• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5241 -
  • ۱۴۰۱ يکشنبه ۵ تير

قطعه ناتمام

مهرداد حجتي

نوشته بودم. بارها و خط زده بودم. مچاله هم كرده بودم و‌ دور ريخته بودم. به اين فكر كرده بودم كه بيهوده است. نوشتن در زمانه‌اي كه قرار است هيچ واژه‌اي خوانده نشود. نوشتن براي هيچ‌كس! چيزي شبيه «ابزورد.» سخني گفتن در خلأ، در مكاني كه صدا هيچ مفهومي ندارد! مدت‌هاست به اين نتيجه رسيده‌ام كه دوران نشر روزنامه به پايان رسيده است. شايد هم گفته شود رو به افول و نه پايان. حتي گفته شود نشانه‌هايي از آن پديدار شده، اما هنوز به پايان نرسيده است. اما همه اينها حرف ديگران است نه من. 
من اما سخنم همان است كه بود. امروز اما قرار نيست من از پايان نشر روزنامه در ايران بگويم فقط قرار است از آنچه در زندگي تجربه كرده‌ام، بگويم. نامش هم بشود تكه‌اي از خاطراتم، تكه‌اي از تصوير خودم در كنار ديگران. اما واقعيت اين است كه به بيهودگي اين تلاش رسيده‌ام به اينكه اين زحمت بي‌نتيجه است، مثل ظاهر شدن يك بازيگر بر صحنه يك نمايش، در برابر صندلي‌هاي خالي يك سالن. اين اتفاق، اتفاق ناخوشايندي است، حقيقت تلخي كه بايد پذيرفت. شمارگان نااميد‌كننده مطبوعات، نه از افول كه از سقوط سخن مي‌گويد. سقوط از جايگاهي به جايگاهي فرو‌تر. به اين دليل گمان مي‌كنم نوشتن و انتشار اين قبيل يادداشت‌ها هيچ كمكي به نجات روزنامه‌ها نخواهد كرد، چون خواننده‌اي آنها را نخواهد خواند. نه اينكه نخواهد، نه، بيشتر از آن رو كه كسي دغدغه امروزش روزنامه‌خواني نيست، چون آنچه مخاطب هميشگي روزنامه در پي آن بوده است، حالا در هيچ روزنامه‌اي نيست. نه اينجا، كه هيچ جا. 
امروز، روزنامه‌ها، منتشر مي‌شوند كه فقط منتشر شوند. نه از سر اجبار با فشار دولت كه اجباري از سر شرف براي روشن نگه داشتن چراغي كه از عصر مشروطه تا به امروز روشن مانده است. حالا اما آن‌هم در حال خاموشي است. اين شايد آخرين تلاش‌ها براي روشن نگه داشتنش باشد. روشن نگه داشتن راهي كه از سالياني پيش، امتداد يافت تا به اكنون و حالا آن چراغ در دست ما است. نسلي كه مي‌خواست، روشنگري كند. اما نتوانست. نه اينكه توان نداشت كه نشد. راه، بيش از تصور سنگلاخ بود. انقلاب كه شد، قرار بود همه راه‌ها هموار شود. از گردنه و دره و پيچ و ‌تاب و سنگلاخ ديگر خبري نباشد. وعده‌اي كه در پاريس داده شد و حتي پس از آن و بعد ديگر نبود، هيچ راه همواري نبود. دهه شصت سخت‌ترين تجربه بود. حتي سخت‌تر از پيش، بهانه شايد جنگ بود يا شدت گرفتن برخي تندروي‌ها. اما باز هم، همچون بسياري از فرازهاي تاريخ، اين مطبوعات بود كه قرباني شد. هرباره همين‌طور بود و اين از گذشته، به ارث رسيده بود. يك نوع عارضه شايد، يا عادت تاريخي. بعدها كه تكرار شد، رويه شد. يك روال.  شايد ديگر روزنامه لازم نبود. «بوق رسمي» بود، چه نيازي به روزنامه؟ يا حتي آن دو روزنامه كهنسال كه قرار بود فقط باشند، منتشر شوند و ما دلخوش به همان دو كه لااقل «كاغذخبري»، چيزي هست. حالا اما جامعه هم مشتاق نيست. بي‌حوصله است. مثل خود ما كه مي‌نويسيم. بارها و بارها و بعد خط مي‌زنيم، مچاله مي‌كنيم و دور مي‌ريزيم. كاغذي كه خسته مي‌شود و قلمي كه نمي‌نويسد. مگر قرار است چه كسي بخواند؟ ...
... به اينجا كه مي‌رسم، نوشتن سخت مي‌شود. تكه‌اي از خودم روي كاغذ افتاده است. بايد درست در جاي خالي قرارش دهم. همان جاي خالي كه قرار است در كنار ديگر تكه‌ها تصويري كامل به دست دهد. تصويري از خودم. تصويري از يك زندگي، خاطره، ياد، يا شايد هم داستان. گذشته يا حال. هر چه هست، تكه‌اي است از يك تصوير در يك قاب كه همه آن سال‌ها را در بر مي‌گيرد. شايد هفته بعد و نمايش تكه‌اي از آن تصوير، روي صحنه‌اي كه از خلوتي، صدا در آن پژواك مي‌شود. 
..
..
* «شوادون» در گويش مناطقي از خوزستان، به معناي «شبستان»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون