• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5159 -
  • ۱۴۰۰ شنبه ۷ اسفند

مرگ دهخدا

مرتضي ميرحسيني

پدرش قزويني بود، اما خودش در تهران متولد شد و در سال‌هاي رشد و كشف دنيا، برخي از بزرگان زمانه مثل شيخ هادي نجم‌آبادي را شناخت. در مدرسه سياسي تهران درس خواند. در همان سال‌هاي جواني به خارج از كشور هم سفر كرد و دنياي بيرون از ايران را به چشم ديد و مواجهه با داشته‌ها و نداشته‌هاي كشورش را مستقيم تجربه كرد. با نوشتن براي روزنامه صوراسرافيل - با امضاي دخو - به چهره‌اي مطرح در ميان آزادي‌خواهان و هواداران مشروطيت تبديل شد. مهم‌ترين طنزنويس آن روزگار بود و با نوشته‌هايش به استبداد و جهل زمانه مي‌تاخت. البته هرچقدر نسبت به مردان قدرت و سياست سختگير و بي‌گذشت بود، به مردم عادي دلسوزي و با آنان همدلي داشت و شرايط رقت‌بار اين فرودستان را نشانه‌اي از فساد و خيانت‌پيشگي بالادستي‌ها مي‌ديد. به نوشته يحيي آريان‌پور «در دوره‌اي كه دهخدا قلم به دست گرفت، وضع جامعه ايراني به راستي غم‌انگيز و خنده‌آور و درست شبيه به يك صحنه تراژي ـ كميك بوده است. گرچه دهخدا به چنان وضعي مي‌خندد، اما خنده او ناشي از نااميدي يا بدبيني نيست. در نوشته‌هاي او آن حس تكدري كه نيروي معنوي انسان را تضعيف كند و از كار و كوشش بازدارد - حسي كه خاص نويسندگان مرتجع و منحط است - ديده نمي‌شود، بلكه در اين قطعات قدرتي است كه انديشه‌ها را تحريك مي‌كند و معنويات را به هيجان مي‌آورد... او به بطالت و تنبلي و بي‌شعوري مي‌تاخت و مردم ايران را بيدار و هوشيار و زنده و آقا مي‌خواست.» البته بعدها از سياست كنار كشيد و زندگي‌اش را وقف ادبيات و پژوهش كرد. علي‌اكبر دهخدا سال 1334 در چنين روزي در 77 سالگي در تهران از دنيا رفت و در آرامگاه ابن‌بابويه شهر ري به خاك سپرده شد. جملات بعدي اين يادداشت، بخشي از يك نوشته اوست: «اگرچه درد سر مي‌دهم، اما چه مي‌توان كرد، نشخوار آدمي‌زاد حرف است. آدم حرف هم كه نزند دلش مي‌پوسد. ما يك رفيق داريم اسمش دمدمي است. اين دمدمي حالا بيشتر از يك سال بود موي دماغ ما شده بود كه كبلايي، تو كه هم از اين روزنامه‌نويس‌ها پيرتري هم دنيا ديده‌تري هم تجربه‌ات زيادتر است. الحمدالله به هندوستان هم كه رفته‌اي، پس چرا يك روزنامه نمي‌نويسي؟ مي‌گفتم: عزيزم دمدمي! اولا همين تو كه الان با من ادعاي دوستي مي‌كني، آن‌وقت دشمن من خواهي شد. ثانيا از اينها گذشته حالا آمديم روزنامه بنويسيم، بگو ببينم چه بنويسيم؟ يك‌قدري سرش را پايين مي‌انداخت، بعد از مدتي فكر سرش را بلند كرده، مي‌گفت: چه مي‌دانم، از همين حرف‌ها كه ديگران مي‌نويسند، معايب بزرگان را بنويس، به ملت دوست و دشمنش را بشناسان. مي‌گفتم: عزيزم! والله بالله اين كارها عاقبت ندارد. مي‌گفت: پس يقين تو هم مستبد هستي، پس حكما تو هم بله... وقتي اين حرف را مي‌شنيدم، مي‌ماندم معطل، براي اينكه مي‌فهمم همين يك كلمه تو هم بله... چقدر آب برمي‌دارد! ... مي‌گويم عزيزم!... من تا وقتي كه مطلبي را ننوشته‌ام كي قدرت دارد به من بگويد: تو! بگذار من هرچه دلم مي‌خواهد در دلم خيال بكنم. هر وقت نوشتم آن‌وقت هرچه دلت مي‌خواهد بگو. من اگر مي‌خواستم هرچه مي‌دانم، بنويسم تا حالا خيلي چيزها را مي‌نوشتم... به من چه كه نصرالدوله پسر قوام در محضر بزرگان تهران رجز مي‌خواند كه منم خورنده خون مسلمين. منم برنده عِرض اسلام. منم آن‌كه ده يك خاك ايلات فارس را به قهر و غلبه گرفته‌ام... به من چه كه بعد از گفتن اين حرف‌ها بزرگان تهران هورا مي‌كشند و زنده ‌باد قوام  مي‌گويند.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون