• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 4959 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۲ تير

گمشده‌اي در بدر كامل

اميد مافي

تصميمش را گرفته بود. بايد از آن شهر مي‌رفت تا در گوشه‌اي دنج از اين جهانِ كبود زندگي‌اش را بكند و در عالم نسيان او را به ياد نياورد. همو كه دست‌هايش شبيه ماه بود و پهناي صورتش شبيه خورشيد در ظهر گرم ابتداي تابستان.
سوار قطار كه شد هيچ ترانه‌اي كه او را ياد خاطرات مشتركش بيندازد و كاري كند كه دنيا در دلش رخت بشويد را به ياد نياورد. ديگر نه قلبي براي كشيدن روي شيشه‌هاي غبارگرفته قطار اكسپرس مانده بود و نه خط و خبري از كافه‌هاي مست كه عصرهاي پنجشنبه با او اسپرسو مي‌نوشيد و از وامق و عذرا برايش مي‌گفت.
قطار درست راس وقت مقرر به راه افتاد و او با آن تيشرت خنك روي صندلي‌اش به خواب رفت. انگار فقط خواب مي‌تواند عشق را براي ساعاتي از صفحه ذهن آدمي پاك كند. خواب چه اكسير شفابخشي است در اين جهان خواب‌زده.
بيست و چهار ساعت بعد قطار به ايستگاه رسيد و مرد با چمداني پر از دلتنگي پياده شد و در پياده‌راهي شلوغ شروع به قدم زدن كرد. بي‌مويه. بي‌ضجه. بي‌ناله...
پيش خودش فكر كرد هزار كيلومتر آن سوتر از شهرش مي‌تواند همه آن خاطرات شبق را فراموش كند و با ديدن قاب عكس‌هاي دونفره ديگر ناخن‌هايش را نجود و در برزخي سرشار از سكوت و ناگفته‌ها، بهشت آرزوهايش را پيدا كند! آن شب او در يك مسافرخانه پير شب را به صبح رساند و كابوس‌هايي ديد كه در همه عمرش نديده بود. فردا در پنجشنبه‌اي كه بوي قرار و علاقه و اسپرسو مي‌داد سر از كافه‌اي ناشناس درآورد و به ياد روزهايي كه احتمالا برنمي‌گشت يك فنجان كوچك اسپرسو با كمي شكلات تلخ سفارش داد.
آن پنجشنبه براي مردي كه آرزو داشت صفحات ذهنش كاملا پاك شود فرد نبود. يك روز زوج بود و سايه‌هاي وهم‌انگيز كنارش نشسته بودند و از فرجام قصه وامق و عذرا برايش سخن مي‌گفتند و او را به نام كوچكش صدا مي‌زدند.
مرد، مثل سيگاري نيم‌سوخته خود را در آن كافه مست جا گذاشت و بيرون زد. همچنان با چمداني در دست و يك شاخه اركيده كه معلوم نبود براي چه كسي خريده بود و در بدر تمام دنبال كدام گمشده مي‌گشت؟
در مسير مسافرخانه به راننده تاكسي كه پيرمردي خسته‌جان بود، گفت: كاش مي‌شد خاطرات را در شهري جا گذاشت و به شهري ديگر هجرت كرد و تمام... كاش ابديت در حال تكوين بود و مِه گذشته را مي‌پوشاند. كاش فاصله به آيتِ يك جفت چشم ميشي پايان مي‌داد.
مرد جوان همه اينها را گفت و راننده از ته دل گريست. او ياد جواني‌اش افتاده بود. ياد روزي كه مسافرش را با وضعي نزار براي هميشه گم كرد و پستچي بي‌آنكه سه‌بار در بزند نامه نانوشته‌اش را پس داد.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون