سنگي مي‌گيرد و به سمت زمين شيرجه مي‌روم. عينكم به جلو پرتاب مي‌شود. دست‌هايم برابرم به زمين مي‌چسبد و سر و سينه‌ام بالا مي‌ماند. در همان حال سريع موقعيت خودم را ارزيابي مي‌كنم. كف دست‌ها درد گرفته است. در تاريك و روشن غروب نگاهي به آنها مي‌كنم. نشاني از زخم نيست. سريع بلند مي‌شوم و خودم را مي‌تكانم. عينكم را برمي‌دارم. ظاهرا اتفاقي نيفتاده است. به صحنه پشت سرم نگاه مي‌كنم كه چه شد افتادم. يك فرورفتگي كوچك در دل سنگ ايجاد شده است كه پاي من در آنجا گير كرده بود. البته كفش كوهنوردي من «مقصر» است. چون كفي محكم و زمختي دارد كه اصلا مناسب دويدن، آن هم در خط الراس كوه نيست. هنوز نمي‌توانم موقعيت كفشم را هنگام دويدن تشخيص دهم، چون كمي بزرگ است. پس «مقصر» اصلي مشخص شد: اول كفش و بعد سنگ. البته «زغال خوب» هم بي‌تاثير نبوده است؛ در اينجا يعني نسيم خوش غروب و كمي هم بي‌دقتي خودم. دوباره خودم را وارسي مي‌كنم. نه، خبري نيست. فقط كف دست‌هايم آميزه‌اي از درد و سوزش را دارد تجربه مي‌كند. درد به خاطر سرماست و سوزش احتمالا ناشي از خراشيدگي سطحي است. به دويدن ادامه مي‌دهم، البته با احتياطي بيشتر. كم‌كم متوجه مي‌شوم زانوهايم هم درد مي‌كند و مي‌سوزد. نگاهي مي‌كنم و معلوم مي‌شود كه هر دو زانو كمي خراشيده شده‌اند. اما نه در حدي كه مانع دويدن شود. پس مي‌دوم و بعد از دو ساعت و ربع متوقف مي‌شوم. براي امشب كافي است. 
مي‌دانم اگر به كسي بگويم. پاسخ مي‌دهد: «مگر زمين خدا را از تو گرفته‌اند كه مي‌روي بالاي كوه مي‌دوي؟» انگار كه بالاي كوه جزو اموال دولت است، نه خدا! بگذريم. 
به افتادن‌هايم فكر مي‌كنم. همه عمر افتاده و برخاسته‌ام. از اولين گام زدن و افتادن كودكانه كه هيچ از آن ‌يادم نيست، تا افتادن از دوچرخه و پخش خيابان شدن و قلفتي كنده شدن پوست دست و گاه صورت. يا چسبيدن به ماشين‌هايي كه گلگيرهاي بلند و تيزي داشتند و مي‌شد به آنها آويزان شد و پرت شدني كه گاه تا دم مرگ ممكن بود مرا ببرد. همچنين به افتادن‌هاي اجتماعي و غيره و غيره فكر مي‌كنم. در آغاز افتادن‌هاي فيزيكي و بعد اجتماعي و عاطفي و باز الان دوباره دارد فيزيكي مي‌شود. همين تابستان امسال در دماوند يك لحظه غفلت بود و افتادن و پارگي رباط زانو و سه ماه مراقبت و درمان. باز پنج سال قبل بود كه در كوه افتادم و مچ دست چپم شكست و چند ماهي گرفتار آن بودم. هر چه تلاش مي‌كنم كه نيفتم، نمي‌شود. انگار بخشي از زندگي همين افتادن‌هاست.  همواره به من گفته‌اند مراقب باش نيفتي و هرگاه افتادم با نكوهش روبه‌رو شدم؛ از «مگر كوري؟» گرفته تا شكل‌هاي ظريف‌تر و نگاه‌هاي عاقل اندر سفيه. در واقع، انگار افتادن چيز بدي است و آدم بايد بكوشد مثل مواد مخدر از آن دوري كند. ولي واقعيت زندگي چيز ديگري است. ما همواره مي‌افتيم و مي‌افتيم. چه افتادن‌هاي فيزيكي كه با رفتن به مراكز اورژانس مي‌توان حجم آن را ديد و چه افتادن‌هاي اجتماعي كه با ديدن آمار زندانيان مي‌توان آن را تصور كرد و چه افتادن‌هاي عاطفي كه كافي است سري به مراكز مشاوره بزنيم تا عمق آن را دريابيم. 
افتادن در زندگي امري ناگزير است. با اين همه در سنت آموزشي ما يا فرهنگ خانوادگي به ما ياد نداده‌اند كه اولا چگونه بيفتيم و مهم‌تر آنكه پس از افتادن چگونه برخيزيم و به راه خودمان ادامه دهيم. البته در رشته‌هاي خاصي مانند جودو، شيوه افتادن يا «افت»ها را تعليم مي‌دهند. در چتربازي هم شيوه افتادن را به هوانوردان ياد مي‌دهند. ولي در زندگي روزمره نه. حال آنكه بيشتر افتادن‌ها در همين عرصه است. كاش بخشي از مهارت‌هايي كه در مدارس تعليم مي‌دهند، شامل شيوه افتادن و برخاستن باشد.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون