• ۱۴۰۳ يکشنبه ۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4956 -
  • ۱۴۰۰ يکشنبه ۳۰ خرداد

نگاهي ديگر بر يكي از مهم‌ترين فيلم‌هاي كلاسيك جهان

بلوغي مهرورزانه در روزهاي كهنسالي

تأملاتي زنانه‌نگر بر فيلم «توت‌فرنگي‌هاي وحشي» ساخته اينگمار برگمان

راضيه فيض‌آبادي

 

نوشتن درباره «توت‌فرنگي‌هاي وحشي» سهل و آسان نيست، زيرا بسيار ديده ‌شده و بسيار از آن نوشته ‌شده است. من بر اين آگاهم كه خوانندگانم ممكن است بارها اين اثر را ديده و بسيار درباره‌اش خوانده باشند. تلاشم بر اين بوده كه از دريچه‌اي جديد درباره آن بنويسم و آرزويم اين است كه وسوسه دوباره ديدن اين شاهكار سينمايي را در دل خواننده‌ام بيندازم تا از منظري ديگر و كمي متفاوت با آنچه در گذشته ديده است، دوباره اين فيلم را ببيند و مزه توت‌فرنگي‌هاي وحشي را بار ديگر بچشد.
توت‌فرنگي‌هاي وحشي درباره پيرمردي است كه در سن 78 سالگي قرار است براي دريافت دكتراي افتخاري در پنجاهمين سالگرد فارغ‌التحصيلي‌اش به لوند برود. پروفسور بورگ پزشك حاذقي است و تمام زندگي‌اش را وقف كارهاي علمي كرده است. در مقدمه فيلم، صداي او را مي‌شنويم كه زندگي‌اش را در يك اسنپ‌شات بسيار كلي تعريف مي‌كند. ولي اين تعريف به‌ هيچ ‌عنوان زندگي‌اش را به‌ درستي آشكار نمي‌كند. حقيقت زندگي‌اش با شروع فيلم آشكار مي‌شود. پروفسور بورگ در طول فيلم به بخشي از خودش آگاه مي‌شود كه انگار هيچ‌گاه به آن واقف نبوده است. اين فرآيند وقوف در فيلم از دو خط سير مجزا ناشي مي‌شود كه يكي ريشه در خيال دارد و ديگري در واقعيت.
اولين و نمايان‌ترين فرآيند در وقوف پروفسور بورگ، مسيري است كه از عالم خيال مي‌گذرد. منتقدان بسياري بر اين فرآيند تمركز كرده‌اند و با نقدهاي روانكاوانه و كهن‌الگويي توانسته‌اند با تمركز بر ساحت خيال نشان دهند كه چگونه خواب‌ها، روياها و تداعي‌هاي ذهني پروفسور به او كمك مي‌كند كه آن بخش ناخودآگاه وجودش را به ساحت خودآگاه بياورد و به اميال سركوب ‌شده خود وقوف پيدا كند.
دومين فرآيندي كه ايزاك را متوجه بخش پنهان وجودش مي‌كند، رخدادهايي است كه در واقعيت اتفاق مي‌افتد و شخصيت‌هايي كه در واقعيت حضور دارند و هر كدام سهمي در وقوف ايزاك بازي مي‌كنند كه مهم‌ترين اين شخصيت‌ها ماريانه است. نمي‌دانم چرا نقش ماريانه در تحول ايزاك از سوي منتقدان كم‌رنگ جلوه كرده است(شايد براي پاسخ به اين سوال بد نباشد كه منتقدان فيلم را با سويه‌هاي نقادانه فمينيستي مورد توجه قرار داد!)  در صورتي ‌كه دوربين با نماهاي نزديك از چهره ماريانه و توقف‌هاي طولاني بر چهره‌اش، او را بسيار پررنگ و تاثيرگذار بازنمايي مي‌كند.
در اين نوشتار نمي‌خواهم با رويكردي روانكاوانه يا يونگي دست به تفسير اين اثر بزنم. فرض مي‌گيرم كه خوانندگان من يا خود توان درك دلالت‌هاي سطح خيالي اثر را دارند يا انبوه نقدهاي روانكاوانه بر اين اثر را خوانده‌اند. پس به آنچه كمتر توجه شده است، مي‌پردازم: ماريانه و ديگر شخصيت‌هاي زن فيلم كه در تحول پروفسور نقش دارند.
پروفسور بعد از اينكه تصميم‌ مي‌گيرد سفرش را با اتومبيل شخصي خودش انجام دهد، ماريانه با او همراه مي‌شود. ماريانه عروس اوست(همسر اوالد). در خوانش من از فيلم، دليل همراهي ماريانه با ايزاك در اين سفر اين است كه ساحت خواب و رويا و بازگشت به زندگي گذشته و تداعي خاطرات به ‌تنهايي نمي‌تواند ايزاك را به آن شناخت نهايي برساند پس ايزاك بايد تلنگرهايي از ساحت واقعيت داشته باشد. ماريانه در همان ابتداي سفر خيلي صريح حتي با كمي بي‌رحمي به ايزاك مي‌گويد كه پسرش اگرچه احترام او را حفظ مي‌كند اما از او نفرت دارد(دقيقه ۱۵). چهره ايزاك بعد از شنيدن اين واقعيت، بهت‌زده است انگار هرگز چنين تصوري از رابطه خود با پسرش نداشته است. هميشه احساس مي‌كرده همچون پدري مسوول و وظايف پدري را انجام داده است. ماريانه صادقانه و بي‌پرده صفات منفي ايزاك را برمي‌شمارد:«تو آدم خودخواهي هستي عمو ايزاك. نسبت به ديگران هيچ توجهي نداري و هميشه و در همه حال فقط به فكر خودتي و همه اين خصوصيات رو پشت نقاب تواضع و فروتني مخفي مي‌كني(دقيقه ۱۵)». اين اولين تلنگري است كه ايزاك در سطح واقعيت زندگي‌اش با آن روبه‌رو مي‌شود. چيزي را مي‌فهمد كه با آنچه تصور مي‌كند، فرسنگ‌ها فاصله دارد.
در ادامه، ايزاك به خانه زمان كودكي‌اش مي‌رود. رفتن به آن مكان چيزهايي را براي او تداعي مي‌كند كه جزو خاطراتش نيستند: سارا كنار نهر آب مشغول چيدن توت‌فرنگي‌هاي وحشي است. ايزاك تماشاگر است. او مي‌بيند كه سارا با زيگفريد(برادر ايزاك) روابط صميمانه‌اي دارد. خانواده بزرگ ايزاك در تدارك جشني براي عمو آرون هستند. در آن ميهماني رابطه سارا و زيگفريد آشكار مي‌شود و ساراي گريان با خواهر ايزاك درباره برادرهايش صحبت مي‌كند و تمام حرف‌هايش، حرف‌هايي ستايش‌آميز درباره ايزاك و نفرت‌آميز درباره زيگفريد است. نكته‌اي كه مي‌خواهم به آن اشاره‌كنم اين است كه تمام اين صحنه‌آرايي‌ها از تخيل ايزاك سرچشمه مي‌گيرد، چراكه ما مي‌دانيم در آن روز، ايزاك با پدرش براي ماهيگيري به دريا رفته بودند! پس تمام تعريف‌هاي تملق‌آميز سارا درباره ايزاك، آن‌ چيزي است كه در ذهن ايزاك است و نه بر زبان سارا. اين درك از شخصيت ايزاك در جاي ديگري از فيلم هم تكرار و تقويت مي‌شود، آنجا كه ماريانه به او مي‌گويد: «مثلا يادته يه ماه قبل كه اومدم چه برخوردي داشتي؟ من تو اين فكر احمقانه بودم كه ممكنه تو به من و اوالد كمك كني بنابراين ازت خواستم براي يكي، دو هفته پيشت بمونم، يادته در جواب به من چي گفتي؟- گفتم باشه خيلي خوشحال مي‌شم- نه اين جور نبود، شايد يادت رفته. گفتي سعي نكنيد من رو وارد مشكلات زناشويي خودتون بكنيد، من هيچ اهميتي به اين موضوع نمي‌دم. تو و اوالد بهتر مي‌تونيد مشكلات خودتون رو حل كنيد- من اينو گفتم؟- از اين هم بدتر- آه، چه بد- بعد هم اين جمله‌ها رو گفتي: من هيچ اهميتي به ناراحتي‌هاي روحي تو نمي‌دم پس بي‌خودي پيش من ضجه و زاري نكن اگه نياز به تسكين ناراحتي‌هات داري بهتره بري يه روانپزشك رو ببيني شايد هم يه كشيش چون اين روزها مد شده- يه همچين حرف‌هايي زدم؟- تو در قضاوت خيلي سنگدل و بي‌رحمي عمو ايزاك. وابستگي داشتن به تو به هر طريقي خيلي وحشتناكه(دقيقه ۱۷)». چرا ايزاك موقعيتي را كه تنها دو ماه از آن گذشته را هيچ به ياد نمي‌آورد؟ چرا تصورش از حرف‌هايي كه به ماريانه زده است تا اين اندازه دور از واقعيت است؟ شخصيتي كه ايزاك از خودش براي خود برساخته است با آنچه نزديكانش از او مي‌شناسند، فرسنگ‌ها فاصله دارد. به قول ماريانه، وابستگي داشتن به او وحشتناك است. ايزاك توانايي فهم احساسات ديگران را ندارد، نمي‌تواند با ديگران همدلي و همدردي كند و هيچ متوجه نيست با حرف‌هايش چطور ديگران را آزرده مي‌كند، رفتارهايش در سطح خودآگاهش نيست به همين خاطر است كه از شنيدن حرف‌هاي ماريانه تعجب مي‌كند و به فكر فرو مي‌رود؛ بنابراين ايزاك، حرف‌هاي سارا(معشوقه‌اش) را نيز در تخيلاتش طوري برمي‌سازد كه تصور مي‌كند بايد آن‌گونه باشد. به اين خاطر كه در اين نوشتار روي شخصيت ماريانه متمركز شده‌ام، پاسخ به اين سوال را براي شناخت اين شخصيت مهم مي‌دانم: آيا ماريانه، بالغانه بهاي شناخت ريشه‌هاي مشكلاتش در رابطه با اوالد را با شنيدن اين سخنان تند و خالي از همدلي نمي‌پردازد؟ سعي خواهم كرد با اشاره‌هايي به ماريانه به اين سوال پاسخ دهم.
نكته ديگري كه از نگاه مخاطبان پوشيده نخواهد ماند اين‌هماني ساراي جوان و شاداب با معشوقه دوران جواني ايزاك است. هر دو «سارا» ناميده مي‌شوند و بيبي اندرسن، ايفاگر نقش هر دو است. پس جايز است كه تصور كنيم، ساراي در سطح واقعيت، ساراي معشوقه را در ذهن ايزاك تداعي مي‌كند و دو پسر نوجوان كه يكي دلباخته دين است و ديگري علم، انگار ايزاك و برادرش زيگفريد هستند. سارا اغواگرانه آن دو را شيفته خود كرده و با رفتارهايي سلطه‌گرانه تصميم دارد يكي از آن دو را انتخاب كند. ما ناخودآگاه تصور مي‌كنيم كه ساراي معشوقه ايزاك نيز همين كار را در گذشته كرده و ايزاك را به كناري گذاشته و با زيگفريد ازدواج كرده است؛ اما دو اشاره مهم فيلم، اين تصور ما را مخدوش مي‌كند. يكي سكانسي است كه مادر ايزاك خاطره‌اي را از سارا تعريف مي‌كند. او مي‌گويد «ياد اون روزهايي افتادم كه پسر زيگفريد شير مي‌خورد... دختر عموت سارا مواظبش بود و گهوارشو تكان مي‌داد و براش آواز مي‌خوند و در نهايت هم زن زيگفريد شد(دقيقه 50)»؛ يعني زيگفريد با سارا ازدواج نكرده بود! كه اگر اين ‌طور بود، مادر از تعابير ديگري براي اين خاطره استفاده مي‌كرد و مادرانگي سارا را برجسته مي‌كرد و ديگري، صحنه‌اي است كه ايزاك در خواب مي‌بيند. بعد از ديدار مادر، ايزاك به خواب مي‌رود و سارا را در همان خاطره‌اي كه مادر تعريف كرده بود، مي‌بيند. سارا در آن زمان حرف‌هايي گلايه‌آميز مي‌زند:«تو تحمل شنيدن حقيقت رو نداري. حقيقت اينه كه من بيش از حد نسبت به تو گذشت كردم، آدم بدون اينكه بخواد، ظلم مي‌كنه(دقيقه 54)» و در نهايت به او مي‌گويد: مي‌خواهد با زيگفريد ازدواج كند. درست است كه اين بخش از خاطرات ايزاك، مبهم، پوشيده و مرموز روايت شده اما آنچه آشكار است، اين است كه ايزاك نقش پررنگي در اين ناكامي عاشقانه داشته است. گويي اين ايزاك بوده به دلايلي كه براي ما پنهان است از ازدواج با سارا روي ‌مي‌گرداند.
واقعه ديگري كه در وقوف ايزاك نقش دارد، زن و شوهري هستند كه بين راه با آنها تصادف مي‌كند: استن و بريت. رابطه خصمانه آنها، ايزاك را به ياد رابطه زناشويي خودش مي‌اندازد(دقيقه 1:17). كارين، همسر پروفسور بورگ بوده است. در يكي از خواب‌هاي مهم ايزاك كه استن و بريت حضور دارند، ايزاك ناگهان وارد باغي مي‌شود و كارين را مي‌بيند كه با مردي در حال عشق‌ورزي است. در اين صحنه، كارين حرف‌هاي مهمي مي‌زند:«حالا من ميرم خونه و به ايزاك مي‌گم. مي‌دونم كه اون ميگه «زن بدبخت من، من برات متاسفم» و اين جمله رو با لحني به من ميگه كه انگار خداست و من بنده گناهكارم. بعدش من گريه مي‌كنم و مي‌گم: تو واقعا براي من متاسفي؟ ايزاك خواهد گفت: بله من واقعا برات متاسفم. بعدش من بيشتر گريه خواهم كرد و از ايزاك خواهم خواست كه منو ببخشه. ايزاك خواهد گفت تو نبايد بخشش منو بخواي... چيزي براي بخشيدن وجود نداره؛ اما اون به چيزي كه ميگه هيچ اعتقادي نداره چون اون مثل يخ سرده و بعد ناگهان اون خيلي با محبت ميشه و بعد من سرش فرياد مي‌زنم كه تو ديوانه هستي و اين رياكاري و دورويي اون منو مريض مي‌كنه بعد ميگه كه به من داروي مسكن ميده و ميگه كه اون از همه چي به خوبي اطلاع داره و من بهش مي‌گم كه اين به خاطر رفتارهاي غلط تو بوده كه باعث شده من اين كار رو بكنم و اون غمگين ميشه و ميگه كه اشتباهات اون دليل اصلي همه اين اتفاقاته اما ايزاك واقعا به خاطر اتفاقاتي كه افتاده، ناراحت و غمگين نميشه چون اون خيلي سرد و بي‌روحه(دقيقه 1:08)» حرف‌هاي كارين در خواب ايزاك چندين نكته مهم را به ما مي‌شناساند. ايزاك در خواب خود كه ساحت ناخودآگاه روان است، كارين را مي‌بيند و حرف‌هاي او ريشه در تخيلات ايزاك ندارد(بر خلاف صبحت‌هاي سارا كه پيش‌تر در اين نوشتار اشاره شد و سراسر ستايش از ايزاك بود). گويي خاطرات سركوب ‌شده‌اي كه به ساحت ناخودآگاه رانده شده است، راهي براي ورود به خودآگاه شخصيت پيدا كرده‌اند و اين در وقوف ايزاك به بخش پنهان شخصيتش بسيار مهم است. نكته ديگر محتواي حرف‌هاي كارين است كه پرده از شخصيت برساخته ايزاك برمي‌دارد. ايزاك تمام عمر، نقش مردي درستكار، بخشنده، خيرخواه و معقول را بازي كرده اما اين صفات برآمده از فضايل اخلاقي دروني ‌شده و درك احساسات ديگران و فهم موقعيت آنها نبوده بلكه به نظر مي‌رسد بخشنده است چون كمتر چيزي او را مي‌رنجاند. خيرخواه است ولي خير ديگران را در مفاهيم بيروني مانند كمك‌هاي مالي، مداواي بيماري و از اين دست مي‌داند. معقول است به اين خاطر كه ساحت احساساتش آنقدر كم‌رنگ و بي‌رمق است كه قواي منطقي و عقلي‌اش را به چالش نمي‌كشد. به قول كارين سرد و بي‌روح است. او در تعامل با كارين هميشه خود را در جايگاه حق و جايگاهي بالاتر قرار مي‌دهد بنابراين كارين را به سوژه گناهكاري تبديل مي‌كند. درنهايت هم به نظر مي‌رسد كه ايزاك، كارين را به كام مرگ كشانده است. وقتي ايزاك با استن درباره غيبت كارين صحبت مي‌كند، استن مي‌گويد:«با يك عمل برداشته شد، پروفسور. نوعي شاهكار جراحي انجام شد... بدون درد. بدون خونريزي و عواقب بد. يك عمل در حد كمال پروفسور(دقيقه 1:10)».
ماريانه در سكانس خانه مادر ايزاك، مهم‌ترين شخصيت است. دوربين بيشترين توقف را در آن صحنه روي چهره او مي‌كند. اين موضوع وقتي اهميت بيشتري مي‌يابد كه بدانيم او باردار است و درگير تصميم‌گيري براي اين مساله است. ماريانه در آن صحنه با نگاهي خيره به رابطه مادر و پسر چشم مي‌دوزد و ريشه بسياري از مشكلات رواني ايزاك همچنين پسرش اوالد را در مادري بي‌روح و بي‌احساس مي‌داند. او پس از اين ديدار به ايزاك مي‌گويد:«امروز شاهد رفتار تو با مادرت بودم و از اون لحظه به بعد حالت عجيبي به من دست داد.-منظورت چيه؟- فكر كردم: اون يه مادره يه پيرزن... سرد مثل يخ، عبوس‌تر و نفرت‌انگيزتر از مرگ و اين هم پسرشه و چندين سال نوري بين اون‌ها فاصله وجود داره. پسرش مي‌گه با اينكه جون داره ولي در واقع مرده است و اوالد هم با احساس تنهايي، سردي و مرگ رشد كرده و من به بچه‌اي كه در درونم رشد مي‌كنه، فكر مي‌كنم در همه جاي زندگي من و اوالد هيچ چيزي جز سردي و مرگ و تنهايي وجود نداشته. من بايد يه جا به همه اين مشكلات پايان بدم.- اما تو كه داري پيش اوالد برمي‌گردي-آره... ميرم كه بهش بگم شرايطش رو قبول نمي‌كنم. من بچه‌ام رو مي‌خوام و هيچ كس نمي‌تونه اونو از من بگيره. حتي اوالد كه خيلي دوستش دارم(دقيقه ۱: ۱۷)»؛ بنابراين اولين كسي كه آگاه مي‌شود كه ساحتِ عواطف هم‌پاي ساحتِ عقلاني در زندگي مهم است و زندگي سرد و بي‌روحِ بدون مهرورزي، مرگ است تا زندگي، ماريانه است. اوست كه محرك تصميمِ نهايي ايزاك است تا بتواند هنجارهاي اجتماعي رسوب‌كرده در سراسرِ زندگي‌اش را به چالش بكشد و براي اولين‌بار در زندگي، از ميس آگنر عذرخواهي كند. يا از او بخواهد كه يكديگر را با القابِ رسمي صدا نزنند. اوست كه اوالد را مردد مي‌كند كه آيا به‌راستي مي‌تواند بدون عشق به ماريانه زندگي كند يا خير. ماريانه كه سال‌ها با اوالدِ سرد و بي‌روح زندگي كرده است، در پايان اين سفر تصميم مي‌گيرد به اين رابطه سرد پايان دهد و زندگي‌اش را شورمندانه ادامه دهد.
اين سفر يك روزه همچون سير و سلوكي دروني، ايزاك را به خودش آگاه مي‌كند و باعث مي‌شود، ماريانه تصميم مهمي براي زندگي‌اش بگيرد و اين دو همسو با هم در طول اين فيلم پيش مي‌روند؛ اما آن كسي كه نقش فعالانه‌اي در اين فرآيند دارد بيش از اينكه ايزاك باشد، ماريانه است. اوست كه كنشگري تمام ‌عيار است، داراي صدايي رسا و بي‌پرواست. داوطلبانه در تمامي صحنه‌هاي اين سفر حضور دارد و با چشماني خيره به واقعيت چشم مي‌دوزد و درباره آنچه درك مي‌كند با ايزاك گفت‌وگو مي‌كند. شخصيت ماريانه در توت‌فرنگي‌هاي وحشي، شخصيتي خودآگاه و بالغ است و فرصت نگاه عميق‌تر به زندگي را براي ايزاك فراهم مي‌كند و خود نيز به شناختي واقعي‌تر از رابطه‌اش با اوالد مي‌رسد. در پايان اين نوشتار مي‌خواهم شما را به ديدن دوباره توت‌فرنگي‌هاي وحشي دعوت كنم، اين ‌بار كمي بيشتر به ماريانه چشم بدوزيد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون