• ۱۴۰۳ جمعه ۳۱ فروردين
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4888 -
  • ۱۳۹۹ دوشنبه ۲۵ اسفند

«نايست، برو، سريع»

در آن ساعت‌ها و دقايق كه يارانش به دست و پايش افتادند كه آقامهدي برگرد و جواب شنيدند: «كجا را پيدا كنم از اينجا بهتر؟» در همان دقايق كه يار غارش احمد كاظمي به او بيسيم زده بود: «من گريه مي‌كنم، برگرد» و از مهدي شنيد: «اينجا خيلي جاي خوبي شده. اگر بيايي تا هميشه با هميم»؛ مهدي باكري به چه فكر مي‌كرد؟ اين پرسشي است كه بارها و بارها از خودم پرسيده‌ام و مسير مهدي را محاسبه كرده‌ام. مهدي باكري عملا در سال 51 از وقتي برادرش علي (بهروز) باكري چهره شاخص و تاثيرگذار مركزيت اوليه سازمان مجاهدين به شهادت رسيد پا در ركاب مبارزه گذاشت. يك سال بعد وارد دانشگاه تبريز شد و به گواه دوستانش از پايه‌گذاران حركت انقلابي و اسلامي در آن دانشگاه بود كه اوج آن تاثيرگذاري در خيزش‌ معروف دانشگاه تبريز عليه رژيم شاه در خرداد 54 بود. پس از دانشگاه به سربازي رفت و بسياري از مسائل نظامي كه بعدها به كار خودش و ايران آمد را فرا گرفت. انقلاب شد و در سخت‌ترين عرصه‌ها مهدي حاضر بود: پايه‌گذاري سپاه اروميه، دادستاني و شهرداري اروميه و جهاد سازندگي آذربايجان غربي و فرماندهي عمليات سپاه اروميه و آزادسازي شهرها از دست احزاب مسلح كومله و دموكرات. پس از اين بود كه زخم‌هايي كه از اولين روزهاي انقلاب در برخورد سليقه‌اي و تنگ‌‎نظرانه با مهدي و حميد باكري ايجاد شده بود و هربار مهدي با آن عظمت روحي كه خاص خودش بود آنها را ناديده گرفته بود، دوباره سر  باز كرد و اين بار موجب شد تا خودش به همراه حسين علايي كه فرمانده سپاه آذربايجان غربي بود هر دو استعفا بدهند و مهدي براي هميشه به جنوب رفت. محسن رضايي مسوول اطلاعات سپاه در آن ايام و فرمانده كل سپاه در جنگ اين مسائل را به تصوير مي‌كشد كه گواهي است بر آنچه بر مهدي گذشته: «در سپاه زياد  از مهدي حرف مي‌زدند. من يك چيزهايي از بچه‌هاي اروميه شنيده بودم. در تهران شايعه كرده بودند: اينها با امام نيستند، به خصوص مهدي را مي‌گفتند. متهمش مي‌كردند كه مشكلاتي دارد و افكارش درست نيست. آن موقع من مسوول اطلاعات سپاه بودم و اين چيزها را فقط مي‌شنيدم. بعد كه تحقيق كردم ديدم نمي‌توانستند ظرفيت مهدي را درك كنند لذا با خودشان مقايسه مي‌كردند. آميزه‌اي از حسادت و جهالت دست به دست هم مي‌داد تا براي مهدي مشكل درست شود.» (كتاب به مجنون گفتم زنده بمان، انتشارات روايت فتح: 1383، صص37 و 38، روايت محسن رضايي) 
با شناختي كه يكي از فرماندهان ارشد سپاه در جنگ، رحيم صفوي هم‌دانشگاهي مهدي در دانشگاه تبريز از او داشت، مهدي را به عنوان معاون احمد كاظمي در تيپ تازه تاسيس 8 نجف معرفي كردند و در پيروزي بزرگ فتح‌المبين و شكافتن تنگه  زليجان مهدي خوش درخشيد. كمي بعدتر با آشنايي بي‌واسطه‌اي كه فرماندهان سپاه در جنگ با او پيدا كرده بودند به‌رغم همه فشارهاي سياسي كه از آذربايجان و مركز عليه مهدي وجود داشت به عنوان فرمانده لشكر 31 عاشورا منصوب شد. با فرماندهي مهدي، در عمليات‌هاي رمضان، مسلم، والفجرهاي مقدماتي، 1، 2 و 4 لشكر 31 عاشورا پيش رفت و موعد خيبر و بدر رسيد. در هر دو، لشكر 31 عاشورا در پيشاني جنگ خط‌شكني كرد و به‌رغم پيروزي‌هايي كه با هدايت مهدي به دست آوردند به دليل ضعف در پشتيباني، عقبه و جناحين صدمات زيادي ديدند. در خيبر حميد باكري كنار پل شحيطاط به شهادت رسيد و مهدي اجازه نداد تا وقتي جنازه همه رزمندگان شهيد را برنگردانده‌اند، حميد را به عقب منتقل كنند و در بدر هم خودش به قلب دشمن يورش برد و قصه ما به اندوهي بزرگ رسيد.
مهدي باكري در اين آوردگاه و پس از 10 سال مبارزه يك‌ريز و يك‌نفس، پس از مواجهه با برخوردهاي حذفي و گزنده، پس از شهادت يارانش حميد باكري، مهدي اميني، مرتضي ياخچيان، اصغر قصاب و... رو در روي دشمن ايستاده بود و در حالي كه كارت‌هاي شناسايي‌اش را ريزريز كرد و در آب هور انداخت و كلاش به دست گرفت و رخ در رخ دشمن جنگيد، لابد همان جمله‌اي را به ياد مي‌آورد كه به احمد كاظمي گفته بود: «دعا كن من هم بروم، مثل حميد، بي‌نشانِ بي‌‎نشان» دعايي كه طولي نكشيد مستجاب شد و مهدي باكري، با گلوله مستقيم به پيشاني‌اش روي قايق افتاد و در حالي كه هنوز نا داشت و سرود انقلابي مي‌خواند: «الله و‌الله، نصر من‌الله» جان سپرد و خدا به دلش نگاه كرد كه خواسته بود ردي از او روي زمين نماند و در همين حال گلوله آرپي‌جي به قايق اصابت كرد و شاهد اين صحنه مي‌گويد ديدم كه قايق منجر شد و پيكر آقامهدي تكه‌تكه و مشتعل، در هور افتاد و با جريان آب رفت. پس از علي و حميد، مهدي سومين فرزند خانواده باكري بود كه شهيد شد و هيچ كدام جنازه نداشتند.
در مواجهه با تصوير مهدي باكري و آنچه از او گفته و شنيده شده، چيزي كه برجستگي دارد، حركت است. درس خواند و حركت كرد. سربازي رفت و حركت كرد. شهردار و دادستان و مدير جهاد سازندگي بود و حركت كرد. حتي وقتي حذف شد، تهمت خورد و زخم زبان شنيد: باز هم حركت كرد و نايستاد. برادرش شهيد شد و جنازه‌اش جا ماند و مهدي باز هم حركت كرد. حتي در صحنه‌اي متعالي وقتي خودش هم به شهادت رسيد باز هم نايستاد و حركت كرد و به قول فرمانده‌اش «از دجله به اروند، از اروند به دريا و از دريا به اقيانوس رفت... مي‌خواست به ابديتي برسيد كه خيلي از عرفا حسرتش را داشتند»  (به مجنون گفتم زنده بمان/ص41) 
هدي صابر، فعال سياسي و اجتماعي تعريف مي‌كرد كه در جواني مربي‌اي داشتند كه جمله‌اي كيفي گفته بود: «توپ رو بده به كسي كه راه افتاده، نه اوني كه ايستاده» هدي مي‌گفت خدا هم همين‌طور است، خدا پاسور هستي است و توپ را به آنها كه راه افتاده‌اند مي‌دهد. مهدي نمونه تام و تمام كسي است كه براي خودش براي اسلام و براي ايران راه افتاد حركت كرد و خداوند به او پاس داد. احمد كاظمي راوي ماجرايي است كه انگار مي‌توان كل مسيري كه مهدي پيموده را در همين خرده‌روايت در خودش جاي دهد: «در همين عمليات بدر بود كه يادم داد چطور به دل آتش بزنم. هر دو سوار موتور بوديم. من جلو و او عقب. آتش آن‌قدر وحشي بود كه در يك لحظه به مهدي گفتم الانست كه نور بالا بزنيم. توقف كردم تا جهت آتش را تشخيص بدهم و كمي هم از... كه مهدي گفت: «نايست، برو، سريع» دو طرف‌مان آب بود. لحظه به لحظه گلوله مي‏خورد كنارمان و من مي‏رفتم، با سرعت و سر خميده و در آينه موتورم مي‏ديدم كه مهدي چطور صاف نشسته و حتي يك لحظه هم به خودش اجازه نداده نگران چيزي باشد. آرام‌آرام سرم را بالا گرفتم و هم‌قد مهدي شدم.»

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون