• ۱۴۰۳ پنج شنبه ۲۰ ارديبهشت
روزنامه در یک نگاه
امکانات
روزنامه در یک نگاه دریافت همه صفحات
تبلیغات
صفحه ویژه

30 شماره آخر

  • شماره 5350 -
  • ۱۴۰۱ دوشنبه ۲۳ آبان

از لابه‌لاي خاطرات مهرداد بهار (2)

مرتضي ميرحسيني

پدر مرا آزاد گذاشته بود. به او گفتم كه مي‌خواهم در فعاليت‌هاي سياسي شركت كنم و به حزب توده بروم. گفت: «به گمان من كار درستي نمي‌كني، راه درست اين نيست. ولي اگر اصرار داري، برو تجربه بياموز.» تجربه‌اش برايم خيلي گران درآمد. در زدوخوردي در دانشگاه چوب بي‌جهتي خوردم، خون بر سر و سينه‌ام‌ ريخت و به خانه آمدم. مادر غش كرد. بابا فرستاد كه «بيا ببينم چه شده؟ با همان ريخت خونينت بيا، نترس.» من رفتم. گفت: «هان، هيچ تجربه آموختي؟ يادت هست چه گفتم؟ حالا مي‌خواهي بازهم بروي؟» من با سربلندي گفتم: «بله، بازهم مي‌روم.» گفت: «برو، ابلهي پسر، برو آقاجان، برو هر كار مي‌خواهي بكن.»
 بعد از فوت پدر وقايع دانشگاه اتفاق افتاد كه استادان را يك صبح تا ظهر زنداني كرديم. بر اثر آن واقعه از دانشگاه اخراج شدم و به زندان افتادم... آن موقع (دهه‌هاي هزار و سيصد و بيست و سي) اكثر مردم طبقات متوسط و پايين در معرض جريان‌هاي چپ بودند. اكثر آنها كه به مسائل سياسي عشق داشتند به حزب مي‌رفتند. به‌هرحال من عشق به مسائل سياسي را هم از بابام آموخته بودم و هم از شرايط اجتماعي آن روز. و البته آموزش‌هاي غيرمستقيم پدر. نه تنها زندان و تبعيد پدر بر من اثر سياسي گذاشته بود، بلكه وقتي 1320 شد، بابا درباره رضاشاه و خودكامگي‌هايش زياد صحبت مي‌كرد، و نيز درباره اوضاع
 روز مملكت.
 من به سياست چپ جلب شدم. حزب و مسلك‌شان به نظرم شريف و انساني مي‌آمد. ولي در عمل صحنه‌ها و چيزهاي زشتي ديدم. مثلاً ديدم كارگرهاي شوراي متحده كه خيابان ما را آسفالت مي‌كردند، شخصي را كه يخ مي‌فروخت گرفتند و «زنده‌باد حزب توده»گويان يخ‌هاي او را خوردند. من هفت، هشت مورد از اين چيزها ديدم و بدم آمد. خيلي منزه‌طلب بودم. در نتيجه از حزب توده گسستم، تا دوباره وقايع آذربايجان شروع شد، طاقت نياوردم، باز رفتم و ديگر عضو ماندم. تا در سال‌هاي تحصيل در انگلستان بر اثر مخالفت با دستورهاي حزب، حكم به اخراجم دادند و براي عبرت ديگران، اخراجم را در نشريه‌هاي داخلي حزب اعلام كردند و نسخه‌اي از آن دست ساواكي‌ها بود... يادم هست با دوستي در كلاس كادري بوديم كه تاريخ حزب كمونيست مي‌خوانديم.
 آنجا به ما گفتند كه آثار داستايفسكي سرتا پا منفي و كثيف و پر از پسي‌ميسم (بدبيني) خرده‌بورژوايي است. آن را نخوانيد. شب، من و آن دوست مثل بقيه شاگردها توي حياط خوابيده بوديم تا فردا در ادامه كلاس‌ها حاضر شويم. ما هر دو ترجمه آثار داستايفسكي را خوانده بوديم. من كه تا آن زمان مومن ابلهي بودم، زير تأثير حرف استاد قرار گرفتم، فكر كردم چه كار بدي كرده‌ام، ولي دوستم گفت: «برو بقيه‌اش را هم بخوان تا ته. من كه هرچه از داستايفسكي گير بياورم مي‌خوانم تا ته.» حرف او خيلي زيبا بود و به من آموخت كه به هر حرف معلم گوش ندهم. او گفت: «مغزت را آزاد بگذار و جهان را خودت درياب. اگر از داستايفسكي بدت مي‌آيد، خودت بدت بيايد، نه اينكه استاد به تو دستور بدهد»... اينكه چرا من اينقدر مومن بودم، بايد بگويم ايمان اصلا به سواد مربوط نيست، به گمان من، سواد و دانش، گاهي - و فقط گاهي - ممكن است با نوعي اعتقاد همراه باشد، اما آنچه ما داشتيم تعصب بود. تعصب بچگانه‌اي كه از نداشتن ذهن آزاد و كمبود مطالعه برمي‌خيزد و در فرهنگ جهان سوم قدمت و قداست فرهنگي دارد.  (ادامه دارد) 

ارسال دیدگاه شما

ورود به حساب کاربری
ایجاد حساب کاربری
عنوان صفحه‌ها
کارتون
کارتون