• ۱۴۰۳ يکشنبه ۱۶ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5260 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۳۰ تير

سربازها تئوري مي‌چيدند كه در غذا كافور ريخته‌اند

بامداد لاجوردي

دستور صادر شد كه جلوي آسايشگاه جمع شويم يا به قول نظامي‌ها «به خط» شويم. سرگروهبان توضيح داد چطور بايد به دستور «بشين، پاشو» واكنش نشان بدهيم. به ما گفت ديگر كسي اسم افراد را نمي‌خواند؛ پس ما تبديل به عدد شديم. چيزي شبيه نمره آمار مدرسه‌ها! در طول روز بارها ليست ارشد گروهان ليست وظيفه‌ها را از يك تا 109 مي‌خواند و به نمره هر كس مي‌رسيد بايد بلند مي‌گفت: «من». پسرها خيلي زود راه شكستن فضاي خشك پادگان را ياد گرفتند. روي برخي عددها حساس بودند و وقتي نوبت آنها مي‌شد، تعداد زيادي از پسرها با هم مي‌گفتند: «من» و بلند بلند مي‌خنديدند.  دم‌دستي‌ترين شوخي كه در جمع‌ پسرانه از آن استقبال مي‌شد.  يكي، دو ساعتي زير آفتاب روي پا معطل مانديم. بارها و بارها گروهان را ايست ‌مي‌داد. چندبار دستور بشين و پاشو مي‌‌داد و دوباره دستور مي‌داد راه برويم. كارهايش منطقي نداشت و مي‌خواست به ما بفهماند: «اينجا منطق متفاوتي حاكم است.» تا نزديكي ظهر همين روال بود. بايد در صفوفي منظم در پادگان مي‌چرخيديم؛ پا مي‌كوبيديم و به دستور سرگروهبان مي‌نشستيم و مي‌ايستاديم. خسته شده‌ بوديم. بدن درد گرفته بوديم.  حين همين تمرين‌ها بود كه سربازي آمد و در گوش سرگروهبان چيزي گفت. سربازها منتظر بودند كه از ماجرا سر در بياورند. بعد سرگروهبان چشمانش را ميان گروهان چرخاند و چند نفري را صدا زد كه يكي از آنها من بودم. ما از جمعيت جدا شديم و دنبال سر سرباز راه افتاديم. نگفت كجا بايد برويم. جلوي در آسايشگاه خودمان، كاميونتي پر از كيسه و كارتن ايستاده بود. دستور داد اين «استحقاقي» سربازها بايد در سالني كه نشان‌مان داد، خالي شود. كارتن‌ها سنگين نبودند، اما زياد بودند. داخل كارتن‌ها ملحفه، پتو، قرآن، لباس بافت و اين‌جور چيزها بود. گفت هوا سرد شده و بايد سريع دستكش بافتني و مابقي استحقاقي‌ها را به بچه‌ها داد اما «نظام» فراموش كرده كه بايد كلاه بافتني هم تخصيص بدهد. ظهر شد. قبل از ناهار گفتند چند نفر بايد مقسم غذا باشند. شرح دادند آنها وظيفه دارند در ساعات مقرر صبح، ظهر و شب غذا را با گاري از آشپزخانه بگيرند و در وعده صبح به آسايشگاه برسانند و براي ظهر و شب به غذاخوري ويژه گروهان؛ البته نگفتند چرخ‌هاي گاري خراب است و قابل استفاده نيست ولي گفتند امتياز تقسيم‌كننده‌هاي غذا اين است كه كمتر نگهباني مي‌دهند. نزديك‌هاي ظهر آدرس دادند فلان جاي پادگان برويد و يغلبي‌هاي‌تان را بگيريد. در پادگان به ظرف‌هاي فلزي غذا يغلبي مي‌گويند. در يك گوني بزرگ ريخته شده بودند. مسوولي اينها را تحويل مي‌داد و جلوي اسم‌مان تيك مي‌زد. معلوم نبود سربازان قبلي كه از اين ظرف‌ها استفاده مي‌كردند چقدر بهداشت را رعايت كرده يا نكرده‌اند. اجازه نداشتيم از خودمان ظرف غذا داشته باشيم. به سمت غذاخوري گروهان رفتيم. غذا مرغ بود. در همان بادي امر متوجه شدم، مجهزترين آشپزخانه كه فرمانده از آن سخن گفته بود، جزو برنامه‌هاي آينده پادگان است نه امكانات كنوني. غذا حسابي بي‌نمك و بدبو بود. هيچ كس راز بي‌نمك بودن افراطي غذاهاي پادگان را نفهميد. بدون ترديد نمك ارزان‌ترين و در دسترس‌ترين ادويه جهان است اما در آنجا غذاها به شكل مغرضانه‌اي بي‌نمك بود. ما در همان وعده اول فهميدم چرا سرگروهبان آموزشي ما تاكيد داشت مقداري نمك در كيسه بريزيم. سالن غذاخوري سربازخانه‌ بزرگ بود. هر گروهان جاي به‌خصوصي داشت. ميزها و صندلي‌هاي فلزي به زمين پيچ شده بود. سربازها بايد يغلبي به دست در صف مي‌ايستادن تا به مقسم غذا برسند. همين كه پاي ديگ غذا مي‌رسيديم مقسم سهم‌مان را شرتي‌شرتي مي‌ريخت توي يغلبي.  روزهاي اول، برخي پسرها تئوري توطئه مي‌چيدند كه اگر نمك غذا زياد باشد، خاصيت كافور از بين مي‌رود. استدلال مي‌كردند دليل بوي بد و بي‌نمكي غذا براي كافور است. خيلي از پسرها به جد باور داشتند كه داخل غذاي سربازخانه كافور مي‌ريزند. فرماندهان و كادري‌ها هم براي آنكه ثابت كنند اين‌طور نيست، از همان ديگ ما غذا مي‌‎كشيدند و مي‌خوردند. وقتي غذاي ما و فرماندهان مشترك شد، بچه‌ها كم‌كم قانع شدند كه در غذا  كافور  نيست.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها