• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5140 -
  • ۱۴۰۰ چهارشنبه ۱۳ بهمن

دويدن در آغوش خليج فارس

سيدحسن اسلامي‌اردكاني

كنار ساحل دلوار دارم آرام مي‌دوم. تصميم دارم 5 كيلومتر پيوسته بدوم. دريا پس نشسته و صدف‌هاي فراواني بيرون ريخته است. شن‌ها نرم و خيس است. گاه پاهايم در آنها فرو مي‌رود و گاه راحت از آنها مي‌گذرم. تقريبا هيچ‌كس نيست. كمي هم عجله دارم تا هوا تاريك نشده برنامه‌ام را تمام كنم. ساحل تميز است و نشاني از آلودگي و پسماند ديده نمي‌شود. درست جايي است كه دوست دارم ساعت‌ها بدوم. اما زمانم محدود است. مي‌كوشم همه حجم زمان و هواي پاك و چشم‌انداز شگفت‌انگيز دريا را همزمان در خودم فرو ببرم و از لحظاتم استفاده كنم. ساعتي ديگر بايد به بوشهر برگردم و شايد هرگز اين دريايي را كه برايم سبز است، نبينم.
همكاران دانشگاهي در دانشگاه خليج فارس بوشهر از نيك‌سيرتي خود و حسن ظني كه به من دارند، براي كارگاهي دعوتم كرده‌اند. پيشاپيش گفته‌ام كه خواهم آمد اما مي‌خواهم ساعتي در ساحل بدوم، فارغ از همه‌ چيز، فقط بدوم. ميزبان خونگرمم جناب تميمي مي‌پذيرد.
 بعد خبر مي‌دهد جايي مناسب دويدن يافته است؛ ساحل شهر دلوار به فاصله 30 كيلومتري بوشهر. ساحلي دورافتاده و پاك. روز اول كارگاه است. تا ساعت 4 بعدازظهر درگيرم و به ‌شدت خسته و خواب‌آلود. عقل حكم مي‌كند كه استراحت كنم. اما در مناقشه عقل و عشق، پيروز ماجرا معلوم است كه كيست. به سرعت دانشگاه را به سمت دلوار ترك مي‌كنيم، چون كودكي هستم كه قرار است به شهربازي برود و بلندترين چرخ فلك آن را سوار شود. خموشم اما از درون مي‌جوشم. به ساحل مي‌رسيم و جايي دورتر پارك مي‌كنيم. ساعت از 5 گذشته است و خورشيد انگار مي‌خواهد زود غروب كند. فرصتم كم است. 
كفش دو را به پا مي‌كنم و آرام‌آرام خودم را گرم مي‌كنم. هوا در ميانه زمستان، كمي سرد است، اما آزاردهنده نيست. كمي نگرانم البته. مدتي است ندويده‌ام. با فضاي اينجا هم آشنا  نيستم.
 با اين همه، گام‌هاي ملايمي برمي‌دارم و به تدريج ضرباهنگ پاهايم مشخص مي‌شود. نزديك دو كيلومتر در كنار ساحل مي‌دوم و تنها نشان انساني، حضور طناب‌هايي است كه براي بستن قايق‌ها استفاده مي‌شود. گاه‌گاه موتورسواري از كنارم مي‌گذرد و ردي بر ساحل مي‌گذارد. 
به نقطه‌اي مي‌رسم كه بايد پا در آب بگذارم و بگذرم. محافظه‌كارانه از اين تجربه خوب روي مي‌گردانم و مسير رفته را باز مي‌گردم. به نقطه اول مي‌رسم. اما هنوز بايد بدوم. دو پسر و دو دختر جوان از كنارم رد مي‌شوند و مي‌خندند. با لبخندي پاسخ‌شان مي‌دهم و مي‌گذرم. سعي مي‌كنم فقط بر كارم تمركز داشته باشم. مرتب بدنم را مرور و به تعبير رايج اسكن مي‌كنم. باز مسير رفته را باز مي‌گردم و چرخي مي‌زنم تا 5 كيلومتر تعيين شده كامل شود. هوا دارد تاريك مي‌شود، دريا آرام است و دل كندن سخت. با اين حال، بايد رفت. نفس‌زنان كارم تمام مي‌شود. سوزشي در انگشت‌هاي پاي راستم حس مي‌كنم، احتمالا تاول زده است. عضلات همسترينگم گرفته است. بدنم در اين سرما عرق كرده است. اما اينها مهم نيست. مهم آن است كه با ذهني رها 5 كيلومتر را كنار ساحل گاه سبز و گاه آبي يا سبزابي بوشهر دويده‌ام و اين بخشي از من و هويتم شده است. نه جايزه‌اي در كار است و نه كاهش وزني، با همه خستگي حس مي‌كنم كه انگار سبك شده‌ام. گويي اين تجربه بخشي از وجودم شده است. در اين حال، ميزبانم مي‌گويد كه اگر مايل باشيد فردا هم مي‌توانيم بياييم اينجا و شما بدويد. بي‌درنگ مي‌گويم مايلم و خواهم آمد. فرداي آن روز 6 كيلومتر مي‌دوم.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون