• ۱۴۰۳ جمعه ۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4897 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۱۹ فروردين

رايحه چاي تازه دم به درونِ دل و جانش راه يافت

مواظب خودت باش

هاشم حسيني

 

آسمان كه سياه شد و ديگر باران بند نيامد، زن خودش را نفرين كرد چرا درخواست تاكسي تلفني نكرده... خب، صرفه‌جويي خوبه اما نه اين موقع و توي اين محله اعيوني...
و اين كفشاي بي‌عرضه!  نوك انگشتام مي‌سوزه از سرما...
شانه‌هايش هم داشت خيس مي‌شد و خيابان هم خلوت بود و از ماسكش بي‌وقفه قطراتي مي‌چكيد و دستكش‌هاي لاتكس هم حريف سرماي سمج  نبودند. 
سر را گرداند، دور و بر در قابي مات فرو رفته بود. در دوردست،كورسوي چراغي، شمعي بود در دست بوران مهاجم و سمج ... .
 اما ناگهان، پيكان درب و داغوني از سمت رو‌به‌رو، دهنه خيابان ۱۲۰ بيرون آمد. راننده؟
خودرو كاهلانه به درون خيابان سيلابي كه پيچيد،كله راننده را ديد. پيرمرد زهوار در رفته... .
اي به  خشكي شانس!  دست بلند كنم؟ نمي‌دونم... خودروي بي‌خيال در طول خيابان،  جهت عكس مي‌خزيد و پيش مي‌رفت.
و او حس كرد در برهوت بياباني بي‌سرپناه گرفتار شده... قطره‌ها از لبه طُره بيرون زده پايين مي‌آمدند، از ابروها فرو مي‌چكيدند و نوك بيني‌اش داشت يخ مي‌زد.
- اون هم توي شرايط كرونايي... ويروس از خنكي و خيسي خوشش مياد... اگه شرايط غيركرونايي بود تا حالاش، چپ و راست ماشيناي لاكچري دم پات قربون صدقه مي‌رفتن!
چشم‌ها را بست.
 نمي‌دانست اين آسمان است يا چشم‌هاي او كه مي‌بارد...
-  بفرماييد بالا تا يه  جايي برسونم‌تون...
سر و صورت و چشمان خيس جلوي ديد و ترديدش را گرفته بود. چي گفت؟ هر چي مي‌خواد پيش بياد. سوار مي‌شم...
اول كيسه را جا داد و بعد خودش نشست... نسيمي گرم و خوشبو به صورتش خورد و بعد رايحه چاي تازه دم به  درونِ دل و جانش راه يافت.
- بفرماييد!  خودتان را خوب خشك كنيد‌.
جعبه  دستمال كاغذي را كه  عقب‌عقب مي‌آمد،گرفت. 
- اِ... اينكه همون پيرمرد راننده‌س!
 از داشبورد صداي دلنشين زني مي‌آمد كه قهر كرده بود و به انتقام داشت مي‌رفت و مي‌خواند: رفتم كه رفتم... .
خواست بپرسد مسافركش هستين؟ چه  جراتي دارين توي اين كرونا و بارون،كس و ناكس را سوار و پياده مي‌كنين... اون هم با اين سن و سال! تازه بدون دستكش و ماسك!
راستي خيابان ۱۲۰ چه كار داشتين؟
 اما نفس عميقي كشيد: به من چه،  هر كي هست باشه...
- كجا  برسونمت  دخترم؟
پيرمرد نيمرخ سرِ حال دارد، اصلاح كرده، ‌تر و تميز...
 - ميدون كرج  مي‌رم...
راننده سر را برنمي‌گرداند. پنجه‌ها محكم فرمان را گرفته...
-  مي‌خواي بري ايستگاه مترو؟
-  نه، پاكدشت. خونم اونجاست...
 نگاه عميق كه قيافه زن جوان را ورانداز مي‌كرد، حالت خريدارانه داشت...
راننده نگاه را به جلو متمركز كرد...گمون نكنم. آرايش و قر و اطوار كه نداره...  چشاش... صداش... مال خودشه... .
اول، فلاسك  چاي را بي‌‌آنكه سر برگرداند، رد كرد، با دو ليوان شيشه‌اي دسته‌دار... بعد قندان لاكي‌‌‌...
- براي خودت و خودم چاي بريز...
زن خواست بپرسد چرا ماسك و دستكش نداري؟ از خفه‌مرگي  نمي‌ترسي؟ 
اما چشم‌هاي پيرمرد كه درآينه مي‌خنديد، خيال او را راحت كرد...
زن ليوان چاي را به دست پيرمرد  داد.
حالا باران شلاقي بر سر و روي خودروي نيمه جان فرود مي‌آمد كه دور مي‌زد. مي‌چرخيد و همچنان مي‌رفت و مي‌رفت.
- بفرما! اين هم ميدون متروكه‌ كرج!
زن كه سر و صورتش خشك و تنش گرم شده، سيخ سرما  بر نوك انگشت‌ها را از ياد برده، دست ‌مي‌برد به كيسه، تكاني مي‌خورد پياده شود.
 پيرمرد سرش را برمي‌گرداند: 
- با چي مي‌خواي بري پاكدشت؟
 -  نمي‌دونم...
انگشتان خوش‌تراش به سوي دستگيره مي‌رود گرم.
باران امان نمي‌دهد پياده شود. ماسك تازه‌اي به صورت مي‌بندد.
-  صبر كن!  خودم مي‌رسونمت...
-  جدي؟
-  بسيار جدي!
حالا تمام صورت پيرمرد به سوي او برگشته كه لبخند اطمينان‌بخشي مي‌زند...
-  فقط اجازه بده سيگارم و زير بارون پك بزنم. 
زن آرام مي‌گيرد. 
- نمي‌دونم چي پيش مياد...پسرم حالا ديگه بيدار شده... خودش را رسونده به توالت؟ گمون نكنم...
پيرمرد كه پياده مي‌شود،كلاه را پايين‌تر مي‌كشد. بازو‌ها را از هم باز مي‌كند، تن را كش مي‌آورد‌.
- ماسك هم نزده... اين ديگه  چه آدميه!
دست پر چروك، با مهارت زير باران كبريت مي‌كشد.‌ شعله زير باران را به نوك سيگار مي‌رساند. پك مي‌زند. به آسمان مي‌نگرد و لب‌هاي خيس را مي‌مكد.
دقايقي بعد سر را برمي‌گرداند به درون: 
- دوست دارم زير بارون دود هوا كنم! فقط زير بارون... هي پك بزنم تا بارون خاموشش كنه... عادتمه! 
دوباره زير باران بازوها را مي‌گشايد وكلماتي نامفهوم را فرياد مي‌زند. او همچنان دعا، نفرين و شايد شعري را تكرار مي‌كند...
-كجا زندگي مي‌كنه؟  از قيافه‌اش پيداست بازنشسته‌س...
باران مي‌بارد و خودرو پت‌پت‌كنان منتظر راننده است كه به درون بخزد و پا بر پدال گاز فشار دهد به او حالي تازه ببخشد.
برمي‌گردد به درون...
-  ببخش دخترم....
ماشين كه به حركت درمي‌آيد و ميدان را دور مي‌زند، زن بي اختيار مي‌پرسد: 
- خونه‌ات كجاست بابا جان؟ سرما و باران را از ياد برده اما همچنان بيني و دهانش زير ماسك پنهان مانده... 
و پيرمرد به خوبي مي‌بيند كه زن چشمان درشت ساده‌اي دارد، سياه.
 -  خونم؟ هِه... هِه...
چرخ جلوي سمت چپ درگودال كوچكي فرو مي‌رود، خودرو لنگر برمي‌دارد و ليوان در دستان زن مي‌لرزد.
- همين كه توش نشستيم! چهار ديواري... اختياري‌.‌. منزلي كه مقصده...
از كرج خارج‌ شده‌اند و بيرون، از آدميزاد خبري نيست و ماشين سر به راه، هر چند پير و ناتوان، مي‌رود و مي‌رود.
چاي درون زن را گرم كرده، حس آرامش دارد... خواب شيريني سراغش مي‌آيد...  روسري از سرش به  عقب لغزيده و چشم‌ها  ديگر چيزي نمي‌بينند.
پيرمرد با سرعت كم، احتياط مي‌كند لغزش و تكاني ناگهاني خواب مسافرش را به هم نزند.
-  بفرماييد! رسيديم به مقصد.
و خودرو همچنان زير باران مي‌نالد و باد گرم بخاري به گونه‌هاي گل انداخته زن دست مي‌كشد.
-  مي‌شه لطف كنين بپيچيد ته اون خيابون...
خودروي گوش به فرمان پيش مي‌رود.
- آره... بيرون،  حاشيه...
پيرمرد واكنشي نشان نمي‌دهد.  چيزي نمي‌پرسد. 
زن ادامه مي‌دهد: 
-  خودم و پسر شيش ساله‌ام كه مادرزاد كر و لاله، نيمه فلج... تو يه اتاق بالاخونه زندگي مي‌كنيم و صاحبخونه يه بيوه افغانيه، مهربون... هواي ما رو داره...
پيرمرد  چيزي نمي‌گويد و باران بند نيامده...
 - رسيديم؟ 
-  همين جاست!
-  صبر كن درست جلو در پياده‌ات كنم... هنوز بارونه...
و زن كه پياده مي‌شود، از آن بالا، پشت پنجره،كودكي برايش دست تكان مي‌دهد.
 در به غيژه با يك تكان باز مي‌شود. اول كيسه را بيرون مي‌گذارد. 
بعد به كندي، پيكر ظريف را زير شلاق‌هاي بوران مي‌برد.
پيرمرد  چيزي  نمي‌گويد.
زن فرز و چابك به دم در محقر مي‌پرد،كليد را مي‌چرخاند، لنگه كله‌شق در را به درون هل مي‌دهد،كيسه را پرت مي‌كند و با چشماني به لبخند، برمي‌گردد رو به سمت راننده؛ لب‌ها مي‌جنبد. 
پيرمرد دست را به پرسش تكان مي‌دهد: 
-  هان؟
 زن سراپا خيس، نزديك‌تر مي‌آيد: 
-  مواظب خودت باش.
پيرمرد لبخند مي‌زند و با نيت آنكه فرصتي براي پرداخت كرايه ندهد به سرعت خودرو را سر و ته مي‌كند و در خم كوچه رو به  خيابان ناپديد مي‌شود.
ميل به سيگار زير باران  رهايش نمي‌كند. 
مي‌زند كنار. 
مي‌خواهد پياده شود كه چشمش به صندلي عقب مي‌افتد: دو، سه اسكناس درشت،يك جفت ماسك و چند جفت دستكش. 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون