• 1404 شنبه 29 آذر
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
بانک سپه fhk; whnvhj ایرانول بانک ملی بیمه ملت

30 شماره آخر

  • شماره 5298 -
  • 1401 چهارشنبه 16 شهريور

صدارت كوتاه اميركبير (3)

مرتضي ميرحسيني

روايت مستوفي: مي‌گويند روزي شخصي نزد اميرنظام آمد و اظهار داشت مي‌خواستم به سفر مكه بروم، در قطعه شال كشميري بي‌درزي مقداري پول طلا ريختم، سر آن را مهر كردم و به رفيقي امانت سپردم. بعد از مراجعت عين آن را با همان مهر بي‌عيب تحويلم داد، ولي حالا كه سر آن را گشوده‌ام به جاي مسكوك طلا، مسكوك نقره در آن ريخته‌اند. اين هم پارچه شال است كه هيچ علامتي از دست‌خوردگي در آن يافت نمي‌شود. اميرنظام به او مي‌گويد پارچه شال را اينجا بگذار، مالت پيدا مي‌شود، ولي نبايد اين موضوع را به كسي اظهار كني. البته متبادر به ذهن اين است كه اميرنظام رفوگرها را بخواهد و هياهو راه بيندازد و از بلند شدن سروصدا مرتكب به دست و پا بيفتد و حيله‌اي براي رهايي خود فكر كند، ولي اميرنظام به جاي اين كار، محرمانه گوشه‌اي از رويه لحاف ترمه روي خود را به قدر يك مهر نماز مي‌سوزاند. رختخواب‌دار متوجه سوختگي و با حال متوحش به مادرش ملتجي مي‌شود. زنك به پسرش دلداري مي‌دهد و به زن رفوگري كه مي‌شناخته است مراجعه مي‌كند و لحاف اصلاح مي‌شود و به سر جاي خود برمي‌گردد. اميرنظام كه بعد از غيبت چند روزه لحاف را مجددا مي‌بيند و با قطعه شال تطبيق و يقين مي‌كند كه هر دو كار يك استاد است، به وسيله رختخواب‌دار، زن رفوگر را احضار و قطعه شال را به او مي‌نمايد. استاد كار خود را مي‌شناسد و محل و مأوي و مسكن كارفرماي خيانت‌پيشه را نشان مي‌دهد و چون جاي انكار نبوده است مجرم اعتراف مي‌كند و مال به صاحبش رد و خيانتكار به مجازات مي‌رسد.
حاجي ابراهيم كلاهدوز نقل كرده است كه اميرنظام مرا احضار و با من قرار گذاشت كه هفته‌اي يك كلاه نو از پوست اعلا براي او تهيه كنم و هر دفعه كه كلاه نو را دادم كلاه هفته قبل را ببرم، طوري كه اميرنظام هميشه كلاه نو داشته باشد و براي استعمال اين يك هفته، ماهي مبلغي به من بدهد. معامله بدي نبود زيرا يك هفته استعمال از نوي پوست چيزي كسر نمي‌كرد، اميرنظام هميشه از كلاه نو و من از پول قراردادي استفاده مي‌كردم. ولي شرط اين بود كه هيچ‌ وقت پوست مستعمل حتي از پوست استعمال كرده سابق خود هم به كار نبرم. اين كار مدتي بي‌تخلف در جريان بود. يك هفته آنچه گشتم پوست نوي كه درخور كلاه امير باشد، نيافتم. بالاخره مستاصل شدم و يكي از كلاه‌هاي شش، هفت ماه قبل او را برداشتم و برش پوست را بالمره (يكسره) تغيير دادم و ساختم و صبح روز جمعه سر حمام رساندم. فردا صبح پي من آمدند. رفتم. امير به من گفت: «چرا خلاف قرارداد رفتار كردي؟» گفتم: «پوستي كه لايق كلاه شما باشد، نيافتم.» و گفت: «چون بي‌محاجه حقيقت را اظهار كردي قابل عفو است، ولي من‌بعد كاري كن كه اين عمل تكرار نشود. من در كلاه‌ها دو تا مو را به‌ هم لاك مي‌كنم. تو هر قدر برش كلاه را برهم بزني، با اينكه راه تفتيش خود را هم به تو گفته‌ام، نمي‌تواني پوست كهنه استعمال ‌شده را دوباره براي من كلاه كني.»... من در ايام جواني خود از اين قصه‌ها زياد شنيده‌ام و... شايد سادگي مردم آن دوره هم در اين اعجاز و كرامت بي‌مداخله نبوده است.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون