• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۲ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5263 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۳ مرداد

شهر، شهر فرنگه

منوچهر - محمد شميراني

باز هم مرا ببر
به تماشاي جنگل‌ها
و داستان‌هاي ديو و پري
كوچه‌هاي خاكي و سادگي
و نقطه‌اي كه از آن، هر كس شروع مي‌كند
از دريا
و گذشتن از هفت تاي آن بگو
از شهرها
شهرهاي فرنگ و رنگ‌هايش 
كه در جعبه فلزي‌ات جاي داده‌اي
جعبه‌اي كه احساس كودكي‌ام را
پر مي‌كرد
و اكنون
در خاطره، خاك مي‌خورد
شهر، شهر فرنگه
از همه رنگه 
خوب تماشا كنيد
 (بهمن كاظمي) 
خاطرات روزهاي كودكي، شادي‌ها و گريه‌هاي بي‌دليل، بالا و پايين پريدن و فارغ بودن از سختي‌ها و مشكلات زندگي، برشي از روزهاي عمر انسان به شمار مي‌رود كه هيچگاه، از لوح ضمير كسي پاك نمي‌شود.
... نقبي به گذشته بزنيد. يادتان هست تا صداي شهر فرنگي را مي‌شنيديم با شوق و ذوق، به سراغ مادر مي‌رفتيم، سكه‌اي مي‌گرفتيم و به تاخت، مي‌دويديم. در حياط را باز مي‌كرديم و هنوز در را نبسته بوديم كه با سرعت مي‌دويديم تا هرچه زودتر و پيش از بچه‌هاي ديگر، به سر كوچه برسيم و سكه را در دست شهر فرنگي بگذاريم كه همچنان مي‌خواند: 
«شهر، شهر فرنگه. از همه رنگه. اينكه مي‌بيني...!»

غرق در رويا
و ما غرق مي‌شديم. غرق در روياهاي دور و نزديك. دست‌هاي‌مان را كنار چشم‌هاي‌مان مي‌گذاشتيم تا نور آفتاب، مزاحم نشود و بتوانيم بهتر ببينيم. گردي جاي چشم شهر فرنگ، گويي دريچه ورود ما به دنيايي ديگر بود، انگار مي‌خواستيم با تمام وجود، خودمان را از اين دريچه به آن دنيا برسانيم!
جاي آنها كه نديده‌اند خالي. چه صحنه‌هايي! چه عكس‌هايي، يكي از يكي بهتر و ماندگارتر در ذهن تشنه و خالي ما.
با عكس‌هايي كه از دريچه جادويي شهر فرنگ مي‌ديديم به همه جا سفر مي‌كرديم و سر مي‌كشيديم؛ از شرق تا غرب جهان، از كوه‌ها و جنگل‌هاي انبوه، تا شهرهاي دور و نزديك و آدم‌هاي عجيب و غريب. 
گاهي خودمان را يك «ابر انسان» تصور مي‌كرديم و گاهي آن قدر تعجب مي‌كرديم كه ناخودآگاه، دست‌مان مي‌افتاد و چشم‌مان، از دريچه شهر فرنگ دور مي‌شد.
بعضي عكس‌ها، آن‌قدر براي‌مان جذاب بود كه حتي پلك هم نمي‌زديم تا يك ثانيه را هم از دست ندهيم و خدا خدا مي‌كرديم شهر فرنگي، يادش برود عكس را عوض كند. شايد ما بمانيم و آن عكس؛ تا هميشه، تا ته دنيا.

اولين سينماي سيار
شايد بتوان گفت «شهر فرنگ» اولين سينماي سيار براي نسل ما به حساب مي‌آمد تا بتوانيم روياهاي‌مان را به گوشه و كنار جهان پرواز دهيم.
«شهر فرنگ»، براي ما، يك جاروي جادويي براي سوار شدن بر بال خيال و درنورديدن زمين و آسمان بود. همان‌گونه كه بعدها، پرده نقره‌اي سينما، ما و خيلي‌ها را جادو مي‌كرد و ميخكوب بر صندلي سينما مي‌نشاند تا با ديدن صحنه‌هاي فيلم «شزم»، چشم‌هاي‌مان گرد شود و از تعجب شاخ درآوريم! از پريدن‌هاي «تارزان» در ميان درختان جنگل و خوشمزگي‌هاي «چيتا» (ميمون تارزان) ذوق كنيم و لبخند بزنيم! و از ديدن ناراحتي‌ها يا شكست‌هاي عشقي آرتيست فيلم، غصه‌دار شويم و اشكي بريزيم!

سينمايي براي بچه محل‌ها
به هر حال، انسان است و جادوي سينما. جادويي كه خيلي‌ها را تا پايان عمر، رها نكرد چون جان‌شان به جان سينما بسته بود!
همين شد كه وسوسه تصوير، راحت‌مان نگذاشت. از استوديوي پخش فيلم نزديك مغازه پدر، «راش»‌هاي اضافي فيلم‌ها را مي‌گرفتيم. زير نور خورشيد مي‌گرفتيم و گوشه‌اي از يك فيلم سينمايي را مي‌ديديم. به همين هم، دل خوش بوديم.
بعد به صرافت افتاديم خودمان سينمايي راه بيندازيم! به كمك برادر بزرگ‌تر، يك آپارات ابتدايي درست كرديم. پنجره‌هاي زيرزمين خانه را، با پارچه پوشانديم. بليت‌هاي كاغذي با قيمت دو ريال (براي لژ) و يك ريال (براي جلو) درست كرديم و نام فيلم و روز و ساعت و آدرس را نوشتيم. كلي هم تبليغ كرديم و كلي هم به بچه محل‌ها بليت فروختيم.
عجب لذتي داشت وقتي مي‌ديديم بچه‌هاي محل، دست خواهر يا برادر كوچك‌ترشان را گرفته‌اند و نزديك به ساعت اعلام شده، از در حياط - يا بهتر بگويم در سينما كه باز گذاشته بوديم - به طرف زيرزمين مي‌آمدند و ما با لبخند راهنمايي‌شان مي‌كرديم كه در كدام قسمت بنشينند.
هميشه به ياد دارم اولين فيلمي كه نمايش داديم يك فيلم وسترن بود و هرچند فيلم ما، صامت و بدون حركت بود ولي فرياد شادي بچه‌هاي محل، هنوز در گوشم صدا مي‌كند.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون