• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5058 -
  • ۱۴۰۰ پنج شنبه ۶ آبان

خوانشِ «چهارده‌سالگي بر برف» رمانِ حسين آتش‌پرور

نام تمام شاعران رويايي است

مهدي وحيد دستجردي

گاهي قسمتي از يك اثر ادبي به چنان استقلالي دست پيدا مي‌كند كه خود به نمونه‌اي كوچك‌تر از جهان همان اثر بدل مي‌شود؛ تكه‌اي با همان مولفه‌ها و همان جهان‌بيني. تا به آنجا كه حتي توانايي ارايه شدن به صورت اثري مستقل را پيدا مي‌كند و اين دقيقا همان اتفاقي است كه در تكه «بهار: روايت اول در بي‌نشانيت» از رمان «چهارده‌سالگي بر برف» حسين آتش‌پرور رخ مي‌دهد. يكي از وجوه اصلي تكه موردنظر، تلاقي شعر و روايت داستاني است. البته اين نخستين تلاش مولف براي پيوند زدن ميان اين دو مديوم نيست و در گذشته نيز مصداق داشته است. براي نمونه نويسنده در رمان اول خود «خيابان بهار آبي بود» نيز از شعر شاملو چنين استفاده‌اي مي‌كند. در واقع مي‌توان گفت كه نزديكي آتش‌پرور به شعر در جهان داستاني از حد زبان و فضاي شاعرانه عبور كرده و به حضور بي‌واسطه شعر در بستر روايي داستان مي‌رسد.
تكه «بهار: روايت...» با قطعه شعر «صداي تندر خيس» از يدالله رويايي آغاز مي‌شود: 
«سكوت دسته گلي بود/ميان حنجره من...»
راوي كه سربازي مشهدي در يكي از پادگان‌هاي جنوب است در غروبي كه مشغول واكس زدن پوتين‌هاست، زمزمه‌اي رنگين از گروهان بغلي مي‌شنود و پا برهنه مي‌دود تا صاحب اين كلماتِ «سبز و آبي و سرخ و فيروزه‌اي» را كه سربازي شوشتري است بيابد و بغل كند و ببوسد و بداند كه اين شعرِ شاعري است رويايي‌نام، ساكن تهران و از آن پس شعر نوشته شده بر كاغذ جزيي از او مي‌شود كه از جان عزيزترش مي‌دارد: 
«خاموشي در راه بود. شعر را محكم بغل كردم. مبادا از دستم بيفتد. ترك بردارد يا بشكند. يا باد آن را با خود ببرد.»
اين شيدايي راوي تا بدان حد است كه خونريزي پاي برهنه زخمي‌اش را نيز از ياد مي‌برد. از همين لحظه است كه فكر ديدنِ رويايي از ذهنش خارج نمي‌شود: 
«شب و روز شعر را به آواز با خودم راه بردم و به اين فكر بودم كه هرطور شده خودم را به يدالله رويايي برسانم...»
تا بالاخره موفق مي‌شود با فروش پنهاني داروهاي داروخانه پادگان در محله‌هاي شهر، خرج سفر به تهران و زيارت جناب شاعر را مهيا كند.
پس از مدتي جست‌وجو در پايتخت بالاخره از دكه روزنامه‌فروشي آدرس روزنامه آيندگان را مي‌گيرد و آنجا به او مي‌گويند كه «ببين پسرجان، شاعرا و نويسنده‌ها پاتوق دارن» و او را روانه كافه فيروز، كافه نادري يا كافه اسب سفيد مي‌كنند تا گمشده خود را بيايد. راوي مقابل كافه نادري ايستاده است كه مردي از او مي‌پرسد: «دنبال رويايي مي‌گردي؟» و اين پرسش، سرآغازي مي‌شود براي جست‌وجوي دايره‌وارش. مردي كه چهره‌اش بي‌شباهت به خود شاعر نيست: «بلند قد، با صورت كشيده و گونه‌هاي سرخ‌پوستي» و «موهاي صافش كه روغن خورده [...] و مرتب شانه شده [...] از بالا به يك ور ريخته [...]». مردي كه قرار است اين شيداي جوان را به آرزوي خود برساند و با ورودش پاي يكي از مولفه‌هاي اساسي رمان آتش‌پرور، يعني عدم‌تعين و قطعيت را به اين بخش باز كند. خصيصه‌اي كه در ادامه مي‌توان آن را به عينه در گونه‌گون شدن و جايگزيني‌ها ديد.
مردي كه خود را پرويز معرفي مي‌كند، حتي دكمه‌هاي پيرهنش نيز مانند اولين‌باري كه راوي شعر را در پادگان شنيده رنگي‌رنگي است: 
«هر كدام از دكمه‌هاي پيراهنش به رنگي بود: قرمز. آبي. زرد. بنفش. صورتي. سبز. نارنجي.»
رنگ‌هايي كه در ديدارهاي بعدي اين دو مدام ترتيب‌شان تغيير خواهد كرد و براي اولين‌بار هم‌اوست كه به جاي «رويايي» از واژه «رويا» استفاده مي‌كند و با اين جايگزيني بار معنايي جديدي به قصد راوي از ديدن شاعر اضافه مي‌كند: «وقتي دنبال رويا مي‌گردي بايد بي‌خيال شي» و «رويا رو ببيني». وقتي پرويز راوي را در كوچه پس‌كوچه‌هاي جنوب شهر به دنبال خود مي‌كشد و از او طلب پول مي‌كند، خود راوي نيز از كلمه رويا استفاده مي‌كند: «هرچه داشتم به عشق رويا درآوردم: ظاهر و باطن تمام داراييم همينه». حتي شماره‌هاي متفاوتِ پلاك درِ خانه‌اي كه پرويز در كوچه بن‌بست راوي را پشت آن قال مي‌گذارد هم نمودي از همين جايگزيني مدام است: 
«روي كاشي قطور سفيدي نوشته بود 37. يك پلاك سورمه‌اي با خط سفيد به شماره 84 و يك حلبي چهارگوش زنگ‌زده كه با رنگ سياه رويش 61 خورده بود».
پشت دري كه پرويز داخلش شده و باز نگشته خيابان است، خياباني كه براي راوي شعري از محمدحسين مدل را مي‌خواند: «بي‌نشاني‌ات/چگونه محو شوم/در نشاني‌ات/ غوغاي تو مي‌كنم؟/تا بودنت را/ زمزمه لبهايم كني و/ نشاني‌ات را به من بگويي».
ديدار دوم يك ماه بعد رخ مي‌دهد كه راوي پرويز را در كافه فيروز مي‌بيند، با همان پيراهن با دكمه‌هاي رنگي كه ترتيب‌شان اين‌بار زرد، قرمز، آبي، سياه، صورتي، سبز و سفيد شده است و وقتي او را به اسم صدا مي‌زند و دليل قال گذاشتنش را مي‌پرسد، در كمال تعجب جواب مي‌شنود كه «پرويز كيه؟ اسمم جمشيده.» ولي باز هم خام اين پرويز-جمشيد مي‌شود و به دنبالش راه مي‌افتد چرا كه در نظرش «آن همه دكمه رنگي هر كدام يك شعر بود. شعري كه نمي‌شد خاند؛ بايد ديد». پرويز-جمشيد روي نيمكتي در مقابل تئاتر شهر باز هم پول راوي را مي‌گيرد و مي‌رود تا خودش را كه خراب است، بسازد. مي‌رود اما اين‌بار با حالي متفاوت بازمي‌گردد تا نقطه اوج روايت آتش‌پرور را رقم بزند و آن هم جايي است كه به راوي مي‌گويد «رويا منم. من را ببين!» و جست‌زنان روي سكومانندي در مقابل تئاتر شهر مي‌پرد و خطاب به مردمي كه دورش حلقه زده‌اند مي‌گويد: «مگر شما دنبال رويا نمي‌گردين خب رويا منم» و دست برده يكي‌يكي دكمه‌هاي رنگي پيرهنش را باز مي‌كند تا همه تماشا كنند.
«چشم‌ها همه از كاسه بيرون پريدند. رفتند و روي بدن او نشستند. خشكم زد. تمام تن‌اش نوشته بود؛ تن نوشته».
بله، پرويز- جمشيد تمام شعر رويايي را بر تن خود نگاشته و خود به شعري متحرك مبدل شده است. شعري كه حالا از گردن تا قوزك پايش را پوشانده ديگر به تنهايي شعر نيست؛ بلكه نقاشي-شعر است. آن هم يك شعر-نقاشي متحرك كه «به همراهِ چرخش‌ها، فرورفتگي‌ها و بالا و پايين رفتن‌هاي تن او قوس مي‌زد و بالا و پايين مي‌رفت. گاهي شيطنت و بازي‌گوشي مي‌كرد و خيز برمي‌داشت و روي تن او مي‌رقصيد». شعري كه گاهي بر تن او رنگ عوض مي‌كند و «تن‌پوشي از رويا و چشم» مي‌شود. رويايي كه از رويايي شاعر به رويا و حالا به تن‌نوشته‌هاي پرويز- جمشيد بدل شده‌اند.
جالب‌تر آنكه وقتي راوي، پرويز-جمشيد را براي سرباز شوشتري كه اولين‌بار شعر را از زبانش شنيده بود، توصيف مي‌كند، سرباز بي‌درنگ مي‌گويد: «خودِ رويايي است [...] عكس‌اش را ديدم». راوي به خاطر بلايي كه پرويز-جمشيد سرش آورده «از ديدنِ رويايي بيزار» شده است اما طلبي كه به دوستي دارد او را دوباره به تهران مي‌كشاند و اين‌دفعه در كافه اسب سفيد مي‌بيندش آن هم با ترتيب متفاوت رنگ دكمه‌ها: سبز، آبي، سفيد، سرمه‌اي، زرد، قرمز و نيز نامي متفاوت: هوشنگ.
حالا پرويز-جمشيد-هوشنگ در جواب اعتراض راوي به نداشتن اسمي واحد استدلال مي‌كند كه «اگر تو در تمام عمر يك لباس بپوشي نمي‌گن ديوانه‌س يا در تمام سال فقط يك غذا بخوري دلت را نمي‌زنه؟ [...] مگر ما از طبيعت كمتريم. هر روز طبيعت به رنگي است. [...] اين رسم و رسومات كه در تمام عمر آدم يك اسم داشته باشه؛ آن هم اسمي كه يك نفرِ ديگه -بدون اجازه- آن را روي تو گذاشته و تا آخر عمر هم به تو چسبيده باشه، مال دوره نئاندرتاله.» انگار كه او به دنبال تئوريزه كردن يكي از اساسي‌ترين مولفه‌هاي رمان آتش‌پرور باشد، اين عدم قطعيت را به انسان مدرن و از آن مهم‌تر به شاعر گره مي‌زند كه «شاعر هم هر روز بايد با يك اسم تازه از خاب برخيزد» و به خودش: «من، سيصد و شصت و پنج روز، سيصد و شصت و پنج آدم مختلف‌ام».
اين‌گونه است كه براي راوي ديگر ديدن رويايي مطرح نيست؛ اين شعر است كه اهميت پيدا مي‌كند و به عدم قطعيت گره مي‌خورد. بنابراين هر آدمي مي‌تواند «يك مجموعه شعر»، يك شاعر و يك رويايي باشد. مجموعه شعري باشد با «سيصد و شصت و پنج صفحه»، «با سيصد و شصت و پنج رنگ» كه «هر واژه‌اش رنگي» باشد. ديگر اسم، هويت خود را از دست مي‌دهد؛ خواه پرويز، جمشيد يا هوشنگ يا اصلا خود رويايي. مهم «نو بود»ن است و «در لحظه منتشر» شدن؛ چون «شعر را كه نبايد خاند يا گوش كرد. حالا بايد شعر را ديد و تماشا كرد و بو كشيد». ديگر چه اهميتي دارد اگر شعرِ مجسم يا همان پرويز-جمشيد-هوشنگ بار ديگر پول‌هاي راوي را به جيب بزند و شاعرانه درون سروي ميانه پارك گم و گور شود؟ او شعر خود را، روياي خود را يافته است: 
«سكوت، دسته گلي بود/ ميانِ حنجره من/ترانه ساحل، / نسيمِ بوسه من بود و پلك باز تو بود/ بر آب‌ها پرنده باد، / ميان لانه صدها صدا پريشان بود/ بر آب‌ها، / پرنده بي‌طاقت بود/ صداي تُندر خيس، / و نور، نورِ‌تر آذرخش/ در آب، آينه‌اي ساخت/ كه قابِ روشني از شعله‌هاي دريا داشت/ نسيم بوسه و/ پلك تو و/ پرنده باد، / شدند آتش و دود/ ميان حنجره من، / سكوت، دسته گلي بود.»
* آتش‌پرور، حسين، چهارده‌سالگي بر برف، نشر بافكر
**رسم الخط نقل قول ها عينا مطابق كتاب است

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون