• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4945 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۷ خرداد

نگاهي به «بزها به جنگ نمي‌روند» رمان مهيار رشيديان

در حال‌وهواي استخوان‌هاي نمور

مهدي معرف

«بزها به جنگ نمي‌روند» از يك شكاف شروع مي‌كند. انگاري نهيبي مي‌شنويم كه كتابي در دست گرفته‌ايم كه مي‌شكافد. چيزي كه از جايي بريده ‌شده. دو چيز كه از هم جدا مانده‌اند. اين شكافتن شروعي است نفوذكرده در روايت. اين شكاف افتاده درون تونل نيمه‌كاره را مي‌توان وصل كرد به دره‌اي كه معمار و پسرش را در خود جاي داد و پسر مرد. شكافي در روايت افتاده كه پر نمي‌شود. شكاف تا گفتار معمار هم مي‌رسد. معمار بعد از مرگ پسرش لكنت زبان مي‌گيرد و كلمات گاهي در دهانش منقطع و بريده مي‌شود. داستان هنوز آغاز نشده شكاف عميق و ژرف در روايت دهن مي‌گشايد.
بخش اول كتاب از پيچ‌ها و ارتفاعات پُر شده. سينه‌كش جاده گاه ‌و بي‌گاه آدم‌ها را جا مي‌گذارد. ماشين نمي‌كشد و خالي مي‌كند. يا راه مجال عبور نمي‌دهد. ماشيني مجبور است بايستد تا ماشيني ديگر عبور كند. اين‌گونه روايت شكلي طبقاتي را به نمايش مي‌گذارد. روابط كارگر و كارفرما؛ سركارگر و مهندس و معمار. ميان همين روابط است كه دره‌اي با رود و درخت و آبشار مثل بهشتي دست‌نخورده پيدا مي‌شود. داستان در پيچ‌وخم كار احداث تونل و روابط كاري و فني آدم‌ها، وجهي ديگر را پيش مي‌كشد. وجهي سكوت كرده و پنهان مانده. شايد از همين جهت باشد كه ديدن عشاير و كوچ‌نشين‌ها حال معمار را خوش مي‌كند. معمار پس از مرگ پسرش انگار كه ايستا شده باشد‌، عبور را طلب مي‌كند؛ عبوري كه بعدتر شكل مي‌گيرد، عبوري بي‌رد.
تونل در معنايي نشاني از هويدا كردن دارد. چيزي شبيه به اكتشاف. درعين‌حال شكافتن كوه، راه را كوتاه كردن است؛ ميان‌بر است اما حاصل اين شتاب و اين كشف و پيدا كردن، به ناپيدايي و بي‌شتابي مي‌رسد. ازاين‌رو مجموعه نيروي داستان از پيرنگ و ريتم و روايت كه روحيه عجولي دارد، در فرجام و انتهاي بخش اول رمان واژگون مي‌شود. اين شكل از روايت گونه‌اي رويارويي ميرايي و جاودانگي است.
انفجار كار خودش را مي‌كند. در قهر دره، صداي زنگوله بزها نشانه شوم را با خود مي‌آورد. حادثه تكرار مي‌شود. حالا راهي كه بايد به جلو برود پس مي‌رود. معمار زخمي و لرزان راه آمده را برمي‌گردد. اين بازگشت تسليم‌شدگي است؛ پذيرش است؛ گردن‌نهادگي است. روايت به ناگاه خود را از زمهرير و گردنه و پيچ‌وتاب و كشاكش سنگ و آدم جدا مي‌كند و گوش‌به‌زنگي مي‌سپارد كه از اين‌همه هياهو رهاشده. گوش سپردن به عبورِ حالا ناعبور بزغاله‌ها. انگاري كه كوچ ايستا شود. درواقع اين زمان است كه مي‌ايستد.
شكاف حالا پرشده. شكافي كه روايت را تماما در برگرفته بود. انفجار دو دنيا را به هم مي‌رساند و زمان از منطق هميشگي‌اش خالي مي‌شد. در طول روايت زمان تعجيل دارد. معمار مي‌خواهد زودتر راهي شود؛ اما اين زودتر بايد به ابديت پيوند بخورد. حالا زمان معنايش را با خود به شكاف برده و پنهان ‌شده. ابديت درون كوه جا خوش كرده است؛ با صدايي پيچيده در دشت كه خواب را آشفته مي‌كند. اين تعجيل در فرم روايت هم ديده مي‌شود. تعجيلي كه انگار بايد شكل بگيرد تا چيزها به هم برسند يا ميانبري به وجود ‌آيد و اتفاقي رقم بخورد. اما طبيعت درون كتاب عجله را تاب نمي‌آورد و با صبوري همه‌چيز را پيش مي‌برد.
بخش دوم «دره پروانه‌ها»، روايت ناپديد شدن معمار را وصل مي‌كند به استخوان‌هايي كه روي آب بالا مي‌آيند. بخش اول اگر سويه‌اي پنهان‌شده در خود دارد اين بخش وجهي آشكار را نشان مي‌دهد. اين آشكاري خود را در بطن پنهان‌كاري داستان مي‌نشاند. «دره پروانه‌ها» از كندن تونل در بخش اول يا داستان اول، به ساخت سد و احداث پل مي‌رسد. اگر تونل زدن شكافتن است و شكافتن روحيه‌اي آشكارساز دارد، سد زدن به زيرآب بردن است. روستا به زير آب مي‌رود. زير آب رفتن پوشاندن و پنهان كردن است. از درون همين پنهان‌كاري است كه نشانه‌ها خود را رو مي‌آورند و جلوه مي‌كنند. استخوان‌ها روي آب مي‌آيند و آن چيز مخالف خوان به ستيز مي‌آيد. عنصري درون داستان كه خلاف روند روايت جلوه‌گر مي‌شود.
«دره پروانه‌ها» با انقطاع شروع مي‌شود. درختاني كه قطع مي‌شوند و خانه‌هايي كه بايد تخليه شوند. حتي گورستان هم تخليه مي‌شود. جابه‌جايي شكل مي‌گيرد و روستا به‌ جايي ديگر نقل‌مكان مي‌كند. اين امر نشان از كوچيدن چيزي ثابت است. كوچيدن روستا برابر كوچ عشاير قرار مي‌گيرد. روستا مرزي است. جابه‌جايي يك روستا در لب مرز مثل جابه‌جايي خود مرز است. سد زدن هم رويه‌اي خلاف اين وضعيت دارد. با ايجاد سد جلوي حركت رودخانه گرفته مي‌شود و آب جاري ساكن مي‌شود. در اين كتاب جابه‌جايي و ايستايي مفهومي استوار است كه گاه‌ و بي‌گاه تغيير مي‌كند. مفهومي كه با موضوع پنهان و آشكار درون رمان درمي‌آميزد.
داستان روايتي در ميانه گور و آب دارد. بي‌دليل نيست كه اسم روستا گوراب است. روستاي جديدي هم كه احداث مي‌شود گوراب نو ناميده مي‌شود. انگاري تنها اتفاقي كه مي‌افتد گوربه‌گوري است. اين گوربه‌گوري يا از مرگ به زندگي يا از زندگي به مرگ رفتن در داستان مرتبا شكل مي‌گيرد و پيدا و پنهان مي‌شود. مشفق اولين كسي كه مهندس از اهالي روستا مي‌بيند، وقتي در كودكي توسط عمه از آن‌سوي مرز به روستا مي‌رسد يخ‌زده بود. همه گمان مي‌كردند كه مرده است؛ اما زنده شد. درحالي كه آن‌سوي مرز كل خانواده‌اش را از دست ‌داده بود. مرگ و مرده در اين داستان مثل رازي خاموش است. نبش قبر و از گور بيرون كشيدن مرده‌ها گويي كه بازگشايي اين راز است. مهندس رفته‌رفته با فضاي روستا آشنا مي‌شود و خو مي‌گيرد. رازها هم كم‌كم خود را آشكار مي‌كنند. پيش از آنكه آب پشت سد كل روستا را بپوشاند.
مشفق گاه و بي‌گاه ناپديد مي‌شود. اهالي مي‌گويند به دنبال نشاني از گور خانواده‌اش مي‌گردد. رفتار او و در آن‌سوي مرز به جست‌وجوي مرده‌ها گشتن، خود به رازي در داستان تبديل مي‌شود. مرزها در پس خود چيزهايي را نهان مي‌كنند. مرزي كه وقتي روي نقشه نشان داده مي‌شود، گاهي شكم برآورده؛ انگار كه آبستن چيزي باشد. خود سد هم يعني مانع‌شدن رفتن آب رودخانه به آن‌سوي مرز. در واقع اين كنترل كردن چيزي است كه گاهي غيرقابل‌كنترل است. مثل عبور كولبرها از مرز و ورود اجناس قاچاق به داخل.
بخشي از داستان همين دغدغه را دنبال مي‌كند. مساله نظارت و كنترل و در عين حال از دست رفتگي كنترل. محل روستا با مركز فاصله بسياري دارد. اما مركزنشين‌ها مي‌خواهند همه‌چيز را زيرنظر داشته باشند. مهندس هم بي‌آنكه بداند زيرنظر است. تمام اهالي روستا يا زيرنظر هستند يا دارند ديگران را زيرنظر مي‌گيرند. اما كليت داستان ريشخندي به اين نظاره‌گري است. اتفاقاتي كه در حال شكل‌گيري است از كنترل و نظارت فاصله بسياري دارد. اين شكل كوچكي و ناتواني كنترل مركز بر اين محيط و محل است. حس مالكيت و چيرگي‌اي كه بيشتر توهم داشتنش را دارند. كنترلي كه با وجود وجه ساخت‌و‌ساز و عمراني‌اش بيشتر نابودگر عمل مي‌كند. اكوسيستمي كه تغيير شكل مي‌دهد و درختاني كه قطع مي‌شوند.
در ميان اين نوسان آشكار و پنهان درون داستان، مهندس كار ديگري انجام مي‌دهد. او پل يا تونل مي‌سازد. كار مهندس ايجاد ميان‌بر است. گذشتن از چيزي و مكان‌ها را به هم متصل كردن. اين‌گونه شخصيت او با كارش در سويه‌اي نمادين به هم مي‌رسند. ارتباطي كه شايد اتصالي هم بين اين تكه‌هاي پيدا و پنهان درون داستان ايجاد كند.
 بخش وسيعي از كتاب به عبور و گذر با ماشين مرتبط است. ميان پيچ‌واپيچ جاده، كاك خليل و سروان و مهندس و ديگران درآمد و شد هستند. خرابي ماشين هم در چند بخش داستان ديده مي‌شود. زماني كه مهندس به گردنه‌اي نزديك به روستا مي‌رسد و ماشينش از كار مي‌افتد در انتهاي داستان كه دوباره در همان حوالي ماشين مهندس خراب مي‌شود و زماني كه عكاس و چند مهندس ديگر مي‌خواهند به كارگاه بيايند. عبور با ماشين در بسياري مواقع همراه با استخوان مرده‌ها است. انگاري كه عبور بي‌مردگان معنايي ندارد. در واقع بخش مهمي از داستان با وجود مردگان پيش مي‌رود. بازگشت و يادآوري دوران جنگ هم نقشي پررنگ در داستان دارد؛ گويي كه دنياي فراموش‌شده رفتگان كه حالا در كنار زندگان قرارگرفته، بايد محفوظ بماند. در ميانه اين عبور گردوخاك زيادي وجود دارد. هواي غبارآلود ديد را مختل مي‌كند. گاهي غلظت غبار زياد و گاهي كم مي‌شود. رابطه‌اي ميان غبار و روايت ديده مي‌شود. هر بار كه رازهاي پنهان كمي آشكار مي‌شود و سروشكلي مي‌يابد، غبار رقيق مي‌شود. در رمان روابطي كه ظاهرا مخفي است، مثل رابطه مهندس و هانا، درواقع امري آشكار است. همه اهالي روستا از رابطه‌هاي پنهان باخبرند؛ گويي روابط آدم‌ها در سطحي پيش مي‌رود كه مرزي مكدر و نيمه‌شفاف دارد. چيزي مثل زمزمه‌اي كه واضح شنيده نمي‌شود. ازاين‌ روي جابه‌جايي گورها، انگار كه جابه‌جايي ماجراهايي مدفون‌شده است كه صداي مردگان را به نجوا به گوش مي‌رساند.
هرچه روايت پيش مي‌رود از تعداد درختان كاسته مي‌شود و سنگ‌ها جاي‌شان را مي‌گيرد و فضاي زنده هرچه بيشتر مي‌ميرد. طبيعت يا دارد به زير آب فرو مي‌رود يا از حيات تهي مي‌شود. ميرايي داستان را انباشت مي‌كند. آن‌‌چنان‌ كه انگار مرگي تدريجي دارد سايه‌اش را برمي‌اندازد.
هر چه معماي درون كتاب آشكار و روشن‌تر مي‌شود، مه غليظي در فضاي كوهستان و سد و كارگاه مي‌نشيند. مه مرزها را ناشفاف مي‌كند. وقايع درون مه چنان ناواضح مي‌شوند كه فهم درست و نادرست ديگر مقدور نيست. از اين ‌پس به ‌جاي كشف حقيقت با پيدا و پنهان روبرو مي‌شويم. با زنده و مرده. شفيق بر‌نمي‌گردد. مهندس و كاك خليل هم. جمجمه‌ها اما بالا مي‌آيند. كوهستان با راه‌هايي پرپيچ‌وخم انگار بيشتر تسليم دنياي مردگان است. 
در داستان جبري عميق ديده مي‌شود؛ جبري كه از بالا به پايين سرايت مي‌كند. هرچند مهندس تلاش مي‌كند كه راهي ميانبر را پيش بگيرد، در نهايت اين جبر است كه امور را در دست دارد. با وجود احراز جبر حاكم در روايت، شيوه و مقصود جبر مشخص نيست. داستان سرشار از سوال‌هاي بي‌جواب است. مسيري كه گويي هيچگاه كشف نمي‌شود. آن بخش نظارت‌كننده هم از كشف و پيش‌بيني ناتوان است. حضور عكاس در اين رمان حضوري در مقام نويسنده است. عكاس مشاهده‌گر است و همه‌چيز را ثبت مي‌كند. اما تنها به ثبت روند عمراني در منطقه كفايت نمي‌كند و از طبيعت نيز عكس مي‌گيرد. روحيه مشاهده‌گري عكاس برابر وجهه نظارتي قدرت و مركز مي‌نشيند. و همين تقابل نگاه و زاويه كتاب را مشخص مي‌كند.
روايت روندي وارونه را پيش مي‌گيرد. كاك خليل جاي قايق مفقودشده را نشان مي‌دهد. قايقي كه در ميان شكافي پنهان شده است. خروج قايق از شكاف، مفقودشدن كاك خليل را هم رقم مي‌زند. گوري كه شفيق پركرده بود دوباره خالي مي‌شود. انگاري كه مردگان به پا خاسته‌اند. گويي آنها هستند كه فرمان مي‌دهند و آدم‌ها را طلب مي‌كنند. جنگ هنوز تمام نشده. بعد از جنگ، رژيم بعث روستاهاي كردنشين را قتل‌عام مي‌كند. رفتگان گويي چيزي را طلب دارند كه پي‌اش مي‌گردند. پيش از آنكه كار ساخت پُل به اتمام برسد و راهي ميان‌بر شكل بگيرد، شكاف‌ها داشته‌هاي‌شان را بيرون مي‌ريزند و در عوض آن چيزهاي جديدي مي‌طلبند. «بزها به جنگ نمي‌روند» مهي از گذشته است كه فضاي زمان حال را دربرمي‌گيرد؛ با تمام دره‌ها و آب‌هايش.


   داستان روايتي در ميانه گور و آب دارد. بي‌دليل نيست كه اسم روستا گوراب است. روستاي جديدي هم كه احداث مي‌شود گوراب نو ناميده مي‌شود. انگاري تنها اتفاقي كه مي‌افتد گوربه‌گوري است. اين گوربه‌گوري يا از مرگ به زندگي يا از زندگي به مرگ رفتن در داستان مرتبا شكل مي‌گيرد و پيدا و پنهان مي‌شود. مشفق اولين كسي است كه مهندس از اهالي روستا مي‌بيند، وقتي در كودكي توسط عمه از آن‌ سوي مرز به روستا مي‌رسد يخ‌زده بود. همه گمان مي‌كردند كه مرده است؛ اما زنده شد. در حالي كه آن‌ سوي مرز كل خانواده‌اش را از دست ‌داده بود. مرگ و مرده در اين داستان مثل رازي خاموش است. نبش قبر و از گور بيرون كشيدن مرده‌ها گويي كه بازگشايي اين راز است. مهندس رفته‌رفته با فضاي روستا آشنا مي‌شود و خو مي‌گيرد. رازها هم كم‌كم خود را آشكار مي‌كنند. پيش از آنكه آب پشت سد كل روستا را بپوشاند.
  بخش وسيعي از كتاب به عبور و گذر با ماشين مرتبط است. ميان پيچ‌واپيچ جاده، كاك خليل و سروان و مهندس و ديگران در آمد و شد هستند. خرابي ماشين هم در چند بخش داستان ديده مي‌شود. زماني كه مهندس به گردنه‌اي نزديك به روستا مي‌رسد و ماشينش از كار مي‌افتد در انتهاي داستان كه دوباره در همان حوالي ماشين مهندس خراب مي‌شود و زماني كه عكاس و چند مهندس ديگر مي‌خواهند به كارگاه بيايند. عبور با ماشين در بسياري مواقع همراه با استخوان مرده‌هاست. انگاري كه عبور بي‌مردگان معنايي ندارد. در واقع بخش مهمي از داستان با وجود مردگان پيش مي‌رود.
  در داستان جبري عميق ديده مي‌شود. جبري كه از بالا به پايين سرايت مي‌كند. هر چند مهندس تلاش مي‌كند كه راهي ميانبر را پيش بگيرد، در نهايت اين جبر است كه امور را در دست دارد. با وجود احراز جبر حاكم در روايت، شيوه و مقصود جبر مشخص نيست. داستان سرشار از سوال‌هاي بي‌جواب است. مسيري كه گويي هيچ‌گاه كشف نمي‌شود. آن بخش نظارت‌كننده هم از كشف و پيش‌بيني ناتوان است. حضور عكاس در اين رمان حضوري در مقام نويسنده است. عكاس مشاهده‌گر است و همه‌ چيز را ثبت مي‌كند. اما تنها به ثبت روند عمراني در منطقه كفايت نمي‌كند و از طبيعت نيز عكس مي‌گيرد. روحيه مشاهده‌گري عكاس برابر وجهه نظارتي قدرت و مركز مي‌نشيند و همين تقابل نگاه و زاويه كتاب را مشخص مي‌كند.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون