ما جنگ را باختيم و حق انتخاب ديگري نداريم
جورج فريدمن
از اتفاقاتي كه طي دو هفته گذشته در افغانستان رخ داد شوكه شدم. نه به اين خاطر كه انتظارش را نداشتم- چه اينكه جو بايدن اعلام كرده بود نظاميان امريكايي افغانستان را ترك خواهند كرد- بلكه به اين خاطر كه همه انتظار داشتند خروج از افغانستان نظم و نظامي داشته باشد. طالبان و ايالات متحده امريكا 20 سال در افغانستان با يكديگر در جنگ بودند. امريكا در قالب يك نيروي شكست خورده در حال ترك افغانستان بود. طالبان كنترل را بار ديگر در دست گرفت و با خوشحالي از اينكه جنگ پايان يافته و پيروزي از آن آنهاست، كساني كه زماني با دشمن همكاري كرده بودند را دستگير كرد. آنچه مرا شوكه كرد اين بود كه مردم درك نكردند كه چهره واقعي شكست دقيقا به همين شكل است.
نكته ديگري كه شوكهكننده بود تصميم امريكا براي ورود به جنگ در قبرستان امپراتوريهاي بزرگ و همچنين تصميم روساي جمهور امريكا براي باقي ماندن در اين قبرستان به مدت بيست سال بود. جنگها صرفا حركت دولتها نيستند. باقي ماندن در يك جنگ مهمترين تصميمي است كه يك رهبر سياسي ميتواند اتخاذ كند و شكست خوردن در آن، يك نتيجه فاجعهبار است. جنگ با افغانستان قبل از آنكه تعداد كشتهها و زخميهاي حملات يازده سپتامبر به پايان برسد، آغاز شد. جالب اين است كساني كه 25 ساله يا جوانتر هستند اين اتفاقات را به ياد نميآورند. باقي ما آن روز را به ياد ميآوريم. آن حمله پرل هاربر ديگري براي امريكا بود؛ حملهاي از سوي دشمني كه ما فكرش را نميكرديم كه آنقدر زيرك باشد كه بتواند چنان حملهاي ترتيب دهد! حملهاي كه كاملا سازمان يافته و به خوبي اجرا شد و توسط مرداني انجام شد كه در كمال خونسردي تمايل داشتند در زمان مواجهه با مرگ هم آن را به انجام برسانند. اين نوع از تمايل با احساسي كه ما از وطيفه داشتيم كاملا بيگانه بود و همين مساله اين سوال را ايجاد كرد كه چطور ميتوان از حمله چنين مرداني جلوگيري كرد. چنين مرداني، وقتي بتوانند حملاتي نظير حملات يازده سپتامبر را طرحريزي كنند، مطمئنا خواهند توانست حملاتي بسيار پيچيدهتر را نيز به اجرا بگذارند.
خيليها را ميشناسم كه ادعا ميكنند از حملات يازده سپتامبر نهراسيدهاند. آنها به خودشان هم دروغ ميگويند. تمام ملت از اين حملات ترسيد و آنها كه نترسيدند، هيچ نسبتي با واقعيت نداشتند. بدترين بخش ماجرا اين بود كه ما واقعا نميدانستيم القاعده چيست و يا اينكه چه تعداد نيرو در ميان ما دارد. ما ميترسيديم كه حمله بعدي ممكن است بدتر باشد و ممكن است آنها به استفاده از سلاح شيميايي و يا حمله اتمي دست بزنند چراكه با خود ميگفتيم اگر حملات يازده سپتامبر امكان رخ دادن داشته باشد، هر حمله ديگري نيز ممكن خواهد بود.
اينگونه بود كه در ميانه موجي از ترس و وحشت كه امريكا را در بر گرفته بود، جنگ در افغانستان آغاز شد. يادم هست روزي كه خطوطهوايي بار ديگر پروازها را از سر گرفتند براي شركت در جلسهاي، سوار هواپيما شدم. در كابين نشستم و به صورت مسافران نگاه كردم. آنها هم مثل من به اين فكر ميكردند كه اگر كسي از جايش بلند شود و يا اينكه بخواهد به سمت كابين خلبان برود، چه بايد كرد. در آن روزها، ما از نوعي زندگي برخوردار بوديم كه نميشد براي دراز مدت ادامهاش داد. همه ميخواستيم كاري بكنيم و از آنجاييكه ما امريكايي هستيم بنابراين براي انجام كار، جلسه تشكيل داديم.
آن روزها مردم خواستار اقدامي از سوي رييسجمهوري بودند كه درست يا غلط، بابت شكست در حفاظت از امنيت كشور زير بار انتقاد قرار داشت. بنابراين او كاري را انجام داد كه هر كسي به ذهنش خطور ميكرد؛ او سعي كردن اسامه بن لادن، رهبر القاعده كه گمان ميرفت در افغانستان مخفي شده را، دستگير كند. امريكا اطلاعات زيادي درباره افغانستان داشت چرا كه در گذشته براي شكست اتحاد جماهير شوروي در افغانستان، با نيروهاي مجاهدين همكاري كرده بود. كاخ سفيد رد بنلادن را گرفت و تعدادي از ماموران سازمان سيا كه در گذشته عليه نيروهاي شوروي وارد عمل شده بودند را به همراه تعدادي نيروهاي ويژه و چند تفنگدار، به افغانستان فرستاد. در آن زمان هيچ برنامهاي براي جنگ در كار نبود و هدف تنها اين بود كه از شر بنلادن خلاص شده و مرده يا زندهاش را بياورند. اما اين عمليات هرگز به موفقيت نرسيد. شبكه اطلاعاتي بنلادن بسيار قويتر از واشنگتن بود. قبلا به بنلادن هشدار داده بودند كه امريكا قصد انجام عملياتي عليه او را دارد بنابراين او به كوههاي تورا بورا در پاكستان گريخت. اين كار بنلادن دو نكته را برايم روشن كرد. نخست اينكه سازمان اطلاعات پاكستان آماده بود پناهگاه امني براي بنلادن مهيا كند. فهميدم كه بخش مهمي از دولت پاكستان خود را براي نفوذ در خاك افغانستان آماده ميكند. خصوصا اينكه جغرافيا و پراكندگي جمعيت پشتونها در امتداد مرزهاي پاكستان و افغانستان واقع شده است. در گذشته، ايالات متحده امريكا با پاكستان متحد شد تا گروه مجاهدين را براي شكست شوروي در افغانستان ايجاد كند. حالا همان گروه كه هنوز ارتباط خود را با پاكستان حفظ كرده بود عليه امريكا دست به اقدام زده بود. چه پاكستانيها به امريكا دروغ گفتند و يا اينكه پايشان ناخواسته به داستان رويارويي با امريكا باز شد، تنها متحد بالقوه واشنگتن و مهمترينشان، قرار نبود حمايتي از امريكا صورت دهد.
دوم نكتهاي كه دريافتم اين بود كه امريكا كه در ماموريت نخست خود براي دستگيري بنلادن شكست خورده بود، قصد داشت اقدام عاقلانهاي انجام داده و جنگ را به نقطهاي ديگر ببرد اما در مسير رسيدن به آن نقطه قرار شد براساس دستورالعمل ملتسازي عمل كند. اين كار بعد از پايان جنگ جهاني دوم در آلمان و ژاپن جواب داده بود بنابراين رهبران امريكا به اين نتيجه رسيدند كه در افغانستان نيز جواب خواهد داد. موضوع اين است كه وقتي امريكا وارد يكي از ماموريتهايش ميشود و در آن ماموريت شكست ميخورد، معمولا راه خروج را برميگزيند. وقتي هم كه خارج ميشود، اينطور به نظر ميرسد كه امريكا شكست خورده است چون امريكا واقعا در انجام آن ماموريت شكست خورده است! خروج از افغانستان بعد از شكست در دستگيري بنلادن اقدامي عقلاني بود اما مشكل اين بود كه بعد از آن مردم خواستار دانستن اين واقعيت ميشدند كه چطور نيروهاي امريكايي نتوانستند بنلادن را بيابند. با اين وجود، در فاصله زماني ميان شكست در يافتن بنلادن در تورا بورا و خروج از افغانستان اتفاق ديگري افتاد و آن اينكه عمليات شكار انسان امريكا در افغانستان تبديل به يك جنگ تمام عيار شد كه يكي از اهداف آن نجات افغانها اعلام شد.
رسانهها بايدن را به دليل بيكفايتي در نحوه خروج از افغانستان محكوم كردهاند. بديهي است كه نحوه ديگري هم براي مديريت خروج از افغانستان وجود داشت. اما موضوع اين است كه هيچ شيوه عقلاني براي پايان دادن به يك جنگ احمقانه وجود ندارد. فقط يك روز ناگهان تصميم ميگيريد كه تمامش كنيد. البته ايدهآلش اين است كه رييسجمهوري كاري كند كه اين خروج به نوعي، پيروزي جلوه كند. تحليلگران حرافي مثل من ممكن است از ميزان بيكفايتي بايدن ابراز تعجب كنيم اما در عين حال نميگوييم اگر ما به جاي او بوديم چقدر متفاوت اين كار را انجام ميداديم. در نهايت تنها راه براي اجتناب از افتضاح پاياني اين بود كه جنگ را ادامه دهيم. اما وقتي روشن شد كه امريكا قصد خروج دارد طالبان همه ظرفيتهاي تهاجمياش را فعال كرد و اين كار كاملا طبيعي بود.
در تمامي دولتهاي قبلي استراتژي امريكا اين بود كه جنگ در افغانستان را همچنان ادامه دهد تا رييسجمهوري بعدي هم گلولهاي نوشجان كند. بعد از گذشت بيست سال، اين گلوله نوشجان شد و پاياني رقم خورد كه به نظر ميرسد تنها پايان متصور بود. آشوب پايان جنگ به سختي در داخل سيستم نفوذ كرده و حالا همه ما باور داريم كه ميتوانستيم اين خروج را بهتر انجام دهيم! نكته جالب توجه اين است كه ما افغانستان را براي حضور روسها به مكاني وحشتناك تبديل كرديم اما خودمان اين واقعيت را درك نكرديم كه افغانستان جايي نيست كه بشود نابودش كرد يا در آن ملتسازي كرد. اما در مقابل طالبان به آنچه باور داشت هنوز هم باور دارد و حاضر بوده و هست كه در راه باورش بميرد. طالبان ارزشهاي اخلاقي ما را ندارد؛ نه به اين خاطر كه اين ارزشهاي اخلاقي را نميشناسد بلكه به اين خاطر كه برايشان ارزشي قائل نيست. شكست طالبان در سرزمين خودش هرگز عملي نخواهد شد. آنها آنجا زندگي ميكنند. قرار نيست جاي ديگري بروند نه در بيست سال و در نه در 100 سال آينده. البته ما ميتوانيم درباره سرنوشت زنان و كساني كه در افغانستان با ما همكاري كردند حرف بزنيم اما ما اين جنگ را باختهايم و حق انتخاب ديگري هم نداريم.
ترجمه: آرمين منتظري
منبع: Geopolitical Futures