قاتل برهنهپا
سيد حسن اسلامي اردكاني
ريتم موسيقي عربي تندي بود كه تو ذوقم ميزد، اما واژهها چون خنجر در دلم مينشست. نه خواننده را ميشناختم و نه با آن شعر آشنا بودم. به آنچه ميگفت دقت كردم: «قاتلتي، ترقص حافيه القدمين بمدخل شرياني» (قاتل من پابرهنه بر دريچه سرخرگم ميرقصد). اين جمله مرا به اعماق تاريخ پرت كرد. ياد نمايشنامه «سالومه» اسكار وايلد افتادم. آنجا كه سالومه، براي بوسيدن لب يحياي تعميددهنده، در برابر ناپدرياش پابرهنه هفتنقاب ميرقصد و در مقابل سر او را در تشت نقره ميخواهد. سخن امام حسين(ع) در مسير كربلا در ذهنم جان گرفت كه فرمود: «من هوان الدنيا...» (از پستي دنيا همين بس كه سر يحيي را به بدكارهاي از بدكارگان بنياسراييل هديه دادند). ياد عهد جديد افتادم و داستان سالومه كه مستانه در برابر عمويش هيروديس رقصيد و پاداش خود را سر يحيي تعيين كرد. هيروديس نيز در عالم مستي فرمان به كشتن آن پاك داد، با اين منطق كه بايد پاي سوگند و پيمان خودم بايستم! به روايت كتاب مقدس، هيروديس پادشاه، با هيروديا زن برادرش ازدواج كرده بود و يحيي اين عمل را تقبيح كرده بود. به همين سبب شاه او را زنداني كرده بود و در عين حال به او احترام ميگذاشت و از او بيمناك بود. در روز تولد خود، جشني گرفت و بزرگان را به دربار خود خواند. سالومه دختر هيروديا در برابر عمويش رقصيد و اهل مجلس را شاد كرد. و چون پادشاه به او گفت هرچه جايزه بخواهي بگوي تا به تو بدهم، او به سفارش مادرش گفت: «ميخواهم كه الان سر يحياي تعميددهنده را در طبقي به من عنايت فرمايي». پادشاه غمگين شد «ليكن به جهت قسم و خاطر اهل مجلس نخواست او را محروم كند» و دستور داد تا جلاد سرش را قطع كند و در طبقي به سالومه تحويل دهد (انجيل مرقس، باب ششم، 28-14)
ديگر تاب پيش رفتن نداشتم. گرماي سالن نمايشگاه به كنار، اين ترانه آشوبي در من به پا كرده بود. گوشهاي نشستم و ميان بيداري و رويا خوب گوش كردم...
سال 1382 بود و رفته بودم نمايشگاه كتاب دمشق. از ديدن اين همه كتاب عربي در فضاي عربي لذت ميبردم. به هر كتابي ناخنكي ميزدم، نگاهي ميكردم و گاه صفحهاي و حتي فصلي ميخواندم. همزمان موسيقي عربي همه جا پخش ميشد. اولينبار بود كه به چنين نمايشگاهي خارج از ايران ميآمدم. همهچيز برايم تازه و شگفتانگيز بود. اما هرگز تصور نميكردم كه اين ترانه و اين خواننده ناشناس اينگونه با روحم بازي كند. بلند شدم و رفتم غرفهاي كه اين ترانه را پخش ميكرد. گفتم اين صداي كيست؟ گفت: كاظم الساهر. گفتم شعر از كيست؟ گفت: نزار قباني. حق داشتم. آخر نزار شاعر عشق بود و ميگفت كه همه اعضاي خانوادهاش عاشق به دنيا آمدند و عاشقانه زيستند و حتي برخي خودكشي كردند. پرسيدم. اسم آلبوم چيست؟ گفت: حافيه القدمين (برهنهپا). از نمايشگاه كه بيرون آمدم همان روز يك نوار كاست حافيه القدمين خريدم. البته دستگاه ضبط يا پخش نداشتم كه گوش كنم. خريدم تا بعدها گوش كنم و گوش كردم بارها و بارها.
هنوز هم ريتم تندش را نميتوانم تحمل كنم، اما مفاهيم و لحن خواندنش برايم همچنان تازگي دارد. عشق، وطن، اميد، پايداري، تصويرآفريني و حسآميزي در سراسر اين ترانه جاري است: «اي وطني كه در آن زاده ميشوم، در آن به خاك سپرده ميشوم و در آن نوشتههاي خود را منتشر ميكنم».