• ۱۴۰۳ چهارشنبه ۱۹ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5308 -
  • ۱۴۰۱ سه شنبه ۲۹ شهريور

شهريار و سايه

محمود فاضلي

سيد محمدحسين بهجت تبريزي متخلص به شهريار از شعراي مشهور و اهل ادب است كه اشعار زيبايي را به زبان فارسي سرود. يكي از اين اشعار معروف در مدح حضرت علي(ع) و شعر معروف «علي ‌اي هماي رحمت» بود. او به جز اشعاري كه به فارسي سروده به درخواست مادرش اشعار تركي زيبايي را سرود و شاهكار ادبيات آذربايجان به نام «حيدربابايه سلام» را بين سال‌هاي 1329 تا 1330 خلق كرد. شهريار در 27 شهريور ماه سال 1367 درگذشت و در مقبره‌الشعراي تبريز به خاك سپرده شد. روز خاموشي شهريار شعر ايران «روز ملي شعر و ادب» ناميده شد. 
شهريار يكي از دوستان هوشنگ ابتهاج (سايه) بود. آشنايي و رابطه‌اي كه سايه با شهريار برقرار كرد، هر دوي آنها را تحت تاثير قرار داد. سايه از اواخر دهه 20 با شهريار آشنا شد. ابتهاج سال‌ها هر روز ساعت دو و نيم بعد از ظهر به خانه شهريار مي‌رفت و تا پاسي از شب در كنار او بود. شرح اين آشنايي در كتاب «پير پرنيان‌انديش» آمده است.
يكي از محبوب‌ترين شعرهاي شهريار در نظر سايه، «اي واي مادرم» است. سايه خود در اين زمينه مي‌گويد: «وقتي مي‌رفتم خونه شهريار معمولا درو «خانوم»، مادر شهريار باز مي‌كرد. خانوم، مادر شهريار پيرزن خيلي خوب، نجيب، مهربان و ساده‌اي بود. اين اواخر ديگه از من رو نمي‌گرفت... فارسي هم صحبت نمي‌كرد، فقط تركي حرف مي‌زد، شايد چند كلمه فارسي ازش شنيدم.
پسرشو هم شهريار صدا مي‌زد، اوايل كه مي‌رفتم خونه شهريار خودشو از پشت در كنار مي‌كشيد كه من نبينمش چون چادر سرش نبود. يه جور خودشو كنار مي‌كشيد كه مثلا من كه نامحرم بودم نبينمش. بعدا ديگه نه ... درو باز مي‌كرد و يه جور سلام‌عليكي مي‌كرد. خب منم سر به زير بودم... به هر حال رو نمي‌گرفت و ديگه خودي شده بودم براش. من كم مي‌ديدمش... معمولا در خونه رو مادر شهريار باز مي‌كرد.
شعر «اي واي مادرم» رو تو روزنامه خوندم. رشت بودم اون زمان. با خودم گفتم: واي خانوم، مادر شهريار مرد. شعرو كه خوندم تو خيابون زار زار زدم به گريه.»
خيلي آدم عاطفي‌اي بود شهريار... همه ‌چيزش عجيب بود، مثلا همين نيمه‌كاره موندن درسش و قصه اون خانوم كه زن شهريار نشد و رفت زن يكي ديگه شد... چه افسانه عجيب و غريبي درست شد! اصلا به خاطر اين قصه شهريارو به يه چشم ديگه‌اي نگاه مي‌كنند... البته خودش هم كمك كرده به رواج اين افسانه.
گاهي شهريار تو حرف‌هاش يه چيزهايي مي‌گفت... عاشق يه دختري بوده، خل‌بازي درآورده، دانشكده رو ول كرده. خودش مي‌گفت كه ظاهرا دانشكده‌شون يه حالت نيمه‌نظامي داشته و شب نمي‌شد از اونجا بيرون اومد ولي من از ديوار مي‌پريدم مي‌اومدم بيرون. ولي خب! دختره شوهر كرد... شهريار هم رفت بهجت‌آباد.
بهجت‌آباد اون موقع بيرون شهر بود. يه بيابوني بود و يه قهوه‌خونه قراضه‌اي بود... يه درخت بيد قراضه داشت.
شهريار هم رفته تو بيابون و اونجا قصيده «زفاف شاعر» رو ساخته: شب زفاف من از آن تو همايون‌تر! اونجا به چشمش اومده كه پيري اومده و اونو هدايت كرده.
به اينجاها كه مي‌رسيد، خيلي متاثر مي‌شد اما سعي مي‌كرد فضا رو عوض كنه... خودشو دست مي‌انداخت... مسخرگي مي‌كرد... اون غزل «تو بمان و دگران واي به حال دگران.... مال همين قصه است. براي همين دخترك. غزل خيلي قشنگيه. مي‌گفت كه يكي، دو سال بعد روز سيزده‌بدر تو باغ و صحرا اون دختركو ديده بچه بغل و اون غزل معروفو گفته: 
يار و همسر نگرفتم كه گرو بود سرم
تو شدي مادر و من با همه پيري پسرم
سايه با خواندن اين بيت ناگهان به گريه مي‌افتد. قبل از اين بيت كاملا حالش خوب بود!
تو جگرگوشه هم از شير گرفتي و هنوز
من بيچاره همان عاشق خونين جگرم
سيزده را همه عالم به در امروز از شهر
من خود آن سيزدهم كز همه عالم به‌ درم
پدرت تا گهر خود به زر و سيم فروخت
پدر عشق درآيد كه درآمد پدرم
هنرم كاش گره‌ بند زر و سيمم بود
كه به بازار تو سودي نگشود از هنرم
خيلي آدم مهرباني بود شهريار... عجيب و غريب بود مهربانيش. انگار به همه عالم و آدم وصل بود. شايد من هم اين بستگي عاطفي رو كه با جهان و انسان دارم، تا حدودي مديون شهريار باشم البته در كنار تاثيري كه مادرم با اون خداي «دوست» مانندش بر من داشت.»

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون