• ۱۴۰۳ شنبه ۲۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5249 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۱۴ تير

كلاس ما (6)

پوريا ترابي

براي اينكه آن روزها را درست يادم بيايد، مجبورم فيلم‌هايي كه گرفته‌ام را مجدد نگاه كنم. الحمدلله كه از همان اول سال يك چيز را سنگ تمام گذاشتم و آن فيلم گرفتن بود، روي پوشه‌ «مستند معلمي‌ام» كليك كردم و در ميان اقيانوسي از فيلم و عكس گشتم تا اولين روز مدرسه را پيدا كردم. يك فيلم را پِلِي كردم؛ احتمالا زنگ سوم است، بچه‌ها داد و بيداد مي‌كنند و من كلافه دارم بچه‌ها را ساكت مي‌كنم، در حالي كه با آن مداد رنگي و برگه‌هاي سفيد روبه‌روي‌شان گويا بايد نقاشي مي‌كشيدند. ابوالفضل و علي دايما از نيمكت‌شان بيرون مي‌آيند و سوالات با ربط و بي‌ربط مي‌پرسند.
صالح از آن طرف كلاس با ضرباهنگ كشداري مي‌گويد: آقااااا من شاگردتونم؟
مي‌گويم: آره شاگردمي گل پسر (گل پسر از اين جهت است كه اسمش را هنوز حفظ نيستم) .
بعد صالح كه هميشه با لحن داش مشتي صحبت مي‌كند رو به ساير دانش‌آموزان مي‌كند و مي‌گويد: بچه‌ها شنيديد... فقط من شاگرد آقا‌ام و سينه‌اش را جلو مي‌آورد و كودكانه فخر مي‌فروشد.
بعضي از بچه‌ها نگاه غريبي دارند، نه اصلا مي‌دانند شاگرد چيست و نه اصلا در فضاي رقابتي تا به حال بوده‌اند، اما دانش‌آموزاني هم بودند كه مثل علي تاب نمي‌آورند و مي‌گويند كه نخيرم... من فقط شاگرد آقا هستم. همين شروع بحث بود و منِ تازه‌كار بايد آرام‌شان مي‌كردم و به آنها مي‌فهماندم كه همه‌تان شاگرد من هستيد!
حدس بزنيد چالش بعدي و سنگين‌تر چه بود؟... دانش‌آموزان ۷ ساله‌اي را تصور كنيد كه در روستا بودند و به خاطر كرونا پيش‌دبستاني هم نرفتند و يهو آنها را گذاشته‌اند كلاس اول دبستان! چه چيزي اين وسط كم هست؟! قوانين! بله... همين قانون و قاعده ساده مدرسه را غالب دانش‌آموزانم نمي‌دانستند و نمي‌دانستم حالي كردنِ اينكه «فرزندم، وقتي مي‌خواهي بيرون بروي اجازه بگير» اينقدر سخت است. خوبي پايه‌هاي بالاتر اين است كه دانش‌آموز به درك حداقلي‌اي از فضاي مدرسه و كلاس رسيده و معلم، لااقل درگير بديهيات نيست. اما در پايه اول وقتي دانش‌آموز به مدرسه مي‌آيد همچون گِل خامي است كه هنوز هيچ چيز با آن ساخته نشده، اين تو هستي كه بايد با صبوري و حوصله شروع به ورز دادن اين گل سفت و سخت كني تا آرام‌آرام آماده شكل‌پذيري يك سازه منحصربه‌فرد بشود. اين تويي كه بايد خشت اول تا آخر را مرحله به مرحله با او طي كني و با روي خوش و بهترين روش‌ها، تربيت را آغاز كني.
زنگ چهارم كه مي‌خورد، با چشمان خسته به سمت دفتر مي‌روم، چون دير كرده بودم، نتوانستم ناهار بخورم و حالا با آن همه انرژي بردن بچه‌ها، كم رمق و خسته‌ام. يك فرمولي هست آن هم اينكه اگر معلم به هر دليلي انرژي لازم براي تدريس را نداشته باشد، دانش‌آموزان براي در كلاس ماندن به همان ميزان كسل مي‌شوند. يا به عبارتي: 
مهيج بودن كلاس+ انرژي داشتن معلم= ساكت و موثر بودن كلاس. 
اگر من جاي آموزش و پرورش بودم براي اينكه اندكي از خستگي روز را بكاهم، هم براي معلمان و هم براي دانش‌آموزان دست‌كم يك ميان‌وعده در نظر مي‌گرفتم تا افراد با انرژي مضاعف در كلاس حاضر شوند. اما چه مي‌شود كرد كه سهم آن روزم چيزي جز آب زيپويي به نام چاي نبود.
زنگ آخر است و حالا فهميده‌ام كه كار با شل گرفتن و حالا يكاريش مي‌كنيم طي نمي‌شود و بايد براي تك‌تك چالش‌هايم برنامه‌ريزي كنم. ساعت آخر را هم باز به بيان قوانين كلاس پرداختم و سعي كردم متوجه‌شان كنم كه كلاس با قاعده خيلي خوب است و اينها....
يك تكنيكي هست بين معلمان و آن اين‌ است كه همان اول سال دانش‌آموزان شرّ و شور را شناسايي مي‌كنند و يك مسووليتي، نمايندگي كلاسي، مبصري چيزي براي‌شان در نظر مي‌گيرند تا يك‌جورهايي كنترل‌شان كنند. من هم از همان ترفند استفاده كردم كه ‌اي كاش نمي‌كردم! رفتيم و شلوغ كار كلاس، آقاي ص، را جدا كرديم و گفتيمش كه اكنون تويي نماينده ما بر اين مرز بوم و كلاس و زين پس تو را مبصر مي‌ناميم و خط‌كش ۳۰ سانتي‌ام را روي دو سر شانه‌هاي آن شواليه قرار دادم كه فضا را رسمي كرده و حكم حكومتي را اجرا كنم. خيال مي‌كنيد چه شد؟! كلاس آرام شد؟! البته كه نه ...
زنگ دوم آمدم و ديدم نماينده محترم كلاس دارد بچه‌ها را كتك مي‌زند و به اصطلاح خودم «گندگي» مي‌كند.
وقتي كه زنگ آخر خورد و بچه‌ها دانه‌دانه از كلاس خارج مي‌شدند گويا آخرين قطره‌هاي اميدم هم داشت از كوزه مي‌چكيد و به خشكسالي نااميدي مي‌پيوست . آنجا بود كه فهميدم اين تو بميري از آن تو بميري‌ها نيست و بايد سوخت و البته كه ساخت.

 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون