• ۱۴۰۳ يکشنبه ۳۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5347 -
  • ۱۴۰۱ پنج شنبه ۱۹ آبان

تن‌‌اش نرم و آرام كشيده شد توي تنگ

حُباب

حميده عليزاده

- وقت به‌خير. شما با شركت دارويي «اعجاز گستران افق فرداي روشن» تماس گرفتيد. مليحه ملكي هستم مشاور شما... درخدمتم... بله بله... هر روز و هر ساعتي... با كمال ميل... حتما...

خانم ملكي بعد از هجده دقيقه‌ پاسخ دادن بي‌وقفه به سوالات مشتري و كپي گرفتن و پركردن چند فرم -با گوشي نگه‌داشته‌شده بين شانه و گوش- تكميل يك گزارش و جواب دادن با سر به سوالات همكار، تلفن را قطع كرد و دويد توي اتاق مدير كه از ابتداي تماس مشتري چندبار روي خط تلفنش آمده بود. مدير دنبال فاكتوري قديمي مي‌گشت و از نبودنش عصباني بود: اينو پيدا نكرده تشريف نبريد منزل خانم ملكي. فايده‌اي نداشت برايش توضيح بدهد كه تاريخ فاكتور مربوط به قبل از انتقال او به اين بخش است. چند زونكن از روي ميز برداشت تا دنبال فاكتور بگردد.
باز تلفن زنگ ‌زد. يكي از زونكن‌ها از دستش افتاد و قفل شكسته‌اش باز شد و دريايي از كاغذ پخش شد روي زمين. زنگ تلفن قطع شد. كاغذي سريده و رفته بود دم پنجره پشت ميزش. خم شد كاغذ را برداشت. حس كرد دارد بالا مي‌آورد. دست گذاشت روي خنكي شيشه. بعد گونه‌اش را هم چسباند. از تصوير خودش خنده‌اش گرفت. از ديدِ آدم‌هاي توي خيابان لابد شبيه مارمولكي بود كه توي آكواريوم افتاده و حالا ناتوان به شيشه چسبيده. صداي زنگ تلفن دوباره بلند شد. از شيشه جدا شد و رفت طرف ميز: وقت شما به‌خير. مليحه ملكي هستم. در خدمت شما. 
تا وقت رفتن 32 بار ديگر وقت ديگران را به‌خير كرد؛ 44 پرونده را به ليست پرونده‌ها اضافه كرد؛ 21 پرونده را براي اقدامات آتي جلوي دست گذاشت؛ 14 پيگيري تلفني نامرتبط انجام داد؛ 4 بار رييس صدايش را بالا برد؛ 3 نفر تلفن را رويش قطع كردند؛ 6 بار بين جويدن خرخره ديگران و گريه كردن در دستشويي مردد ماند و 7 بار به خودش دلداري داد كه تحمل كند، دارد تمام مي‌شود. 
تكيه‌اش را از صندلي گرفت. پشتي صندلي به كمرش چسبيده بود. صاف كردن پشتش همانقدر درد داشت كه ماندن در همان وضعيت. عاقبت بلند شد و كمرش را از پهلو به دو طرف چرخاند؛ مهره‌هاي كمر چرق‌چرق مثل جدا شدن يخ‌هاي مكعبي از قالب پلاستيكي و ريختن توي ليوان بلند شربت آلبالو صدا دادند. ليوان روي ميزش چاق و كدر بود؛ دلش ‌خواست ليواني چاق و كدر باشد. به خودش غر زد: تو كه داري آرزو مي‌كني، خب لااقل يه ليوان پايه‌بلند بلور باش!
آخرِ وقت، خانم ملكي دست گذاشت روي دهانش، فكر ‌كرد همه اتفاقات تلنبار شده از صبح، منتظر بيرون ريختن‌اند. يك‌دستي فايل اصلاح شده گزارش‌ها را بست، ميز را مرتب كرد، گوشه و كنارش را دستمال كشيد؛ يك لكه چسب مايع گوشه ميز خشك شده بود. از كي اينجا مانده؟ روز توديع مدير قبلي بود. در پيچيدن كادو و گل و روبان سنگ تمام گذاشته بود اما مدير وقت رفتن فراموشش كرده بود. كمي الكل پاشيد روي لكه و نوك ناخن را كشيد رويش. لايه چسبناك از شيشه قهوه‌اي جدا شد و رفت زير ناخنش. شيشه را دستمال كشيد و زير ناخن را با گوشه دستمال پاك كرد.
فاكتور پيداشده را گذاشت روي ميز و جاچسبي را گذاشت رويش. از روي صندلي بلند شد و هلش داد زير ميز. دلش خواست صندلي باشد، صبح تا شب مي‌نشست و كسي صدايش نمي‌كرد. به خودش غر زد: تو كه داري آرزو مي‌كني، خب لااقل يه مبل باش! از دور نگاهي سرسري به اتاق انداخت. برگشت و پرده كركره‌اي كرم را تا انتها كشيد. نور كمرنگ عصر پاييزي پخش شد روي ميز و كمد. پرونده‌ها و زونكن‌ها جلوي راه آفتاب را گرفته بودند. برشان داشت و جا دادشان توي قفسه، تنگ هم. قفسه درست قالب تن‌شان بود. زونكن صورتي بودن راحت بود؛ قفل داشتن، سفت بودن، بي‌زبان بودن، توي قفسه امن بودن. منظره روبرويش كامل اما بي‌روح بود. كيفش را برداشت و رفت بيرون.
دويد تا برسد به اتوبوسي كه داشت وارد ايستگاه مي‌شد. درست همزمان با رسيدنش به سكوي ايستگاه، اتوبوس صداي فسِ كشداري داد و درش بسته شد و رفت. نگاه كرد به انتهاي خيابان. خبري نبود. دو سه ماشين سبز و سفيد، ويژويژ از خط ويژه رد شدند. سرك كشيد. از ته خيابان، ظاهر شكوهمند اتوبوس بعدي پيدا شد. نفرات جلوي رويش را شمرد. هفت نفر. اتوبوس رسيد. هل داده شد، هل داد، پايش لگد شد، پاهايي را لگد كرد و آخرسر درِ اتوبوس به پشتش گير كرد و بسته شد. دماغش به زير بغل زني كه دستش را به ميله بالاي اتوبوس گرفته بود چسبيده بود و دستي از روي شانه‌اش رد شده بود و ميله دم در را گرفته بود. ايستگاه‌ها را حساب كرد. دوازده ايستگاه مانده بود. دستش را به جايي نگرفت؛ آنقدر تنگ هم ايستاده بودند كه ممكن نبود بيفتد. توي هر ايستگاه با موج آدم‌ها مثل صدفي گوشتالو كمي به جلو مي‌رفت. توي ذهنش اصلاح كرد: صدف نه، ماهي كيلكاييم. بچه بوديم شيلات كيلويي مي‌فروختن؛ اون‌روز تو فروشگاه كنسرو‌ش رو ديدم. اونام رفته‌ن تو قوطي!
سر ايستگاه يازدهم كم‌كم از لاي تن آدم‌ها راه باز كرد و به در نزديك شد: ببخشيد مي‌شه منو هل بديد برم بيرون؟ زن‌ها در هماهنگي كامل هل دادندش بيرون. مثل بستني آب‌شده شرّه كرد روي داغي پياده‌رو. دوست داشت به خوردِ آسفالت برود. پول نقد توي كيفش را چك كرد و كنار خيابان منتظر تاكسي ايستاد. گور پدر صرفه‌جويي!
تاكسي پيدا كرد و سوار شد. سر كرايه بين مسافري و راننده دعوا بود؛ يك موتوري گوشي راننده ماشين كناري را قاپ زد؛ ماشين آنها تصادف‌ريزي كرد و عاقبت پياده شد. مغزش فحش‌هاي جديدي را كه ياد گرفته بود از سر خيابان تا درِ خانه تكرار كرد.
كليد انداخت و قبل از وارد شدن دستش را برد زير چانه و مقنعه را از سر كشيد؛ دكمه‌هاي مانتوي اداري را باز كرد و پا گذاشت توي هال. ملي مقنعه را به عادت هر روزه زير شير روشويي با شامپو بچه شست و با دست صاف كرد و بر پارچه سفيد روي شوفاژ انداخت. دور گردنش از تماس مقنعه هنوز مي‌سوخت.
تُنگ گرد ماهي‌ها را نگاه كرد؛ يكي‌شان بي‌حال آمده بود روي آب. «اوه اوه فئودور تويي؟ روت رو بكن اين‌ور ببينمت. ملاني‌جان تويي؟ چه‌ت شده دختر؟ الان مي‌آم هم آب‌تون رو عوض مي‌كنم هم ملاني رو جدا مي‌ذارم هم غذا مي‌ريزم.» دنبال چيزي گشت كه روي دستش علامت بزند، پيدا نكرد؛ كش موهايش را باز كرد و بست به مچش كه با ديدنش ياد غذاي ماهي‌ها بيفتد. 
موها را گلوله كرد بالاي سرش. كتري را پر كرد و شعله اجاق‌گاز را زياد كرد. جعبه سيگار را از بالاي كتابخانه برداشت. جلوي آينه كمي رژ روي ‌لب‌ها كشيد و جلوي پنجره ايستاد. چربي پهلوهايش را با دست جمع كرد و توي شيشه‌ خودش را نگاه كرد. دلش از آن گِن‌هاي ساعت شني خواست؛ از آنها كه بدن آدم را شكل مي‌داد و لازم نبود مدام شكمش را تو نگه دارد. بازيگرها هم لابد از همين‌چيزها استفاده مي‌كنند. جرات نكرد بخواهد جاي بازيگرها باشد.
عضلاتش را يواش ول كرد. باريكه‌اي از شكمش از لاي تي‌شرت و شلوار خانگي بيرون افتاد. نفس بلندي كشيد، باريكه شكم تكان خورد. پشت سر هم نفس كشيد. شكمش مثل دهاني بود كه مي‌خنديد و خنده‌اش بند نمي‌آمد. وسط خنده شكمش، چشمش افتاد به ساعت. بايد چاي دم مي‌كرد. وقت ريختن آب جوش روي چاي خشك، سرش را خم كرد و آن عطر فرّار را به جان كشيد. تا چاي دم بكشد با گوشي موبايل آهنگ گذاشت و شروع كرد به پوست‌ گرفتن بادمجان‌ها و همخواني با خواننده. بادمجان‌هاي بلند و قلمي و تيره و براق شبيه مجسمه‌هايي بودند كه زماني خيلي طرفدار داشتند؛ خودش هم يكي داشت. يك زن لاغر و بلند كه روي تخته‌سنگي نشسته بود و بچه‌اي بغل گرفته بود و موهايشان در هم بافته شده بود. موها در پايين‌تنه‌ تبديل به دم پري دريايي شده بود. نيم‌خيز شد برود دنبالش؛ يادش افتاد توي اثاث‌كشي سوم‌شان يك كارتن بزرگ گم كرده بودند؛ يك كارتن پر از چيزهاي زينتي، مثلا آن ماگ كه وقتي دست روي تنه‌اش مي‌كشيد جاي انگشت‌هايش سفيد مي‌شد؛ يا آن زنِ نوازنده كه با مفتول درست شده بود و فنرهاي موهايش در آخر مي‌رسيد به سيم گيتار. تا چندوقت ديگر بايد دوباره اثاث‌كشي كنند؛ اين‌بار معلوم نيست چه چيزهايي گم كنند.
صداي زنگ بي‌وقفه آيفون حواسش را پرت كرد و نوك چاقو فرو رفت توي دستش. بلند شد، دكمه آيفون را زد. صداي آيدا زودتر از خودش از پاگرد بالا آمد: مااامااان‌خااانوم.
ملي سيگار و فندك را پرت كرد توي كيفش، صداي گوشي را قطع كرد و نشست كنار بادمجان‌ها. 
-‌ مامي اگه گفتي بوي چي مي‌آد؟ 
-‌ چي؟
-‌‌ قليه‌ماهي.
آخ يادش رفته بود درست كند. بي‌خود نشسته بود پاي بادمجان. 
وقتي داشت سياهي دستش را با اسكاچ مي‌سابيد، كش دور مچش را ديد. براي چي بود؟ آخ‌آخ! داروهاي آيدا. بايد زنگ بزند هلال احمر... نه، زنگ بزند به داروياب... و هر چقدر مي‌تواند بخرد ذخيره كند.
ميگو‌ها را ريخت توي تابه. يك لكه روغن پريد روي سينه‌اش. تندي پاكش كرد و جايش را ماليد. خواست رويش نمك بريزد تا تاول نزند، پشيمان شد. فكر كرد يك لكه سرخ به چه كسي ضرر مي‌رساند؟
توي فريزر خم شد و بسته سبزي قليه را درآورد. خنكاي توي فريزر نشست روي تن‌‌اش. دوست داشت همان‌جا توي طبقه اول كنار قالب يخ جا باز كند و بنشيند. بسته ميگو را برداشت و قبل از اينكه فريزر بوق‌بوق كند در را بست. دست كرد توي كيسه ميگوها، نازك و كوچك بودند، شبيه انگشت‌هايي بريده كه توي يخ مي‌برند تا پيوند بزنند. انگشت خوب نيست، قلب و چشم و كليه خوب است. آدم، تكه‌تكه مي‌رود توي تني جديد. سبزي قليه را برگرداند توي فريزر براي شام فردا.
برگشت توي هال. تنگ ماهي را چك كرد. ماهي‌ها داشتند دم ملاني را مي‌جويدند. ملاني بي‌حال دم مي‌زد. با دست زد به ديواره تنگ: هوووي! چه‌تونه؟ دست كرد توي آب و ماهي‌ها را از دورِ ملاني تاراند. صداي تقِ باز شدن در آمد: مليح ... مليح... نيستي؟
مليح شكمش را داد تو و دمپايي‌هاي روفرشي را پا كرد. دست كرد توي موهاي قلمبه شده بالاي سر و پخش‌شان كرد روي شانه و رفت دم در. خريدها را از دست شاهرخ گرفت و خنديد: «كجا رو دارم برم بي‌تو آخه؟»
روي نوك پا بلند شد و گوشه لپ شاهرخ را بوسيد و يواشكي به عادت چندين‌‌ساله بو كشيد كه ببيند بوي عطر غريبي مي‌شنود يا نه. شنيد يا نه؟ ‌نفهميد. پانزده سال بود كه نمي‌فهميد. حس مي‌كرد و نمي‌كرد. گاهي خودش را گول مي‌زد، گاهي بيشتر دقت مي‌كرد و از ترسِ كشفِ چيزي كه نمي‌خواست بداند، فرار مي‌كرد. هر بار از خودش بدش مي‌آمد و بعضي بارها كه بويي ته گلويش مي‌ماسيد، دلش مي‌خواست دماغ نمي‌داشت.
 شاهرخ سرش را از دستشويي بيرون آورد و حوله را كشيد به صورتش و گفت: مليح...
مليح جمله‌اش را نشنيد. شاهرخ حوله را انداخت روي شوفاژ: شانس بياريم امسالم بگذره. نه؟
- آره... ايشالا...
نشنيده بود چه شده اما هميشه لازم بود شانس بياورند كه چيزي بگذرد. 
آيدا از جلوي تلويزيون صدا زد: مااامااان گوشي‌ت خودشو كشت! 
گوشي را آورد و با دو انگشت نگه داشت روبروي صورتش. مليح گوشي را گرفت دم گوش: سلام مامان.
- سلام مليحه‌جان. خوبي مادر؟ زنگ زدم حال‌واحوال كنم. 
مليحه‌جان در يك ثانيه چهل سال رفت عقب و جا شد در تن پنج‌سالگي‌اش. دستش را كشيد روي پايين دامنش و صافش كرد و موها را مرتب زد پشت گوش. بايد ملحفه‌ها را مي‌ريخت توي وايتكس. مامان از اينكه مليحه ملحفه‌ها را فقط با مايع لباسشويي مي‌شست بدش مي‌آمد. از اينكه گاه و بي‌گاه سيگار مي‌كشيد هم. دهانش خشك شد و وقتي آمد حرف بزند يك قطره آب دهانش پريد توي گلويش و وسط حرفش سرفه كرد.
- مليحه چي شدي؟ لابد باز چشمت افتاده به انگور دست و پاتو گم كردي؟ نمي‌دوني انگور به تو نمي‌سازه؟ بچه‌اي مگه؟
مليحه گلو صاف كرد: نه... انگور نخوردم... 
 چشمش راه گرفت به تنگ ماهي‌ها. ملاني انگار كه از باله زدن خسته شده باشد، وا داده بود و بقيه شروع كرده بودند به گاز زدنش. بايد درش بيارم حيوونكي رو. بلند شد و دو تا تلنگر زد به ديواره تنگ: زنده‌خورا!
از پشت در اتاق آيدا سرك كشيد، صداي حرف زدن و ريزخنده‌هايش را شنيد. فكر كرد بعدها كه توي مهماني‌ها برود سيگار مي‌كشد. نمي‌تواند جلويش را بگيرد. اگر با كسي دوست شود كه او... اگر يك‌وقتي... زمان ما دوست‌پسر داشتن و سيگاركشيدن بد بود. آيدا قرار است چي‌كار بكند كه شوكه شوم؟ مادرها اين وقت‌ها چه مي‌كنند؟
شاهرخ گوشي به دست خوابش برده بود و صداي چيليك‌چيليك مسيج‌هاي پشت‌سرهم مثل چكه كردن آب در سطل پلاستيكي مي‌آمد. خواست سر كند توي گوشي اما به جايش دست روي شانه‌اش گذاشت و بيدارش كرد و فرستادش توي تخت.
چراغ‌هاي هال را خاموش كرد، تنگ را از روي ميز برداشت و برد آشپزخانه. آبش را خالي كرد توي ظرفشويي و آب تازه پر كرد. خوابش مي‌آمد، تن‌‌اش شل و لخت بود. نشست لبه صندلي و تنگ را گذاشت زمين. نور ماشين‌هايي كه از خيابان مي‌گذشتند آشپزخانه را روشن مي‌كرد. رد راه‌راه نور افتاد روي تنش. سايه تنگ روي ديوار آشپزخانه بزرگ بود. سايه‌ بدنش توي تاريكي قشنگ بود. باريكه بيرون‌مانده شكمش حالا شبيه ماهي سفيدي خوابيده بود ميان تنش. لكه قرمز روغن روي سينه را با دست فشار داد. دست كرد توي آب تنگ. كمرش سوزن‌سوزن مي‌شد. دست ديگر را رساند به پشت كمرش. مهره‌ها انگار تيغ‌هاي كوچك داشتند پوستش را مي‌شكافتند. پشتش تير مي‌كشيد و جاي تيغ‌ها مي‌سوخت. دست كرد توي تنگ، خنك شد. آن‌يكي دستش را هم كرد توي آب. باله‌هايش تكان خوردند و تن‌‌اش نرم و آرام كشيده شد توي تنگ.

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون