• ۱۴۰۳ سه شنبه ۱۸ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5182 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۲۱ فروردين

داستان كوتاه «جاده» نوشته اكبر رادي

مُشتي رويا روي طناب سفيد

شبنم كهن‌چي

اكبر رادي، يكي از نويسندگان مهم ادبيات اقليمي شمال است. او سال 1339 هنگامي كه جواني بيست و يك ساله بود داستان «جاده» را نوشت كه نمونه‌اي از يك داستان بومي و اقليمي است. داستاني واقع‌گرايانه درباره نبي و معامله‌اش با نازعلي بر سر گوساله‌اي كه هنوز به دنيا نيامده. نبي اميدوار است اين گوساله ماده باشد تا با فروختن آن به نازعلي بتواند اندكي از مخارج زندگي خانواده‌اش را تامين كند. راوي داستان داناي كل است و خواننده چند بار صداي ذهن نبي و يك‌بار صداي ذهن نازعلي را مي‌شنود: «حرف‌هاي نازعلي فقط اوقات آدم را تلخ مي‌كند. وانگهي: حالا چه وقت اين حرف‌هاست؟ «يعني مي‌خواد از زيرش در ره؟» عجب آدم بي‌خودي است! حس كرد چشم‌هاي براق نازعلي به چاله‌ پس گردنش افتاده» يا جاي ديگري: «نبي دماغش را بالا كشيد كه خيس بود و روي سبيلش قبه كرده بود. عجب آدم بي‌ربطي ست! هيچ معني ندارد؟ آن هم يك همچو شبي. شبي كه قرار است معامله‌اي بين آنها بشود. منظورش چيست؟ مي‌خواهد كنايه بزند.» يك جا هم راوي به صورت مستقيم صداي ذهن نازعلي را نقل مي‌كند: «آهسته فكر مي‌كرد: «داره حقه ميزنه؟» فكر مي‌كرد: «يعني از جون من چي مي‌خواد؟» و سخت پكر بود.»  دو شخصيت نبي و نازعلي در داستان در خلال روايت، گفت‌وگوهاي دروني و ديالوگ‌ها ساخته شده‌اند. ما مستقيم متوجه مي‌شويم نبي آدم مشتي‌مآبي است كه روي شانه‌هايش خال رستم و ديو سفيد كوبيده، شرارت را كنار گذاشته و افتاده شده و غيرمستقيم در طول داستان متوجه مي‌شويم او آدمي مذهبي است كه توي دلش نذر مي‌كند اگر گاوش تلم بزايد، عيد لنگرود در شيخانور پنج شمع موسي روشن كند و «مي‌گويد توي دلش: كمه؟ خب ده تاش مي‌كنم.» و راوي مي‌گويد: «او بارها نذر كرده اما پس از برآورده شدن حاجاتش پشت گوش انداخته.»
داستان «جاده» داستاني نمناك و سرد است. طبيعت چنان با زبان داستان آميخته، گويي اگر نفسِ عميق بكشي، رطوبتِ جاده‌هاي روستايي «لشت نشا» را مي‌تواني حس كني. رواني زبان به تاثيرگذار بودن اين درهم‌آميختگي كمك زيادي كرده است. توصيف شخصيت‌ها و فضا در اين داستان پررنگ است و اين امر از «جاده» داستاني پر از تصويرهاي دقيق ساخته است: «دستمال متقال چروك‌خورده‌اي از جيبش درآورد كه بوي دماغ مي‌داد و روي آن، جابه‌جا نشتك خشكيده چسبيده بود. يكدم توي آن دقيق شد كه جاي تميزي پيدا كند. سپس دماغش را توي آن خالي كرد و دستمال را گذاشت جيبش. آن وقت نگاه كنجكاوانه‌اي به ته جاده انداخت. خواست خانه‌اش را در آن ته بجويد؛ اما كومه هنوز پيدا نبود. جاده در پرتو نيمه روشن ماه تاب مي‌خورد و از ميان بوته‌هاي گزنه وحشي و ساقه‌هاي عريان درختان آلبالو مي‌گذشت و آن ‌دورها پشت خانه‌هاي گالي‌پوش مي‌پيچيد و گم مي‌شد. مه كبود سنگيني پايين زده بود. مزارع يخ زده اطراف در خاموشي افسرده‌اي خفته بود. ماه از جايش تكان خورده بود و چند ستاره كوچك مثل مورچه‌هاي نقره‌اي، لاشه قوزكرده آن را دوره، لنجاره‌كش با خود مي‌بردند.»
مي‌توان گفت تشبيه‌هاي بي‌نظير اين داستان كوتاه ازجمله نقاط قوت زبان و تصويرسازي آن به شمار مي‌رود: «سايه‌هاي‌شان مثل دو جسد درشت و بي‌رنگ به مچ پاهاشان بسته شده بود و به دنبال‌شان كشيده مي‌شد» يا «صدايش گرفته بود. مثل يك قطعه فلز زنگ‌زده كه ناگاه از دستت به زمين بيفتد در جاده قوس كشيد و خاموش شد» يا «حالا كه به نيمه راه خانه‌اش رسيده بود، آن قيافه عجيب، زير باشلق پشمي، مثل يك لكه مركب به مغزش چكيده بود» و مهم‌ترين تشبيه، همان تشبيهي است كه داستان با آن آغاز شده و با همان به پايان رسيده: «جاده مال‌رو مثل طناب سفيدي كنار قهوه‌خانه «لشت نشا» افتاده بود، تا دوردست مي‌رفت و كش مي‌آمد و آن ته پيچ ملايمي مي‌خورد و فراموش مي‌شد» و در پايان مي‌خوانيم: «جاده مثل طناب سفيدي كنار كومه افتاده بود و نازعلي مثل مورچه گنده سياهي روي آن مي‌دويد و هراسان دور مي‌شد.»
ديالوگ‌هاي داستان، ضمن اينكه داستان را به خوبي پيش مي‌برند و كندي ريتم داستان را مي‌گيرند، نرم و زيرپوستي به فقر در روستا، مشكل مهاجرت روستايي‌ها به شهر و نبود امكانات در روستا اشاره مي‌كنند. در كنار ديالوگ‌ها كه ريتم كند داستان را تغيير مي‌دهد، نمي‌گذارد خواننده احساس خستگي كند، گاهي يك ماجراي فرعي و كوتاه، مثل تلنگري خواننده را از فضاي داستان دور مي‌كند و اجازه مي‌دهد حال و هوايي عوض كند. مانند جايي كه راوي مي‌گويد: «و ناگاه افكارش بريد. حس كرد چيزي در كمرگاهش وول مي‌خورد و پايين مي‌رود. كمي معطل ماند تا ببيند آن چيز سمج و چسبناك كجا مي‌رود... و آن چيز چسبناك كم كم پايين آمد و بي‌خيال ميان دو لمبرش رفت و خارش دردناكي ايجاد كرد. نازعلي دستش را از پشتش برداشت و به عجله توي شلوارش برد و سير آنجا را خاراند و آسايش لذت بخشي در خودش احساس كرد.»  تمام داستان در مسير رسيدن به خانه نبي روي آن طناب سفيد به سمت روستا، در شب و سرما مي‌گذرد و نبي در طول مسير آرزو مي‌كند گاوش گوساله ماده زاييده باشد تا نازعلي آن را بخرد و «از اين خيال دلش مالش افتاد، و فورا يك مشت رويا و اندوه ليز و مه‌آلود در وجودش جان گرفت.» كشمكش در جان داستان است، در ذهن دو شخصيت داستان؛ يكي مي‌خواهد هر طور شده گوساله‌اش را بفروشد كه بتواند مخارج زندگي‌ خانواده‌اش را تامين كند، ديگري مردي است كه دلش مي‌خواهد درباره رفتن پسرش به شهر براي كار در كارخانه درد دل كند. اكبر رادي دهم مهرماه سال 1318 در رشت به دنيا آمد و از جمله معروف‌ترين نمايشنامه‌نويستان ايران بود. (۱۰ مهر ۱۳۱۸ - ۵ دي ۱۳۸۶) نمايشنامه‌نويس و داستان‌نويس معاصر ايراني بود. او حدود پنجاه سال نوشت و در دي ماه سال 86 درگذشت.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون