• ۱۴۰۳ دوشنبه ۱۷ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5044 -
  • ۱۴۰۰ دوشنبه ۱۹ مهر

1- داستان كوتاه «قفس» از صادق چوبك

قصه‌گوي تاريكي

شبنم كهن‌چي

 

اعتماد: ستون «يك قرن داستان ايراني» بناست مروري باشد بر داستان‌هاي كوتاه ماندگار در 100 سال گذشته زبان فارسي؛ از اين پس هر هفته مروري بر يك داستان را در اينجا بخوانيد.

هر چند صادق چوبك يار نزديك صادق هدايت بود و از آنها در كنار چند نفر ديگر به عنوان بنيانگذاران داستان‌نويسي نوين ايران نام مي‌برند اما چوبك راه خود را در داستان‌نويسي از آنها جدا كرد. او تلاش كرد دور از سياسي‌بازي، آنچه را كه مي‌ديد، همان‌طور تلخ و سياه با كلماتش روايت كند: كاري كه پيروان مكتب ناتوراليسم انجام مي‌دهند و چوبك نمونه اين تصوير را در داستان درخشان و كوتاه «قفس» كه سال 1328 در مجموعه داستان «انتري كه لوطي‌اش مرده بود» منتشر شد، مقابل چشم ما گذاشته است.
از ميان همه داستان‌هاي چوبك، داستان كوتاه «قفس» را مي‌توان تمثيلي موجز از جامعه‌اي دانست كه گرفتار سركوب و استبداد است. صداي چوبك در «قفس»، صداي خفقان است، صداي انفعال. اين داستان نمايي از وضعيت جامعه از سال 1320 به بعد است؛ جامعه‌اي كه در بلاتكليفي دستخوش حوادث مختلف بود؛ تمثيل بي‌بديلِ جامعه‌اي گرفتار فقر، فساد، سركوب و خفقان كه بسياراني در طول تاريخ با آن همذات‌پنداري كرده و مي‌كنند. 
«قفس» نه ديروزي دارد نه فردايي. اين داستان فقط يك برش كوتاه از زندگي در جايي بسته تحت سلطه مرگ و وحشت است. مردماني كه بي‌اميد به رستگاري در تلخي و سياهي غوطه‌ورند و زندگي‌شان زير نگاهي است كه لحظه مرگ آنها را تعيين مي‌كند. قفس، داستاني بدون ديالوگ، بدون گره‌افكني، كشمكش و شخصيت‌محوري است و بيشتر به يك حكايت و طرح وضعيت با فضاسازي درخشان با شخصيت‌هاي حيواني شباهت دارد. چوبك استاد قصه‌گويي حيوانات است و اين مهارت را غير از داستان «قفس» در داستان‌هاي «انتري كه لوطي‌اش مرده بود»، «عدل»، «بچه گربه‌اي كه چشمانش باز نشده بود»، «آتما، سگ من» و «همراه» نيز به نمايش گذاشته است. 
قفس داستاني درباره مرغ‌ها و خروس‌هايي با نژادهاي مختلف است كه در يك قفس نگهداري مي‌شوند؛ مرغ و خروس‌هايي كه انگار تمثيلي از جامعه بشري هستند. برخي معتقدند اين داستان به همراه داستان‌هاي «آخر شب»، «يحيي»، «دزد قالپاق»، «بچه گربه‌اي كه چشمانش باز نشده بود»، «چشم شيشه‌اي»، «يك چيز خاكستري» و «همراه» به تقليد از داستان‌هاي كوتاه جيمز جويس و ارنست همينگوي نوشته شده. در همه اين داستان‌ها نويسنده يا راوي، مانند دوربيني است كه واكنش مردم را نسبت به يك اتفاق يا وضعيت نشان مي‌دهد؛ يك برش از زندگي.
داستان «قفس» با موسيقي خفته در كلمات شروع مي‌شود و راوي شخصيت‌هاي گرفتار در قفس را معرفي مي‌كند: «مرغ و خروس‌هاي خصي و لاري و رسمي و كله‌ماري و زيره‌اي و گل‌باقلايي و شيربرنجي و كاكلي و دم كل و پاكوتاه و جوجه‌هاي لندوك مافنگي». چوبك با استعدادي كه در تصويرسازي دارد، خواننده را با جايي كه قفس آنجا قرار گرفته، اين‌طور آشنا مي‌كند: «توي جو، تفاله چاي و خون دلمه شده و انار آبلمبو و پوست پرتقال و برگ‌هاي خشك و زرت و زنبيل‌هاي ديگر قاتي يخ، بسته شده بود. لب جو، نزديك قفس، گودالي بود پر از خون دلمه شده يخ‌بسته كه پر مرغ و شلغم گنديده و ته‌سيگار و كله و پاهاي بريده مرغ و پهن اسب توش افتاده بود.»
خواننده وقتي به قفس مي‌رسد، جمله‌ها كوتاه‌تر و نفس‌گير مي‌شود: «كف قفس خيس بود. از فضله مرغ، فرش شده بود. خاك و كاه و پوست ارزن، قاتي فضله‌ها بود. پاي مرغ و خروس‌ها و پرهاي‌شان خيس بود. از فضله خيس بود. جاي‌شان تنگ بود. همه تو هم تپيده بودند. مانند دانه‌هاي بلال به هم چسبيده بودند. جا نبود كز كنند. جا نبود بايستند. جا نبود بخوابند. پشت سر هم، تو سر هم تك مي‌زدند و كاكل هم را مي‌كندند. جا نبود. همه توسري مي‌خوردند. همه جاي‌شان تنگ بود. همه سردشان بود. همه گرسنه‌شان بود. همه باهم بيگانه بودند. همه جا گند بود. همه چشم به راه بودند. همه مانند هم بودند و هيچ‌كس روزگارش از ديگري بهتر نبود.»
ما اينجا با فضايي تهي از همدلي كه نشانه مغلوب شدن در برابر جبر و زور است روبه‌رو مي‌شويم. با زند‌گاني بي‌چيز، گرسنه، بي‌رويا، بي‌اراده. حسن ميرعابديني در جلد اول كتاب «هشتاد سال داستان كوتاه ايراني» مي‌گويد اين شگرد چوبك است. او مي‌گويد چوبك با عينيتي غيراحساساتي، دنيايي بي‌رحم را تصوير مي‌كند كه آدم‌هاي ترسان و تحقيرشده‌اش چشم ديدن يكديگر را ندارند. اين درست همان تصويري است كه در داستان قفس با آن مواجه مي‌شويم؛ جايي كه حبس، مرگ، تجاوز و گرسنگي ديگري اهميتي براي بقيه ندارد.
قفس، نمايش تن دادن به روزمرّگي در خفقان است. حكايت مرغ و خروس‌هايي كه در تنگنا و كثافت سرشان به برطرف كردن نيازهاي غريزي‌شان گرم است و فقط وقتي آن دست سياه وارد قفس مي‌شود، هراسان متوجه اطراف خود مي‌شوند و با رفتنش، دوباره به روزمرّ‌گي‌هاي‌شان مي‌پردازند كه چيزي جز خوردن و توليدمثل نيست. دست سياهي كه اجازه نمي‌دهد نسل جديدي به وجود بيايد و هر تخم‌مرغي كه مي‌بيند، برمي‌دارد. 
اين داستان كه كمي بيش از 800 كلمه است كه با نثري ساده، تصوير بي‌رحم و كاملي از حال ِجامعه به خواننده نشان مي‌دهد، تصويري كه متاسفانه در طول تاريخ بارها ديده شده و مي‌شود و خواهد شد. شايد به همين دليل است كه چوبك داستان را طوري تمام كرده كه انگار همه‌چيز همان‌طور ادامه خواهد يافت، همان‌طور منفعل، مغلوب و كثيف: «هم‌قفسان چشم به راه، خيره جلو خود را مي‌نگريستند.»
با اينكه قفس، روايتي تلخ و بي‌رحم است اما نمي‌توان چوبك را براي چنين موجز و عريان نشان دادن اين تلخي، بي‌رحم دانست. به قول منوچهر آتشي «او نقاش بود، نقاش جامعه‌اش و گريزي نداشت جز اينكه واقع‌نگاري تلخ خود را به جامعه‌اش عرضه كند.» ٭
درباره نويسنده، جداي از اطلاعات عمومي كه دسترسي به آنها حالا ديگر با وجود اينترنت كار آساني است، بايد به زيست او اشاره كرد. او اگرچه خود در رفاه روزگار گذراند اما راوي تكه تاريك جامعه شد. مرد منزوي و آرامي كه به خاطر نوشتن از طردشدگان و فرودستان جامعه به دنياي داستان ايراني، رانده شده بود؛ كسي كه به خاطر سياسي نبودن از سوي پيشروان ادبي سرزنش مي‌شد و به خاطر تند و تيز بودن داستان‌هايش از سوي دولت شماتت. از چوبك چند كتاب و داستان به جا مانده اما خاطرات و يادداشت‌هايش را روزهاي آخر عمر سوزاند و خواست بعد از مرگ هم تنش را بسوزانند. «خودسوزي» آخرين چيزي بود كه قصه‌گوي تاريكي مي‌خواست، براي تنش، كلماتش و دنياي سياهي كه هميشه بر دوش مي‌كشيد.
٭ جلد دهم مجموعه چهره‌هاي قرن بيستمي ايران، نوشته محمدرضا اصلاني، سال چاپ 1383، ناشر: قصه.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون